Notice: file_put_contents(): Write of 5811 bytes failed with errno=28 No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 50

Warning: file_put_contents(): Only 8192 of 14003 bytes written, possibly out of free disk space in /var/www/tgoop/post.php on line 50
کاغذِ خط‌خطی@fiction_12 P.8505
FICTION_12 Telegram 8505
جرونیموی کور و برادرش (بخش دهم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

گه‌گاه جرونیمو روی سنگ کیلومترشمار جاده می‌نشست یا هر دو به نردۀ پل تکیه می‌دادند. به دهکده‌ای رسیدند. مقابل مهمانخانه کالسکه‌ای ایستاده بود، مسافرها پیاده شده بودند و قدم می‌زدند. گداها توقف نکردند. دوباره در جاده بودند. خورشید بالا می‌رفت و نزدیک‌های ظهر بود. روزی بود مثل روزهای دیگر. جرونمیو گفت: «برج بلادوره».
کارلو سر بلند کرد. متعجب شد از اینکه جرونیمو چقدر دقیق می‌تواند فاصله‌ها را حساب کند. به‌راستی برج بلادوره در افق دیده می‌شد. کسی از دور به سمت آن‌ها می‌آمد. به نظر کارلو انگار آن کس در راه نشسته و یکباره از جا بلند شده بود. نزدیک‌تر شد. کارلو دید یک ژاندارم است. در جاده‌ها زیاد با آن‌ها برخورد می­‌کردند، با این وجود نگران شد. وقتی آن مرد نزدیک‌تر آمد، او را شناخت و دلش آرام گرفت. اوایل ماه می، برادرها و او در میخانۀ «راگازی» غذا خورده بودند و او برایشان داستان وحشتناکی تعریف کرده بود که چطور نزدیک بوده از یک شرور چاقو بخورد. جرونمیو گفت: «یکی ایستاد».
کارلو گفت: «تنلی ژاندارم است» «صبح به‌خیر جناب تنلی» و جلوی او ایستاد.
ژاندارم گفت: «واقعیت اینه که مجبورم شما رو تا قرارگاه بلادوره ببرم».
مرد کور گفت: «چی؟»
کارلو رنگش پرید. فکر کرد چطور ممکن است؟ نمی‌توانست به دزدی ربطی داشته باشد. این پایین هنوز نمی‌توانستند با خبر شده باشند.
ژاندارم خنده‌کنان گفت: «انگار که سر راه خودتان هم هست. برایتان فرقی نمی‌کند که با من بیاید».
جرونیمو گفت: «چرا حرف نمی‌زنی کارلو؟»
«اُه، بله، حرف می‌زنم. ازتون خواهش می‌کنم جناب ژاندارم، چطور ممکنه آخه… مگه ما… یا بهتر بگم من چه کردم؟ واقعاً نمی‌دونم…»
«فعلاً که همینه. شاید بی‌گناه باشی. چیزی که می‌دونم اینه که تلگرافی به مرکز رسیده که می‌گه باید شما رو دستگیر کنم چون مظنون هستین، به‌شدت مظنون. اون بالا از مسافرا پول دزدیدن. راه بیفتین».
جرونیمو گفت: «چرا صحبت نمی‌کنی کارلو؟»
«بالاخره راه می‌افتین؟ آفتاب آدم‌و می‌سوزونه. تا یه ساعت دیگه می‌رسیم. یالا».

کارلو بازوی برادرش را گرفت و آهسته راه افتادند. ژاندارم پشت سرشان می‌رفت. جرونیمو باز پرسید: «کارلو چرا حرف نمی‌زنی؟»
«خب چی بگم؟ همه چی روشن می‌شه، من هم چیزی نمی‌دونم».

