tgoop.com/fiction_12/8504
Last Update:
جرونیموی کور و برادرش (بخش نهم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
در سکوت به سمت دره میرفتند. بعد از کمی پیادهروی، جایی بودند که پیچوخمهای طولانی جاده شروع میشد. مه به سوی آنها بالا میآمد و بالای سرشان ارتفاعات جوری به نظر میرسیدند که انگار ابرها آنها را بلعیده است. کارلو فکر کرد «الان بهش میگم» اما حرفی نزد. سکه را از جیبش بیرون آورد و روی گونه و پیشانیِ جرونیمو گذاشت. برادرش تصدیقکنان گفت: «میدونستم».
کارلو پاسخ داد: «خب، آره» و با تعجب به جرونیمو نگاه کرد.
«حتی اگه اون غریبه هم چیزی بهم نمیگفت، خودم میدونستم».
کارلو ناامیدانه گفت: «اما میفهمی که چرا اون بالا جلوی دیگران… ترسیدم تمام پول رو… ببین جرونیمو، دیگه وقتش بود، با خودم فکر کردم تو یک کت نو، پیراهن و همینطور کفش بخری. فکر میکنم برای همین بود که…»
مرد کور با خشم سرش را تکان داد و گفت: «برای چی؟» دستش را روی کتش کشید «به اندازۀ کافی خوبه، به اندازۀ کافی گرمه. الان دیگه به سمت جنوب میریم».
کارلو متوجه نشد که چرا جرونیمو اصلاً خوشحال نشد. از او معذرت خواهی نکرد و دوباره ادامه داد: «جرونیمو حق با من نبود؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ الان پول داریم. مگه نه؟ حالا تمام اون پول رو داریم. اگه اون بالا بهت گفته بودم، خدا میدونه… همون بهتر که هیچی نگفتم».
جرونیمو فریاد زد: «بسه دیگه! دروغ نگو! کارلو به اندازۀ کافی شنیدم».
کارلو ایستاد و بازوی برادرش را رها کرد. «دروغ نمیگم».
«چرا! میدونم که دروغ میگی… همیشه دروغ میگی! تا حالا صدبار دروغ گفتی… حتی میخواستی اونو برای خودت نگه داری، اما ترسیدی. ماجرا اینه».
کارلو سرش را پایین انداخت و جواب نداد. دوباره بازوی برادرش را گرفت و همراه او به راه ادامه داد. برایش دردناک بود که جرونیمو اینگونه حرف میزد. اما متعجب بود که چرا غمگینتر نیست.
مه پراکنده شد و بعد از سکوتی طولانی، جرونیمو گفت: «هوا گرم میشه».
این را با لحنی بیتفاوت گفت. انگار چند صد بار این را گفته بود. کارلو در آن لحظه فهمید که برای جرونیمو هیچ چیز فرق نکرده و از نظرش او همیشه دزد است.
پرسید: «گرسنهای؟»
جرونیمو سرش را تکان داد. تکهای نان و پنیر از جیب کتش بیرون آورد و مشغول خوردن شد. به راه ادامه دادند. کارلو فکر کرد در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده است. به خاطر او دزدیکردم و کاملاً بیفایده بود.
تودۀ مه زیر پایشان پیوسته رقیقتر میشد و نور آفتاب روزنهای در آن ساخته بود. کارلو فکر کرد شاید خیلی عاقلانه نبود که با این عجله میخانه را ترک کردند. کیف پول همچنان زیر تخت است شکبرانگیز است. اما چه تفاوت داشت! چه چیز بدتری میتوانست اتفاق بیفتد؟ برادرش که او نور چشمهایش را گرفته بود، سالها بر این عقیده بود که او دزدی کرده و برای همیشه هم به آن باور خواهد داشت. چه چیز بدتر از این؟
آن پایین هتل بزرگ سفید زیر پایشان بود و انگار در نور صبح حمام میکرد. خیلی پایینتر، جایی که دره کمکم عریض میشد، دهکده دامن گسترده بود. در سکوت به راه ادامه داند و کارلو پیوسته بازوی برادرش را گرفته بود. از باغ هتل عبور کردند، کارلو مسافران را دید که در ایوان نشستهاند و لباسهای تابستانی روشن به تن دارند و صبحانه میخورند. پرسید: «کجا استراحت کنیم؟»
«آدلِر، مثل همیشه».
وقتی به میخانۀ دِه رسیدند، تو رفتند و شراب سفارش دادند. میخانهچی پرسید: «به این زوی اینجا چه میکنید؟»
کارلو جا خورد. «انقدر زوده؟ دهم یا یازدهم سپتامبره، مگه نه؟»
«پارسال سال خیلی دیرتر اومدین پایین».
«بالا هوا سرده، دیشب از سرما یخ زدیم راستی، قرار شد بهت بگم یادت نره نفت بفرستی».
در میخانه هوا خفه و دمکرده بود. در دل کارل بلوایی به پا شد. میخواست دوباره بیرون باشد، در جادۀ بزرگ، هر جا که به دوردست میرفت. بلند شد. جرونیمو پرسید: «داریم میریم؟»
«مگه نمیخوای امروز ظهر در «بلادوره» باشیم؟ کالسکهها برای استراحت سر ظهر توقف میکنن. جای خوبیه».
راه افتادند. «بِنوتی» آرایشگر در حالی که سیگار میکشید جلوی مغازهاش ایستاده بود. گفت: «صبح بهخیر. اون بالا اوضاع چطوره؟ لابد دیشب برف اومد».
کارلو گفت «بله، بله» و تندتر رفت. روستا را پشت سر گذاشتند. جاده از بین چمنزار و تاکستان میگذشت و در امتداد رودی خروشان بود. آسمان آبی و صاف بود. کارلو فکر کرد خب چرا این کار را کردم؟ از گوشۀ چشم به برادرش نگاه کرد. آیا چهرهاش فرق کرده؟ همیشه به آن باور داشته، من همیشه تنها بودم، و همیشه از من متنفر بوده. حس کرد زیر باری سنگین راه میرود، باری که هرگز نمیتوانست از دوش بردارد. انگار میتوانست شبی را ببیند که جرونیمو در آن قدم برمیداشت، در حالی که آفتاب بر همۀ راهها پهن شده بود.
به راه ادامه دادند و ساعتها رفتند و رفتند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8504