tgoop.com/fiction_12/8512
Last Update:
دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ (بخش چهارم)
نویسنده: #مرضیه_جوکار
برای آخرین بار موهایم را با روغن مار ماساژ دادم. این حقه را مادرشوهر یادم داده. میگوید راز درخشندگی موی هنرپیشههای هندی همین است.
برادرشوهرم دوباره زنگ زد: «سلام. خواب که نبودی؟»
داشتم موهایم را میبافتم. گفتم: «حال مادر خرابه. هذیون میگه. فکر میکنه ۱۷ سالشه! میگه پسر دانشجوی همسایه عاشقش شده. همۀ قرصاشو ریخته دور».
گفت: «آره، متوجه شدم. اذیتت میکنه؟»
«اذیت؟ نه. اون عاشق منه!»
آهسته گفت: «من هم!» کلمات برای او فقط یک سری قرارداد هستند.
گفتم: «ولی تو هیچوقت منو ندیدی».
«آره. ولی انگار همۀ این سالها دلم اینجا بوده. هفتۀ دیگه مییام تو رو با خودم میبرم».
پرسیدم: «پس مادر چی؟»
«مادر؟ اون تو خونۀ خودش راحتتره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤیاهای شیرینشو نابود میکنه. بگذریم، دوست داری چی برات بیارم؟ الماس یا برلیان؟ چرا ساکتی؟ ایرانیجماعت تعارفیه. تعارف هم یعنی گول زدن خودت و بقیه. تو مهمونی یه سبد سیب سرخ روی میز هست؛ اون سیبو میخواد، ولی به روی خودش نمییاره! چه مرگشه؟ چرا برش نمیداره و گاز نمیزنه؟… خُب، که اینطور! با عروسک چطوری؟»
بچه که بودم زود از عروسکهایم خسته میشدم. آنقدر زیبا و بینقص و سرد بودند که حوصلهام را سر میبردند. با ماژیک برایشان خال یا سبیل میگذاشتم.
گفتم: «عروسک نه، خیلی بدم مییاد! یه چیز زنده میخوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر کن… آهان! یه بچه خرس کووالا».
بلندبلند خندید. حتی طنین خندههایش هم شبیه برادرش است، ولی با این حال خیلی تفاوت دارد. طفلکی! یک هفته دیگر میآید، آمپول زدن به گوسفندهای مرینوس را تعطیل میکند و مرا با خودش میبرد؛ به سرزمین جنگلها، کووالاها و کانگوروها… لبخند زدم.
پرسید: «حال کوچولو چطوره؟»
«کوچولو؟»
«بچه دیگه…»
به شکم صافم دست کشیدم و گفتم: «بچهای در کار نیست!»
برادرشوهرم نفس راحتی کشید. بازی دیگر لطفی نداشت. بالاخره یکی باید سیب سرخ را گاز میزد. به نظر مادرشوهرم سیب یعنی شیطان، یعنی تابلوی عبور ممنوع. کاسۀ انار را توی سطل آشغال خالی کردم. من چیزهای ترشمزه دوست ندارم، همینطور شاهزادههای اسبسوار را.
حالا روی تختم نشستهام؛ آمادهباش. چمدانم را سبک بستهام؛ همۀ جواهراتم، دفترچه حساب پساندازم، برس و آینۀ دستهنقرهای عروسیام، یک شیشه عطر ورساچه، رژلب مسیرنگ اتودم، یک جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواک، بلوز کشمیر لیموییام و مهپاره. کت و دامن چرم کرم را تنم کردهام. آفرین به مادرشوهرم، چه خوشسلیقه است! روی آن، پالتوی پشم قهوهای پوشیدهام. در را از داخل قفل کردهام و به سکوت نیمهشب و صدای باران گوش میدهم. برادرهای خوشتیپ توی قاب با لبخند نگاهم میکنند. شوهرم پوزخند میزند. لبخند برادرشوهرم کمی متعجب است؛ انگار دارد به موجود شگفتانگیزی نگاه میکند. انگار همین چند لحظه پیش، یک کانگورو را جراحی، و جنین را از کیسهاش جدا کردهاست؛ یک جنین کوچولو و عجیب به اندازۀ کف دست.
برق میرود. سوییتم سیاه سیاه میشود. کار خودش است؛ یکی از روشهای عجیب او. برق مرکزی را قطع کرده است. داشته تلفن مرا کنترل میکرده. بیدار بوده و حرفهای ما را در مورد سیب و کووالا و بچه شنیده؛ بیاحتیاطی کردم. ولی مهم نیست، تا فردا که نمیتواند بیدار بماند.
شمعهای نارنجی انگار با یک نفسِ مسموم خاموش شدهاند. در تاریکی منتظر میمانم. یک جفت چشم برافروختۀ سبز، کینهتوزانه به من زُل زده. حتماً از اینکه فهمیده ادامۀ پسر مردهاش در وجود من نفس نمیکشد، خیلی دلخور است. میلرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما-گرمایم میشود. پتو را دور خودم میپیچم. آن پایین، او دارد یک کاری میکند. چه کاری؟ شاید دارد به سم آرسنیک فکر میکند، یا به بهترین روش تاکسیدرمی؛ راهی که بتوان زیبایی را در قالب مرگ جاودانه کرد. مثل گلدانها و تابلوهای عتیقهاش که هرگز از دایرۀ خانواده خارج نشدهاند. با پا روی زمین ضرب میگیرم: آرام… آرام… آرامش… میخواهم ماه باشم، و مار، و صمغ کاج و باران.
هنوز باران میبارد؛ شلاقی. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانیم. کلید اضافی را توی مشت میفشارم. هنوز خیلی به صبح مانده. قرصها خیلی قوی هستند؛ دو تا قرص قوی. فروشنده گفت نصف یک قرص برای یک خواب عمیق کافیست… صدای باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولی مهم نیست؛ صبح میتوانیم توی همان کافیشاپ دنج، نوشیدنی داغ بخوریم. دو فنجان شیرکاکائوی شیرین.
پایان.
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8512