کارلو به فکرش رسید «آیا باید قبل از اینکه در دادگاه باشیم برایش تعریف کنم؟ اما نمی‌شود، ژاندارم صدامان را می‌شنود. اصلا چه فرقی می‌کند. در دادگاه حقیقت را می‌گویم. می‌گویم جناب قاضی، این دزدی مثل بقیه دزدی‌ها نیست. اینطوری بود که…» و به سختی دنبال لغات می‌گشت تا در دادگاه ماجرا را مشخص و قابل فهم نشان دهد. «دیروز آقایی از گردنه گذر کرد و انگار دیوانه بود، یا شاید اشتباهی کرده بود… این مرد…»
چه مزخرفاتی! هیچ کس این داستان احمقانه را باور نمی‌کند. حتی جرونیمو هم باور نمی‌کند. از گوشۀ چشم به او نگاه کرد. کلۀ مرد کور از سر عادت قدیمی وقتی راه می‌رفت با ضرب‌آهنگ قدم‌هایش بالا پایین می‌رفت. چهره‌اش بی‌حرکت بود و چشم‌های تهی‌اش خیره بودند. کارلو بی‌درنگ دریافت چه افکاری از پس پیشانی او می‌گذرند… حتماً جرونمیو فکر می‌کند «کارلو نه‌تنها از من می‌دزد بلکه از دیگران هم دزدی می‌کند. خب خوش به حالش، چشم دارد، بینایی دارد و از آن‌ها استفاده می‌کند، قطعاً!».
من را به زندان می‌اندازند و او… بله او هم دقیقاً مثل من، چون سکۀ طلا دست اوست… کارلو دیگر نتوانست فکر کند. گیج شده بود. حس کرد دیگر از این ماجرا سر در نمی‌آورد. فقط یک چیز را می‌دانست؛ به یک سال یا ده سال حبس راضی بود اگر جرونیمو می‌دانست که به خاطر او دزدی کرده است.
ناگهان جرونیمو ایستاد. کارلو هم مجبور شد بایستد. ژاندارم با عصبانیت گفت: «یعنی چی؟ راه بیفتین» اما در کمال تعجب دید مرد کور گیتارش را روی زمین انداخت، دست‌ها را بلند کرد و روی گونه‌های برادرش گذاشت. سپس لبانش را به دهان کارلو نزدیک کرد و او را بوسید.
ژاندارم گفت: «عقلتون رو از دست دادین؟ راه بیفتین. حوصله ندارم آفتاب‌سوز بشم».

جرونمیو بی این که حرفی بزند گیتارش را از زمین برداشت. کارلو نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی بازوی برادر کورش گذاشت. یعنی واقعیت داشت؟ برادرش دیگر از دست او عصبانی نبود؟ بالاخره متوجه شده بود؟ با تردید از گوشۀ چشم نگاهش کرد.
ژاندارم فریاد کشید: «راه بیفتین!» و ضربه‌ای به پهلوی کارلو زد. کارلو با فشار محکمی به بازوی برادرش او را هدایت کرد. پیش رفتند. قدم‌هایش را سریع‌تر از قبل بر می‌داشت، زیرا لبخند از روی صورت جرونیمو محو نمی‌شد. لبخندی که دیگر بعد از کودکیِ جرونیمو آن را ندیده بود. حس می‌کرد دیگر هیچ چیز بدی نمی‌توانست برایش اتفاق بیفتد. نه در دادگاه و نه هیچ جای دیگر در دنیا. برادرش را پیدا کرده بود؛ نه برادرش را برای اولین بار داشت.

پایان.
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8505
Create:
Last Update:

جرونیموی کور و برادرش (بخش دهم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

گه‌گاه جرونیمو روی سنگ کیلومترشمار جاده می‌نشست یا هر دو به نردۀ پل تکیه می‌دادند. به دهکده‌ای رسیدند. مقابل مهمانخانه کالسکه‌ای ایستاده بود، مسافرها پیاده شده بودند و قدم می‌زدند. گداها توقف نکردند. دوباره در جاده بودند. خورشید بالا می‌رفت و نزدیک‌های ظهر بود. روزی بود مثل روزهای دیگر. جرونمیو گفت: «برج بلادوره».
کارلو سر بلند کرد. متعجب شد از اینکه جرونیمو چقدر دقیق می‌تواند فاصله‌ها را حساب کند. به‌راستی برج بلادوره در افق دیده می‌شد. کسی از دور به سمت آن‌ها می‌آمد. به نظر کارلو انگار آن کس در راه نشسته و یکباره از جا بلند شده بود. نزدیک‌تر شد. کارلو دید یک ژاندارم است. در جاده‌ها زیاد با آن‌ها برخورد می­‌کردند، با این وجود نگران شد. وقتی آن مرد نزدیک‌تر آمد، او را شناخت و دلش آرام گرفت. اوایل ماه می، برادرها و او در میخانۀ «راگازی» غذا خورده بودند و او برایشان داستان وحشتناکی تعریف کرده بود که چطور نزدیک بوده از یک شرور چاقو بخورد. جرونمیو گفت: «یکی ایستاد».
کارلو گفت: «تنلی ژاندارم است» «صبح به‌خیر جناب تنلی» و جلوی او ایستاد.
ژاندارم گفت: «واقعیت اینه که مجبورم شما رو تا قرارگاه بلادوره ببرم».
مرد کور گفت: «چی؟»
کارلو رنگش پرید. فکر کرد چطور ممکن است؟ نمی‌توانست به دزدی ربطی داشته باشد. این پایین هنوز نمی‌توانستند با خبر شده باشند.
ژاندارم خنده‌کنان گفت: «انگار که سر راه خودتان هم هست. برایتان فرقی نمی‌کند که با من بیاید».
جرونیمو گفت: «چرا حرف نمی‌زنی کارلو؟»
«اُه، بله، حرف می‌زنم. ازتون خواهش می‌کنم جناب ژاندارم، چطور ممکنه آخه… مگه ما… یا بهتر بگم من چه کردم؟ واقعاً نمی‌دونم…»
«فعلاً که همینه. شاید بی‌گناه باشی. چیزی که می‌دونم اینه که تلگرافی به مرکز رسیده که می‌گه باید شما رو دستگیر کنم چون مظنون هستین، به‌شدت مظنون. اون بالا از مسافرا پول دزدیدن. راه بیفتین».
جرونیمو گفت: «چرا صحبت نمی‌کنی کارلو؟»
«بالاخره راه می‌افتین؟ آفتاب آدم‌و می‌سوزونه. تا یه ساعت دیگه می‌رسیم. یالا».

