FICTION_12 Telegram 8511
دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ (بخش سوم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

مادرشوهرم جلو دوید، سرش را کج گرفت و پرسید: «کجا بودی؟»

گل‌ها را به طرفش گرفتم: «دردم شدید شد، نتونستم تحمل کنم، رفتم داروخانه. اینا رو واسه شما خریدم. برای تشکر و… اینکه عاشقتون هستم!»

خیلی باهوش و خوش‌سلیقه است. پرسید: «چرا دو شاخه؟ یا باید دسته باشه، یا یه شاخه».

خندیدم: «راستی؟ نمی‌دونستم!»

به کیفم خیره شد. کتاب را بیرون آوردم، گفتم: «خیلی وقته دنبالشم، متن اصلیه. کمیابه».

کتاب را گرفت و نگاه کرد: «مهپاره! از همون کتاب‌فروشه خریدی؟»

«کدوم؟»

«همون که خیلی بی‌ریخته».

خندیدم: «نه بابا! از دست‌فروش خریدم».

چشم‌هایش تیره بود. آسمان چمنزار ابری شده بود. پرسید: «دست‌فروش؟ تو این بارون؟!»

چند لحظه سکوت کردم. نمی‌توانم درجا دروغ بگویم. گفتم: «بساطش‌و زیر سایبون یه مغازه پهن کرده بود. رو کتاباش پلاستیک کشیده بود. طفلکی داشت از سرما می‌لرزید. چترم‌و دادم بهش».

چمنزار آفتابی شد. گفت: «این کتاب‌و داشتیم».

«اِ… داشتیم؟!»

مادرشوهرم دستور داد: «فوراً لُخت شو».

اطاعت کردم. مرا پتوپیچ کرد و روی کاناپه خواباند. شعلۀ بخاری را بالا کشید و گفت: «لبات گل انداخته!»

نفسم بند آمد. آهسته گفتم «تب دارم». لب‌هام آتش گرفته بود.
سِشوار آورد. موهایم را خشک کرد و شانه زد. گفت:‌ «والا من نمی‌دونم کدوم احمقی حاضره تو بغل اون بخوابه!»

«تو بغل کی؟ یعقوب کلیمی؟»

«همون کتاب‌فروشه، خیلی زشته!»

نباید می‌گفتم که به نظرم جای بخیۀ روی صورتش زیباترین راز جهان است. جواب دادم: «یکی مثل خودش دیگه!»

خندید و یک آسپرین به خوردم داد. کیسۀ آب گرم روی شکمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برایم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسید: «کلید داشتی؟»

گفتم «نه. یادتون رفته بود در حیاط‌و قفل کنید» و پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم.

اگر واقعیت را می‌دانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه می‌کرد، بعد هم شاید مرا مومیایی می‌کرد و مثل یک مجسمه، روی میز گوشۀ سالن، کنار آباژور پایه‌بلند می‌گذاشت و هر روز غروب با چشم‌های خمار نگاهم می‌کرد؛ همان‌طور که به طاووس و روباه تاکسیدرمی شده‌اش نگاه می‌کند.
غروب، مادرشوهرم را به سوئیتم دعوت کردم تا با هم چای و بیسکویت بخوریم. یک کاسه پُر انار ترش برایم دانه کرده بود. برای صدمین بار سفارش کرد که هر روز ویتامین‌هایم را بخورم. همه‌جوره مواظبم است؛ نمی‌گذارد حتی یک خراش رویم بیفتد. برای او من «عروسک» هستم و برای پسر دامپزشکش «زیبا». با کتاب‌فروش من تکثیر می‌شوم؛ برایش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقک و کاج، حتی گاهی مار می‌شوم و گاهی یک خوشه انگور.
روی تختم نشست و کتاب مهپاره را، انگار که بخواهد فال بگیرد، بی‌هدف باز کرد و خواند: «ای ماهشوارا، بگذار در بهشتی که هستم جاودانه بمانم».

با رضایت لبخند زد و  به پسرش تلفن کرد. توی فنجان‌ها چای ریختم و با دقّت شیرین کردم. گوشی را به طرفم گرفت و گفت «با تو کار داره». فنجان خودم را برداشتم و گفتم «سلام».

برادرشوهرم گفت: «سلام. خوبی؟ شنیدم رفتی زیر بارون سرما خوردی».

یک سُرفۀ کوچولو کردم و گفتم: «الان بهترم. مرسی».

