Notice: file_put_contents(): Write of 6039 bytes failed with errno=28 No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 50

Warning: file_put_contents(): Only 8192 of 14231 bytes written, possibly out of free disk space in /var/www/tgoop/post.php on line 50
کاغذِ خط‌خطی@fiction_12 P.8509
FICTION_12 Telegram 8509
دو فنجان شیرکاکائوی‌کم‌رنگ (بخش دوم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

مادرشوهرم برایم خاکشیر یخ‌مال درست می‌کند. قلپ‌قلپ قورت می‌دهم و می‌گویم «اَه… چه شیرینه!» و ته لیوان را سَر می‌کشم.

برادرشوهرم پرسید: «هی‌، کجایی؟ حالت خوبه؟ راستی، نمی‌دونستم این‌قدر خوشگلی!»

پرسیدم: «از کجا می‌دونید؟»

«مامان عکست‌و برام فرستاده».

گفتم: «هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست. همیشه یه چیزایی کم داره، یه چیزایی اضافه».

مادرشوهرم، عکس برادرشوهرم را قاب گرفته و کنار عکس شوهرم روی میز آرایش من گذاشته. مستقیم به دوربین نگاه می‌کند. پشت سرش چشم‌اندازی از آب‌های لاجوردی اقیانوس آرام با قایق‌های تفریحی سفید، و سمت چپ نمایی از سالن اپرای سیدنی دیده می‌شود. با این‌که خیلی شبیه شوهرم است، ولی خیلی با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشم‌های روشن و مژه‌های بلند دارند. لب‌ها و چانۀ هر دو- به قول مادرشان- خوش‌‌تراش و مردانه است. حتماً طعم بوسه‌هاشان هم متفاوت است. ولی با این حال چیزهایی در چشم‌ها و صورت عکس شوهرم هست، که در چشم‌ها و صورت عکس برادرشوهرم نیست، و نمی‌دانم آن چیزها چیست.

برادرشوهرم گفت: «زیباییِ تو شرقیه؛ مرموز و دست‌نیافتنی».

پرسیدم: «از زن‌های بلوند بریتانیایی خسته شدید؟»

با صدای بلند خندید. حتماً دندان‌های او هم مثل شوهرم، صاف و ردیف و درخشان است.

دیروز باران تندی می‌بارید. توی سوئیت خودم روی تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار می‌دادم. هوس باران مثل خون در رگ‌هایم می‌چرخید و تودۀ سردی مثل نبض توی گلویم می‌تپید. باران هوایی‌ام می‌کند؛ مثل اسبی زندانی که هوس چهارنعل دویدن روی تپه‌ای سبز، وحشی‌اش می‌کند. مادرشوهرم داشت بالا می‌آمد. چرخیدم و به سقف خیره شدم و صدای قدم‌هایش را شمردم یک… دو… سه…

وقتی در زد، ناله‌کنان گفتم: «وای! حالم خیلی  بَده! دارم از دل‌درد می‌میرم! »

ترسید، گفت زود می‌رود عطاری و برمی‌گردد. همیشه در حیاط را قفل می‌کند و کلید را به گردن سفیدش می‌اندازد؛ کنار زنجیر طلای سنگینش. می‌گوید:‌ «احتیاط شرط عقله. دو تا زن تنها!» نمی‌داند من کلید یدکی دارم. وقتی رفت، از جا پریدم، چترم را برداشتم و بیرون رفتم. از گل‌فروش یک شاخه رُز قرمز خریدم. لبخندزنان پرسید: «فقط یکی؟»

به لبخندش جواب دادم و گفتم: «فقط یکی. یه شاخه رُز قشنگ‌تر از یه دسته‌گُله».

باران شُرشُر می‌بارید و من می‌دویدم. چترم را به مرد فقیری دادم که با تعجب نگاهم کرد و چتر را گرفت.
کتاب‌فروش، مرا برد پشت قفسۀ کتاب‌ها، روی چهارپایه‌ای چوبی کنار بخاری نشاند و پرسید: «از کجا فهمیدی فقیره؟» و گل را توی لیوان آب گذاشت. گفتم: «اگه فقیر نبود، پس چرا چتر نداشت؟»

کتاب‌فروش خندید. به دندان‌های سفید نامرتب و زخم مورب روی گونه‌اش نگاه کردم و نفسم بند آمد. لرزیدم و خودم را به بخاری چسباندم. فایده نداشت، خشک نمی‌شدم. گفت: «تا مغز استخونت خیسه! امروز شده‌ای خود باران!» چشم‌های سیاه و کوچکش از پشت عینک، روی لب‌هایم خیره مانده بود: «این‌دفعه خیلی دیر کردی».

گفتم: «من نمی‌ترسم!»

آهسته گفت: «گِردیِ عارض از ماه، تراشِ تن از پیچک، چشم از غزال، نیشِ نگاه از زنبور… همه  را به‌هم سرشت و از آن «زن» ساخت. صد آفرین به تاوشتری!»

