tgoop.com/fiction_12/8516
Last Update:
اورژانس
(بخش اول)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
بهنظرم حدود سههفتهای میشد که در بخش اورژانس شروع به کار کرده بودم. سال ۱۹۷۳ بود، آخرِ تابستان. شیفتِ شب هیچ کاری نداشتم جز دسته کردنِ گزارشهای بیمۀ شیفتهای روز. این بود که افتادم به ولگشتن؛ از بخشِ مراقبتِ قلب گرفته تا کافهتریا و اینها. میافتادم دنبالِ «جورجی»، کارگرِ نظافتچیِ بیمارستان، که یکی از رفقای نسبتاً نزدیکم بود و معمولاً از قفسهها قرص کِش میرفت. جورجی داشت کاشیهای کف اتاقعمل را تی میکشید. گفتم: «هنوز وِل نکردی؟»
غرغرکنان گفت: «خدایا چهقدر خون اینجا ریخته».
«کجا؟»
کف اتاق بهنظرم بهقدر کافی تمیز بود. پرسید: «اینجا داشتن چه غلطی میکردن؟»
گفتم: «اینجا عمل جراحی انجام میدن، جورجی».
گفت: «اینهمه کثافت توی وجود ما هست، همهش هم میخواد بیاد بیرون».
تی را به قفسهای تکیه داد.
«حالا چرا گریه میکنی؟» نمیفهمیدم.
او بیحرکت ایستاد، هر دو دستش را آرام پشتِ سرش بالا آورد و کِشِ موهای دُماسبیاش را سفت کرد. بعد تی را برداشت و شروع کرد آن را اللهبختکی و در نیمدایرههای بلند، روی زمین کشیدن. میلرزید و اشک میریخت و خیلی سریع در اتاق به اینطرف و آنطرف میرفت. گفت: «برای چی گریه میکنم؟ خدایا... وای پسر... محشره».
به اتاقِ اورژانس برگشتم. آنجا با پرستاری که از چاقی داشت میترکید، علاف بودم. یکی از دکترهای خدماتِ خانواده، که هیچکس از او خوشش نمیآمد، آمد دنبالِ جورجی که او را بفرستد تا اتاقش را تمیز کند. یارو گفت: «جورجی کجاست؟»
پرستار گفت: «جورجی توی اتاقعمله».
«دوباره؟»
پرستار گفت: «نه، هنوز».
«هنوز؟ چیکار میکنه؟»
«زمین رو تمیز میکنه».
«دوباره؟»
پرستار باز گفت: «نه، هنوز».
رفتم دنبالش. در اتاقعمل، جورجی تی را انداخته و مثلِ بچهای که در پوشکاش ریده باشد، دولا شده بود. با دهانی از وحشت باز، به زمین خیره شده بود.
گفت: «وای! این کفشای لعنتی رو چیکارشون کنم، مَرد؟»
من گفتم: «فکر کنم هرچی قرص دزدیده بودی رو یهجا خوردی، نه؟»
او که بااحتیاط روی پاشنهاش راه میرفت، گفت: «ببین چه غژغژی میکنن».
«بذار جیبات رو بگردم».
یک دقیقه ثابت ایستاد، و جاسازش را پیدا کردم. از هر نوع، هرچه بودند، دوتا برایش گذاشتم. گفتم: «نصفِ شیفت گذشته».
گفت: «خوبه. چون من خیلیخیلیخیلی مشروبلازم شدم. میشـه لطفاً کمک کنی این خون رو تمیزش کنم؟»
حدود ساعتِ سهونیمِ صبح بود که جورجی برگشت. یک بابایی که چاقویی در چشمش فرورفته بود هم پشتِ سرش آمد تو. پرستار گفت: «امیدوارم تو این کارو باهاش نکرده باشی».
جورجی گفت: «من؟ نه، خودش همینشکلی بود».
مرد گفت: «کارِ زنمه».
چاقو تا دسته در گوشۀ بیرونیِ چشمِ چپش فرو رفته بود. چاقوی شکاری یا همچین چیزی بود. پرستار پرسید: «کی آوردت اینجا؟»
مرد گفت: «هیچکس، خودم پیاده اومدم. سهتا چارراه بیشتر نیست».
پرستار متفکرانه نگاهش کرد. «بهتره بستریت کنیم».
مرد گفت: «باشه، آمادگیش رو دارم».
پرستار کمی دیگر به صورتِ طرف دقت کرد. گفت: «اونیکی چشمت شیشهایه؟»
مرد گفت: «پلاستیکیه، یا یه جنسِ مصنوعی توی همین مایهها».
پرستار پرسید: «الان تو با این چشم میبینی؟» منظورش چشمِ زخمی بود.
«میتونم ببینم، ولی نمیتونم دست چپم رو تکون بدم. گمونم این چاقو یه بلایی سرِ مغزم آورده».
پرستار گفت: «وای خدا».
من گفتم: «بهنظرم بهتره دکتر رو خبر کنم».
پرستار موافق بود. «آره برو».
مرد را خواباندند، و جورجی از بیمار پرسید: «نام؟»
«ترنس وبر».
«صورتت تاریکه، نمیبینم چی میگی».
من گفتم: «جورجی»...
«چی میگی مرد؟ منم که نمیبینم».
پرستار آمد و جورجی به او گفت: «صورتش تاریکه».
پرستار روی بیمار خم شد و توی صورتش داد زد: «چند وقته این اتفاق افتاده، تری؟»
بیمار گفت: «همین یهکم پیش. کارِ زنمه. من خواب بودم».
«میخوای پلیس خبر کنیم؟»
مرد مسأله را سبکسنگین کرد و درنهایت گفت: «الان نه، ولی اگه مُردم خبر کنین».
پرستار رفت سروقت آیفونِ دیواری، و پزشکِ شیفت ــ همان یارو خدماتِ خانواده ــ را خبر کرد. توی آیفون گفت: «یه سورپرایز برات دارم».
دکتر تا از آنسرِ راهرو بیاید، حسابی طولش داد. میدانست پرستار از او بدش میآید، و لحنِ شادِ صدایش فقط میتواند بهمعنیِ چیزی فراتر از تواناییهای او، و البته تحقیرآمیز باشد. توی اتاقِ تروما سرک کشید تا ببیند وضعیت از چه قرار است؛ کارمندِ اداری، یعنی من، و کارگرِ نظافتچیِ بیمارستان، یعنی جورجی، هردو هم پاک نشئه، بالای سرِ بیماری ایستادهایم که دستۀ یک چاقو از صورتش بیرون زده. گفت: «خب، مشکل چیه؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8516