پرسید: «از چه رنگی خوشت می‌یاد؟»

به مادرش نگاه کردم و گفتم «هر رنگی به جای خود» و مطمئن شدم که همه چای‌اش را سر کشید. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلایی است. نگین یشمی گوشواره‌ها با رنگ چشم‌هایش سِت است. رنگ زیتونی موهایش که رگه‌های نقره‌ای دارد، شاهکار یعقوب کلیمی است. تمام خانه با طیف متنوعی از سبز و طلایی می‌درخشد. روکش مخمل مبل‌ها سبز چمنی است و پارچۀ کوسَن‌ها ساتن طلایی. پرده‌ها سبز نعنایی، سرویس غذاخوری سبز فسفری با حاشیۀ طلایی و دیوارها سبز لیمویی. گلدان‌های بلور و کریستال طلایی‌اند، با شاخه‌های سبز لجنی.

برادرشوهرم گفت: «حرف کشیدن از تو سخته. برای لباس چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟»

خودم را با یک کت و دامن سبز تصور کردم و لبخند زدم، چه افتضاحی! گفتم: «رنگی که به پوستم بیاد».

گفت: «من رنگای تند رو خیلی دوست دارم. قرمز، نارنجی، بنفش سیر…»

«این رنگا به من نمی‌یاد، پوست من تیره‌س».

گفت: «سبزۀ بانمک، درسته؟»

«بانمک؟ نه دقیقاً…» به نظر کتاب‌فروش مثل شیرکاکائو است؛ گرم، خوش‌مزه و شیرین.

مادرشوهرم ذوق‌زده بود. خیلی حرف زد. از استرالیا، از بلوزهای کوچولوی ململ، از درد زایمان، از پرستارهای بدعنق ایکبیری، از بوسه‌های دزدکی، از شاهزادۀ ناشناسی که هر زنی منتظرش است، گفت که پسر بی‌حیای همسایه، به او نخ داده و چشمک زده. کلماتش افسارگسیخته و دیوانه‌تر از همیشه بودند. بالاخره پایین رفت که بخوابد.
چند شمع نارنجی روشن کردم. صابونِ یاس یک‌عالمه کف کرد. پیچیده در بخار موّاج آب، از مرد خیالیِ مادرشوهرم پرسیدم: «شاهزادۀ عزیز، پس کی با اسب سفید می‌یای اون‌و بدزدی؟ طفلکی خیلی وقته منتظرته!»

ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8511
Create:
Last Update:

دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ (بخش سوم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

مادرشوهرم جلو دوید، سرش را کج گرفت و پرسید: «کجا بودی؟»

گل‌ها را به طرفش گرفتم: «دردم شدید شد، نتونستم تحمل کنم، رفتم داروخانه. اینا رو واسه شما خریدم. برای تشکر و… اینکه عاشقتون هستم!»

خیلی باهوش و خوش‌سلیقه است. پرسید: «چرا دو شاخه؟ یا باید دسته باشه، یا یه شاخه».

خندیدم: «راستی؟ نمی‌دونستم!»

به کیفم خیره شد. کتاب را بیرون آوردم، گفتم: «خیلی وقته دنبالشم، متن اصلیه. کمیابه».

کتاب را گرفت و نگاه کرد: «مهپاره! از همون کتاب‌فروشه خریدی؟»

«کدوم؟»

«همون که خیلی بی‌ریخته».

خندیدم: «نه بابا! از دست‌فروش خریدم».

چشم‌هایش تیره بود. آسمان چمنزار ابری شده بود. پرسید: «دست‌فروش؟ تو این بارون؟!»

چند لحظه سکوت کردم. نمی‌توانم درجا دروغ بگویم. گفتم: «بساطش‌و زیر سایبون یه مغازه پهن کرده بود. رو کتاباش پلاستیک کشیده بود. طفلکی داشت از سرما می‌لرزید. چترم‌و دادم بهش».

چمنزار آفتابی شد. گفت: «این کتاب‌و داشتیم».

«اِ… داشتیم؟!»

مادرشوهرم دستور داد: «فوراً لُخت شو».

اطاعت کردم. مرا پتوپیچ کرد و روی کاناپه خواباند. شعلۀ بخاری را بالا کشید و گفت: «لبات گل انداخته!»

نفسم بند آمد. آهسته گفتم «تب دارم». لب‌هام آتش گرفته بود.
سِشوار آورد. موهایم را خشک کرد و شانه زد. گفت:‌ «والا من نمی‌دونم کدوم احمقی حاضره تو بغل اون بخوابه!»

«تو بغل کی؟ یعقوب کلیمی؟»

«همون کتاب‌فروشه، خیلی زشته!»

نباید می‌گفتم که به نظرم جای بخیۀ روی صورتش زیباترین راز جهان است. جواب دادم: «یکی مثل خودش دیگه!»