سردم بود و قلبم تندتند می‌تپید.
بعضی کلمات دروغ‌گو هستند، بعضی بی‌حیا، بعضی چاپلوس. کلماتِ کتاب‌فروش، شاعرند.
با عجله از مغازه بیرون دویدم. باران تندتر شده بود. توی آن سرما لب‌هایم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا یک ورق قرص خواب قوی بخرم. فروشنده با لبخند گفت: «برای خودکشی یه ورق کَمه ها!»

پرسیدم: «واقعاً؟‌»

«برای خودتون می‌خواید؟»

«شبا خوابم نمی‌بره. عزادارم».

لباس‌های خیس و سیاهم را برانداز کرد و گفت: «غم آخرتون باشه، ولی مشکی خیلی بهتون می‌یاد».

گفتم: «از رنگ سیاه بدم می‌یاد».

مهربان نگاهم کرد و گفت: «البته بدون نسخه نمی‌دیم، ولی برای شما…»

تأکید کرد: «نصف یک قرص کافیه. راحت خوابت می‌بره» و رؤیاهای شیرینی برایم آرزو کرد. قرص خواب را توی جیب‌مخفی کیفم گذاشتم و فولیک اسید را توی جیب رویی. دوباره به گل‌فروشی رفتم و باز یک شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گل‌فروش با تعجب به لباس‌های خیسم نگاه کرد و پرسید: «بازم یه شاخه؟»

«فقط یه شاخه…»

دو شاخه رز تر و تازه انتخاب کرد و گفت: «این یکی هدیه‌س. دوباره بهم سر بزنید».

واژه‌های گل‌فروش خنک و خوش‌بو هستند. لبخند زدم: «بله، حتماً».

کتاب‌فروش می‌گوید باید به همه دنیا لبخند زد. می‌گوید نیّت همه آدم‌ها ذاتاً خیر است. البته من هنوز قانع نشده‌ام؛ باید خودم این خیر ذاتی را کشف کنم. مثل یک زندانیِ رهاشده، ذوق‌زده بودم. دلم می‌خواست توی خیابان‌های شلوغ قدم بزنم، ویترین مغازه‌ها، آدم‌های خیرخواه و لبخندهای معصومانه را ذرّه‌ذرّه تماشا کنم و عمیق نفس بکشم، ولی عجله داشتم.

ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8509
Create:
Last Update:

دو فنجان شیرکاکائوی‌کم‌رنگ (بخش دوم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

مادرشوهرم برایم خاکشیر یخ‌مال درست می‌کند. قلپ‌قلپ قورت می‌دهم و می‌گویم «اَه… چه شیرینه!» و ته لیوان را سَر می‌کشم.

برادرشوهرم پرسید: «هی‌، کجایی؟ حالت خوبه؟ راستی، نمی‌دونستم این‌قدر خوشگلی!»

پرسیدم: «از کجا می‌دونید؟»

«مامان عکست‌و برام فرستاده».

گفتم: «هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست. همیشه یه چیزایی کم داره، یه چیزایی اضافه».

مادرشوهرم، عکس برادرشوهرم را قاب گرفته و کنار عکس شوهرم روی میز آرایش من گذاشته. مستقیم به دوربین نگاه می‌کند. پشت سرش چشم‌اندازی از آب‌های لاجوردی اقیانوس آرام با قایق‌های تفریحی سفید، و سمت چپ نمایی از سالن اپرای سیدنی دیده می‌شود. با این‌که خیلی شبیه شوهرم است، ولی خیلی با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشم‌های روشن و مژه‌های بلند دارند. لب‌ها و چانۀ هر دو- به قول مادرشان- خوش‌‌تراش و مردانه است. حتماً طعم بوسه‌هاشان هم متفاوت است. ولی با این حال چیزهایی در چشم‌ها و صورت عکس شوهرم هست، که در چشم‌ها و صورت عکس برادرشوهرم نیست، و نمی‌دانم آن چیزها چیست.

برادرشوهرم گفت: «زیباییِ تو شرقیه؛ مرموز و دست‌نیافتنی».

پرسیدم: «از زن‌های بلوند بریتانیایی خسته شدید؟»

با صدای بلند خندید. حتماً دندان‌های او هم مثل شوهرم، صاف و ردیف و درخشان است.

