Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 37

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/post/fiction_12/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/tgoop/post.php on line 50
کاغذِ خط‌خطی@fiction_12 P.8517
FICTION_12 Telegram 8517
اورژانس
(بخش دوم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

دکتر هر سه‌نفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب می‌خوام. یه دکترِ چشمِ بی‌نظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم می‌خوام. و یه دکترِ بی‌هوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمی‌زنم، فقط تماشا می‌کنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو می‌دونم. ما فقط برای عمل آماده‌ش می‌کنیم و سفت سرِ جامون می‌شینیم. نظافت‌چی!»

جورجی گفت: «من رو می‌گی؟»

دکتر پرسید: «این‌جا بیمارستان هست یا نه؟ این‌جا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافت‌چی هستی یا نه؟»

شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بی‌هوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آن‌سرِ راهرو می‌آمد که داشت دست‌هایش را می‌شست و یکی از آهنگ‌های «نیل یانگ» را می‌خواند. دکتر گفت: «این بابا به‌دردمون نمی‌خوره... به هیچ دردی نمی‌خوره».

پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون می‌کشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به ‌فکر خانوادۀ خودم باشم».

دکتر گفت: «خیله‌خب، باشه‌باشه. لازم نیست خرخرۀ من‌و بجوی».

دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جست‌وجوی جای‌گزینِ مناسبی برای او به این‌طرف و آن‌طرف تلفن می‌کرد، و بقیۀ متخصصان از تخت‌خواب‌شان بیرون آمده و در تاریکی شب به‌سوی ما می‌شتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارت‌های بیماران نگاه می‌کردم و کمی بیشتر از قرص‌های جورجی می‌جویدم. بعضی‌شان مزه‌ای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضی‌شان می‌سوزاندند، بعضی‌شان هم مزۀ گچ می‌دادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی می‌کردند ــ آمده بودند و با ما می‌پلکیدند. درمورد این‌که مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه ‌طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و این‌جور کارها ــ برگشت، به‌نظر می‌رسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»

پس‌از آن برای مدت زیادی، هیچ‌کس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».

جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چه‌طوره؟»

جورجی گفت: «کی؟»

از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و توانایی‌های حرکتی و واکنش‌هایش هم به‌رغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبه‌راه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتی‌ش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزه‌ست!»

بعداز مدتی آدم یادش می‌رود که تابستان است، حتی یادش نمی‌آید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار می‌کردم. بین‌شان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همان‌جا روی یک ویلچر در استراحت‌گاهِ پرستارها می‌خوابیدم. قرص‌های خوابِ جورجی باعث می‌شد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمی‌بُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تخته‌سه‌لای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشم‌هامان بازی می‌کرد و مزۀ گراس روی زبان‌مان سنگین‌تر می‌شد. جورجی گفت: «من می‌خوام برم کلیسا».

گفتم: «بیا بریم شهربازی».

«دلم می‌خواد دعا کنم».

گفتم: «اون‌جا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»

«یه کلیسای خلوت دلم می‌خواد، همین حالا».

رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل می‌شود و می‌گوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوه‌ناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرنده‌ها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه می‌کرد. چشم‌هایش طوری بود که انگار آن‌ها را از اسباب‌بازی‌فروشی خریده. من که برای این آدم‌فضاییِ مفلوک دل‌ می‌سوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم به‌اندازۀ او مصرف کرده‌ام.
بعد‌از آن بود که گم شدیم. ساعت‌ها رانندگی کردیم، بی‌اغراق ساعت‌ها، ولی نمی‌توانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازی‌ای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»

گفتم: «بازی هم داشت».

«من که یکی هم ندیدم».

داشتیم بحث می‌کردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.