کارلو بازوی برادرش را گرفت و آهسته راه افتادند. ژاندارم پشت سرشان می‌رفت. جرونیمو باز پرسید: «کارلو چرا حرف نمی‌زنی؟»
«خب چی بگم؟ همه چی روشن می‌شه، من هم چیزی نمی‌دونم».

کارلو به فکرش رسید «آیا باید قبل از اینکه در دادگاه باشیم برایش تعریف کنم؟ اما نمی‌شود، ژاندارم صدامان را می‌شنود. اصلا چه فرقی می‌کند. در دادگاه حقیقت را می‌گویم. می‌گویم جناب قاضی، این دزدی مثل بقیه دزدی‌ها نیست. اینطوری بود که…» و به سختی دنبال لغات می‌گشت تا در دادگاه ماجرا را مشخص و قابل فهم نشان دهد. «دیروز آقایی از گردنه گذر کرد و انگار دیوانه بود، یا شاید اشتباهی کرده بود… این مرد…»
چه مزخرفاتی! هیچ کس این داستان احمقانه را باور نمی‌کند. حتی جرونیمو هم باور نمی‌کند. از گوشۀ چشم به او نگاه کرد. کلۀ مرد کور از سر عادت قدیمی وقتی راه می‌رفت با ضرب‌آهنگ قدم‌هایش بالا پایین می‌رفت. چهره‌اش بی‌حرکت بود و چشم‌های تهی‌اش خیره بودند. کارلو بی‌درنگ دریافت چه افکاری از پس پیشانی او می‌گذرند… حتماً جرونمیو فکر می‌کند «کارلو نه‌تنها از من می‌دزد بلکه از دیگران هم دزدی می‌کند. خب خوش به حالش، چشم دارد، بینایی دارد و از آن‌ها استفاده می‌کند، قطعاً!».
من را به زندان می‌اندازند و او… بله او هم دقیقاً مثل من، چون سکۀ طلا دست اوست… کارلو دیگر نتوانست فکر کند. گیج شده بود. حس کرد دیگر از این ماجرا سر در نمی‌آورد. فقط یک چیز را می‌دانست؛ به یک سال یا ده سال حبس راضی بود اگر جرونیمو می‌دانست که به خاطر او دزدی کرده است.
ناگهان جرونیمو ایستاد. کارلو هم مجبور شد بایستد. ژاندارم با عصبانیت گفت: «یعنی چی؟ راه بیفتین» اما در کمال تعجب دید مرد کور گیتارش را روی زمین انداخت، دست‌ها را بلند کرد و روی گونه‌های برادرش گذاشت. سپس لبانش را به دهان کارلو نزدیک کرد و او را بوسید.
ژاندارم گفت: «عقلتون رو از دست دادین؟ راه بیفتین. حوصله ندارم آفتاب‌سوز بشم».

جرونمیو بی این که حرفی بزند گیتارش را از زمین برداشت. کارلو نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی بازوی برادر کورش گذاشت. یعنی واقعیت داشت؟ برادرش دیگر از دست او عصبانی نبود؟ بالاخره متوجه شده بود؟ با تردید از گوشۀ چشم نگاهش کرد.
ژاندارم فریاد کشید: «راه بیفتین!» و ضربه‌ای به پهلوی کارلو زد. کارلو با فشار محکمی به بازوی برادرش او را هدایت کرد. پیش رفتند. قدم‌هایش را سریع‌تر از قبل بر می‌داشت، زیرا لبخند از روی صورت جرونیمو محو نمی‌شد. لبخندی که دیگر بعد از کودکیِ جرونیمو آن را ندیده بود. حس می‌کرد دیگر هیچ چیز بدی نمی‌توانست برایش اتفاق بیفتد. نه در دادگاه و نه هیچ جای دیگر در دنیا. برادرش را پیدا کرده بود؛ نه برادرش را برای اولین بار داشت.

پایان.
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8505

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Informative How to Create a Private or Public Channel on Telegram? “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said. To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American