خندید و یک آسپرین به خوردم داد. کیسۀ آب گرم روی شکمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برایم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسید: «کلید داشتی؟»

گفتم «نه. یادتون رفته بود در حیاط‌و قفل کنید» و پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم.

اگر واقعیت را می‌دانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه می‌کرد، بعد هم شاید مرا مومیایی می‌کرد و مثل یک مجسمه، روی میز گوشۀ سالن، کنار آباژور پایه‌بلند می‌گذاشت و هر روز غروب با چشم‌های خمار نگاهم می‌کرد؛ همان‌طور که به طاووس و روباه تاکسیدرمی شده‌اش نگاه می‌کند.
غروب، مادرشوهرم را به سوئیتم دعوت کردم تا با هم چای و بیسکویت بخوریم. یک کاسه پُر انار ترش برایم دانه کرده بود. برای صدمین بار سفارش کرد که هر روز ویتامین‌هایم را بخورم. همه‌جوره مواظبم است؛ نمی‌گذارد حتی یک خراش رویم بیفتد. برای او من «عروسک» هستم و برای پسر دامپزشکش «زیبا». با کتاب‌فروش من تکثیر می‌شوم؛ برایش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقک و کاج، حتی گاهی مار می‌شوم و گاهی یک خوشه انگور.
روی تختم نشست و کتاب مهپاره را، انگار که بخواهد فال بگیرد، بی‌هدف باز کرد و خواند: «ای ماهشوارا، بگذار در بهشتی که هستم جاودانه بمانم».

با رضایت لبخند زد و  به پسرش تلفن کرد. توی فنجان‌ها چای ریختم و با دقّت شیرین کردم. گوشی را به طرفم گرفت و گفت «با تو کار داره». فنجان خودم را برداشتم و گفتم «سلام».

برادرشوهرم گفت: «سلام. خوبی؟ شنیدم رفتی زیر بارون سرما خوردی».

یک سُرفۀ کوچولو کردم و گفتم: «الان بهترم. مرسی».

پرسید: «از چه رنگی خوشت می‌یاد؟»

به مادرش نگاه کردم و گفتم «هر رنگی به جای خود» و مطمئن شدم که همه چای‌اش را سر کشید. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلایی است. نگین یشمی گوشواره‌ها با رنگ چشم‌هایش سِت است. رنگ زیتونی موهایش که رگه‌های نقره‌ای دارد، شاهکار یعقوب کلیمی است. تمام خانه با طیف متنوعی از سبز و طلایی می‌درخشد. روکش مخمل مبل‌ها سبز چمنی است و پارچۀ کوسَن‌ها ساتن طلایی. پرده‌ها سبز نعنایی، سرویس غذاخوری سبز فسفری با حاشیۀ طلایی و دیوارها سبز لیمویی. گلدان‌های بلور و کریستال طلایی‌اند، با شاخه‌های سبز لجنی.

برادرشوهرم گفت: «حرف کشیدن از تو سخته. برای لباس چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟»

خودم را با یک کت و دامن سبز تصور کردم و لبخند زدم، چه افتضاحی! گفتم: «رنگی که به پوستم بیاد».

گفت: «من رنگای تند رو خیلی دوست دارم. قرمز، نارنجی، بنفش سیر…»

«این رنگا به من نمی‌یاد، پوست من تیره‌س».

گفت: «سبزۀ بانمک، درسته؟»

«بانمک؟ نه دقیقاً…» به نظر کتاب‌فروش مثل شیرکاکائو است؛ گرم، خوش‌مزه و شیرین.

مادرشوهرم ذوق‌زده بود. خیلی حرف زد. از استرالیا، از بلوزهای کوچولوی ململ، از درد زایمان، از پرستارهای بدعنق ایکبیری، از بوسه‌های دزدکی، از شاهزادۀ ناشناسی که هر زنی منتظرش است، گفت که پسر بی‌حیای همسایه، به او نخ داده و چشمک زده. کلماتش افسارگسیخته و دیوانه‌تر از همیشه بودند. بالاخره پایین رفت که بخوابد.
چند شمع نارنجی روشن کردم. صابونِ یاس یک‌عالمه کف کرد. پیچیده در بخار موّاج آب، از مرد خیالیِ مادرشوهرم پرسیدم: «شاهزادۀ عزیز، پس کی با اسب سفید می‌یای اون‌و بدزدی؟ طفلکی خیلی وقته منتظرته!»

ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8511

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." Read now The administrator of a telegram group, "Suck Channel," was sentenced to six years and six months in prison for seven counts of incitement yesterday. You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. Concise
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American