دیروز باران تندی می‌بارید. توی سوئیت خودم روی تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار می‌دادم. هوس باران مثل خون در رگ‌هایم می‌چرخید و تودۀ سردی مثل نبض توی گلویم می‌تپید. باران هوایی‌ام می‌کند؛ مثل اسبی زندانی که هوس چهارنعل دویدن روی تپه‌ای سبز، وحشی‌اش می‌کند. مادرشوهرم داشت بالا می‌آمد. چرخیدم و به سقف خیره شدم و صدای قدم‌هایش را شمردم یک… دو… سه…

وقتی در زد، ناله‌کنان گفتم: «وای! حالم خیلی  بَده! دارم از دل‌درد می‌میرم! »

ترسید، گفت زود می‌رود عطاری و برمی‌گردد. همیشه در حیاط را قفل می‌کند و کلید را به گردن سفیدش می‌اندازد؛ کنار زنجیر طلای سنگینش. می‌گوید:‌ «احتیاط شرط عقله. دو تا زن تنها!» نمی‌داند من کلید یدکی دارم. وقتی رفت، از جا پریدم، چترم را برداشتم و بیرون رفتم. از گل‌فروش یک شاخه رُز قرمز خریدم. لبخندزنان پرسید: «فقط یکی؟»

به لبخندش جواب دادم و گفتم: «فقط یکی. یه شاخه رُز قشنگ‌تر از یه دسته‌گُله».

باران شُرشُر می‌بارید و من می‌دویدم. چترم را به مرد فقیری دادم که با تعجب نگاهم کرد و چتر را گرفت.
کتاب‌فروش، مرا برد پشت قفسۀ کتاب‌ها، روی چهارپایه‌ای چوبی کنار بخاری نشاند و پرسید: «از کجا فهمیدی فقیره؟» و گل را توی لیوان آب گذاشت. گفتم: «اگه فقیر نبود، پس چرا چتر نداشت؟»

کتاب‌فروش خندید. به دندان‌های سفید نامرتب و زخم مورب روی گونه‌اش نگاه کردم و نفسم بند آمد. لرزیدم و خودم را به بخاری چسباندم. فایده نداشت، خشک نمی‌شدم. گفت: «تا مغز استخونت خیسه! امروز شده‌ای خود باران!» چشم‌های سیاه و کوچکش از پشت عینک، روی لب‌هایم خیره مانده بود: «این‌دفعه خیلی دیر کردی».

گفتم: «من نمی‌ترسم!»

آهسته گفت: «گِردیِ عارض از ماه، تراشِ تن از پیچک، چشم از غزال، نیشِ نگاه از زنبور… همه  را به‌هم سرشت و از آن «زن» ساخت. صد آفرین به تاوشتری!»

سردم بود و قلبم تندتند می‌تپید.
بعضی کلمات دروغ‌گو هستند، بعضی بی‌حیا، بعضی چاپلوس. کلماتِ کتاب‌فروش، شاعرند.
با عجله از مغازه بیرون دویدم. باران تندتر شده بود. توی آن سرما لب‌هایم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا یک ورق قرص خواب قوی بخرم. فروشنده با لبخند گفت: «برای خودکشی یه ورق کَمه ها!»

پرسیدم: «واقعاً؟‌»

«برای خودتون می‌خواید؟»

«شبا خوابم نمی‌بره. عزادارم».

لباس‌های خیس و سیاهم را برانداز کرد و گفت: «غم آخرتون باشه، ولی مشکی خیلی بهتون می‌یاد».

گفتم: «از رنگ سیاه بدم می‌یاد».

مهربان نگاهم کرد و گفت: «البته بدون نسخه نمی‌دیم، ولی برای شما…»

تأکید کرد: «نصف یک قرص کافیه. راحت خوابت می‌بره» و رؤیاهای شیرینی برایم آرزو کرد. قرص خواب را توی جیب‌مخفی کیفم گذاشتم و فولیک اسید را توی جیب رویی. دوباره به گل‌فروشی رفتم و باز یک شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گل‌فروش با تعجب به لباس‌های خیسم نگاه کرد و پرسید: «بازم یه شاخه؟»

«فقط یه شاخه…»

دو شاخه رز تر و تازه انتخاب کرد و گفت: «این یکی هدیه‌س. دوباره بهم سر بزنید».

واژه‌های گل‌فروش خنک و خوش‌بو هستند. لبخند زدم: «بله، حتماً».

کتاب‌فروش می‌گوید باید به همه دنیا لبخند زد. می‌گوید نیّت همه آدم‌ها ذاتاً خیر است. البته من هنوز قانع نشده‌ام؛ باید خودم این خیر ذاتی را کشف کنم. مثل یک زندانیِ رهاشده، ذوق‌زده بودم. دلم می‌خواست توی خیابان‌های شلوغ قدم بزنم، ویترین مغازه‌ها، آدم‌های خیرخواه و لبخندهای معصومانه را ذرّه‌ذرّه تماشا کنم و عمیق نفس بکشم، ولی عجله داشتم.

ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8509

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Just at this time, Bitcoin and the broader crypto market have dropped to new 2022 lows. The Bitcoin price has tanked 10 percent dropping to $20,000. On the other hand, the altcoin space is witnessing even more brutal correction. Bitcoin has dropped nearly 60 percent year-to-date and more than 70 percent since its all-time high in November 2021. The main design elements of your Telegram channel include a name, bio (brief description), and avatar. Your bio should be: Activate up to 20 bots The Channel name and bio must be no more than 255 characters long ‘Ban’ on Telegram
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American