tgoop.com/fiction_12/8508
Last Update:
دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ (بخش اول)
نویسنده: #مرضیه_جوکار
گمانم ویکتور هوگو گفته که عشق حد وسط ندارد؛ یا نجات میدهد یا نابود میکند. مثلاً مادرشوهرم؛ آنقدر عاشقم است که میتواند مرا به قتل برساند. دَمبهساعت گوشش را به شکمم میچسباند تا صدای نوهاش را بشنود. دَمبهساعت میپرسد: «چند ماهته؟»
میگویم «دو ماه و ۲۱ روز». مواظبم حساب روزها را داشته باشم. از همین حالا سفارش کرده سینهبند ببندم که هیکلم روی فرم بماند.
روی تاب نشسته بودم و کتاب میخواندم. دستها و پاهایم را به آفتاب گرم سپرده بودم. مادرشوهرم دو تا خرمالوی درشت برایم چید و توی بشقاب گذاشت، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: «باید میوه بخوری. هلو و گلابی بخور تا بچهمون خوشگل بشه». نمیگوید «بچهت»؛ این بچه قرار است مال «ما» باشد!
ادامه داد: «نگران نباش عروسک، من همیشه پیشت میمونم. من و این دختر کوچولوی محشر، که مطمئنم چشماش به باباش رفته، پوستش هم به تو. نبینم غصه بخوریها!»
غصّه نمیخورم! فکرهای شیرینی توی سرم میچرخند؛ شیرین و گس مثل خرمالوها.
به ماشین، که زیر آلاچیق، گوشه حیاط پارک شده نگاه کردم و لبخند زدم. مادرشوهرم سوییچ را قایم کرده. میگوید: «کلیدش گم شده. مهم نیس. هروقت لازم شد آژانس خبر میکنم».
بله، مهم نیست. هیچچیز مهم نیست. هر «کلمه» برایم یک راز است. من کتاب میخوانم، لبخند میزنم و منتظر میمانم.
مادرشوهرم سرگرم گلهای باغچه شده بود و با صدای بلند برای خودش خیالبافی میکرد: «یک بند رخت تازه… لباسهای کوچولوی حولهای، زیرپوشهای ململ، شلوار و بلوز و کلاه… یک جفت کفش جیغجیغو … وای! خودم براش جوراب میبافم، یک جفت جوراب کوچولوی صورتی…» زیر لب با خودش حرف میزد، ذوق میکرد و نقشه میکشید. بعد پرید توی خانه تا به برادرشوهرم تلفن بزند. روی تشکچههای سبز تاب لم دادم. چشمهایم را بستم و با لذّت کتاب را بو کردم…
مادرشوهرم میخواست مرا از عَزا در بیاورد. حالا دقیقاً دو ماه و شانزده روز است عَزادارم. تاکسی خبر کرد و دوتایی رفتیم خرید. یک دست کُت و دامن چرم کرِمرنگ، و یک جفت پوتین چرم قهوهای برایم خرید. فروشنده گفت: «بهترین انتخاب برای پاییز» و به من لبخند زد. مادرشوهرم داشت نگاهم میکرد. به لبخند فروشنده جواب ندادم و چشمهایم را پایین انداختم. بعد رفتیم مغازۀ یعقوب کلیمی. مادرشوهرم با چشم و ابرو به من اشاره کرد و گفت: «عروسمه. میخوام بشه عین عروسک فرانسوی! پسرم داره بر میگرده. پسرم دامپزشکه».
یعقوب کلیمی جنس کلمات را میشناسد. دامپزشکها برایش جالب نیستند. فقط جنس خوب موهای یک زن او را سرحال میآورد. با انگشتهای کوتاه و کلفتش یک دسته از موهایم را گرفت، با دقت نگاه کرد و گفت: «نه. من به این ابریشم سیاه دست نمیزنم! مگه عقلمو از دست دادم خانومبزرگ؟» دلم میخواست یعقوب کلیمی را بغل کنم و ببوسم.
مادرشوهرم توی آشپزخانه میپلکید و غُر میزد: «این یعقوب دهاتی هم دیگه سیر شده! خودم تا حالا اندازۀ پول یه ویلا ازش رنگ مو خریدم. ولی اُستادتر از خودش پیدا نمیشه ها. خدا ساختتش برای ترکیب رنگ. این یعقوب هم یه روز کشتهمردۀ من بود. چه غلطا! خانومبزرگ!»
چشمهایش رؤیایی شد. عنبیهاش به رنگ چمنزاری درآمد که آفتاب به آن میتابد. شروع کرد از عاشقهای بیشمارش تعریف کردن. به قصّههای تکراریاش گوش میدادم و مردها را یکییکی در ذهنم مجسّم میکردم. همۀ آنها خوشتیپ، خوشهیکل و گردنکلفت بودند.
مادرشوهرم گفت: « یکیشون چند سال عین کنه دنبالم بود. فقط یه بوسه از من میخواس. میگفت فقط چند ثانیه، بعد میرم پی کارم!»
«طفلکی! فقط یه بوس کوچولو؟»
«آره. ولی من زیر بار نرفتم. عجب پیلهای بود پدرسوخته! قیافهش همیشه یادمه. کپی جان وین بود! منم که میدونی، چشم دیدن این بازیگره رو ندارم».
این قصّه را بارها شنیده بودم؛ هر دفعه به شکلی، ولی باز هم پرسیدم: «خُب، بعد چی شد؟»
با دقتی وسواسگونه، رومیزی را که چند میلیمتر جابهجا شده بود، صاف کرد و گفت: «چی شد؟ خب معلومه، بدبخت خودکشی کرد!»
قصّه ایندفعه پایان خوشی نداشت. دفعههای قبل التماس بود و تهدید… او از عاشقهای سمجش میگفت و من از خودم میپرسیدم که حالا آن لعنتیها کجا هستند؟
از نیمهشب گذشته بود. برادرشوهرم از استرالیا زنگ زد و پرسید: «اِ… خواب بودی؟»
با بیمیلی کتاب را کنار گذاشتم. گفتم «آره» و خمیازۀ کوچکی کشیدم.
برادرشوهرم با ناراحتی گفت: «آخ، ببخش! یادم رفته بود اونجا الان نصفهشبه. خب، حالت چطوره؟»
«خوب».
«چی کار میکنی؟»
«اِی… فکر میکنم، کتاب میخونم… زندگی میکنم».
«چه عالی! دیگه چه خبر؟ هنوز حالت تهوع داری؟»
صبحهای زود به دستشویی میدوم و منتظر میمانم. وقتی صدای پای مادرشوهرم را میشنوم، شروع میکنم به عُق زدن. چیزی بالا نمیآورم، گلویم میسوزد، ولی ادامه میدهم.
ادامه دارد…
@Fiction_11
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8508