ادامه دارد...
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8517
Create:
Last Update:

اورژانس
(بخش دوم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

دکتر هر سه‌نفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب می‌خوام. یه دکترِ چشمِ بی‌نظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم می‌خوام. و یه دکترِ بی‌هوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمی‌زنم، فقط تماشا می‌کنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو می‌دونم. ما فقط برای عمل آماده‌ش می‌کنیم و سفت سرِ جامون می‌شینیم. نظافت‌چی!»

جورجی گفت: «من رو می‌گی؟»

دکتر پرسید: «این‌جا بیمارستان هست یا نه؟ این‌جا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافت‌چی هستی یا نه؟»

شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بی‌هوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آن‌سرِ راهرو می‌آمد که داشت دست‌هایش را می‌شست و یکی از آهنگ‌های «نیل یانگ» را می‌خواند. دکتر گفت: «این بابا به‌دردمون نمی‌خوره... به هیچ دردی نمی‌خوره».

پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون می‌کشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به ‌فکر خانوادۀ خودم باشم».

دکتر گفت: «خیله‌خب، باشه‌باشه. لازم نیست خرخرۀ من‌و بجوی».

دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جست‌وجوی جای‌گزینِ مناسبی برای او به این‌طرف و آن‌طرف تلفن می‌کرد، و بقیۀ متخصصان از تخت‌خواب‌شان بیرون آمده و در تاریکی شب به‌سوی ما می‌شتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارت‌های بیماران نگاه می‌کردم و کمی بیشتر از قرص‌های جورجی می‌جویدم. بعضی‌شان مزه‌ای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضی‌شان می‌سوزاندند، بعضی‌شان هم مزۀ گچ می‌دادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی می‌کردند ــ آمده بودند و با ما می‌پلکیدند. درمورد این‌که مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه ‌طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و این‌جور کارها ــ برگشت، به‌نظر می‌رسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»

پس‌از آن برای مدت زیادی، هیچ‌کس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».

جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چه‌طوره؟»

جورجی گفت: «کی؟»

از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و توانایی‌های حرکتی و واکنش‌هایش هم به‌رغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبه‌راه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتی‌ش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزه‌ست!»

بعداز مدتی آدم یادش می‌رود که تابستان است، حتی یادش نمی‌آید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار می‌کردم. بین‌شان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همان‌جا روی یک ویلچر در استراحت‌گاهِ پرستارها می‌خوابیدم. قرص‌های خوابِ جورجی باعث می‌شد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمی‌بُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تخته‌سه‌لای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشم‌هامان بازی می‌کرد و مزۀ گراس روی زبان‌مان سنگین‌تر می‌شد. جورجی گفت: «من می‌خوام برم کلیسا».

گفتم: «بیا بریم شهربازی».

«دلم می‌خواد دعا کنم».

گفتم: «اون‌جا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»

«یه کلیسای خلوت دلم می‌خواد، همین حالا».

رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل می‌شود و می‌گوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوه‌ناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرنده‌ها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه می‌کرد. چشم‌هایش طوری بود که انگار آن‌ها را از اسباب‌بازی‌فروشی خریده. من که برای این آدم‌فضاییِ مفلوک دل‌ می‌سوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم به‌اندازۀ او مصرف کرده‌ام.
بعد‌از آن بود که گم شدیم. ساعت‌ها رانندگی کردیم، بی‌اغراق ساعت‌ها، ولی نمی‌توانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازی‌ای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»

گفتم: «بازی هم داشت».

«من که یکی هم ندیدم».

داشتیم بحث می‌کردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8517

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram. How to build a private or public channel on Telegram? During a meeting with the president of the Supreme Electoral Court (TSE) on June 6, Telegram's Vice President Ilya Perekopsky announced the initiatives. According to the executive, Brazil is the first country in the world where Telegram is introducing the features, which could be expanded to other countries facing threats to democracy through the dissemination of false content. Telegram message that reads: "Bear Market Screaming Therapy Group. You are only allowed to send screaming voice notes. Everything else = BAN. Text pics, videos, stickers, gif = BAN. Anything other than screaming = BAN. You think you are smart = BAN.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American