tgoop.com/fiction_12/8519
Last Update:
اورژانس
(بخش سوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
گفتم: «هم چرخوفلک افقی بود، هم عمودی، و یه چیزی به اسم چکش که مردُم بعداز پیاده شدن ازش اینقدر بالا میآوردن که پشتشون صاف نمیشد. یعنی واقعاً ندیدیش؟»
«چی بود؟»
«خرگوش».
«یه چیزی ترکید».
«زیرش کردی، اونم ترکید».
جورجی کوبید روی ترمز. گفت: «خوراک خرگوش».
دندهعقب گرفت و زیگزاگ بهطرف خرگوش برگشت. «چاقوی شکاریم
کو؟»
نزدیک بود برای بار دوم حیوان بیچاره را زیر بگیرد. گفت: «توی صحرا چادر میزنیم. صبح برای صبحونه رونِ خرگوش میخوریم».
داشت چاقوی ترنس وبر را در هوا تاب میداد. جوری که مطمئن بودم آخرش یا بلایی سرِ خودش میآورد، یا سرِ من. در کمتر از یک دقیقه، لب جاده ایستاده بود و داشت موجودِ بیچارۀ لاغرمردنی را سلاخی میکرد و اعضای بدنش را دور میانداخت. فریاد زد: «من باید دکتر میشدم».
خانوادهای با یک «دوج» بزرگ ــ تنها ماشینی که در این مدت دیدیم ــ سرعتشان را کم کردند و همینطور که آهسته میگذشتند، با تعجب از پنجره جورجی را نگاه کردند.
پدره گفت: «چیه، ماره؟»
جورجی گفت: «نه، مار نیست. خرگوشه. یه خرگوشکه توی شکمش بچه داره».
مادره گفت: «بچه؟!»
و پدره گاز داد و ماشین در میانِ اعتراض چند بچۀ کوچک که در صندلیِ عقب نشسته بودند، سرعت گرفت و رفت. جورجی جلوی پیراهنش را کشیده نگهداشته بود، طوری که انگار دارد سیب یا چنین چیزی میآورد. آمد کنارِ وانت، سمتِ پنجرۀ من. آن چیزها درواقع بچهخرگوشهای مینیاتوریِ خیس و لزجی بودند. به او گفتم: «امکان نداره همچین چیزی بخورم».
گفت: «بگیرشون، بگیر. من باید رانندگی کنم. بگیرشون». و آنها را توی بغلم خالی کرد و از طرفِ خودش سوارِ وانت شد. شروع کرد با سرعتِ بیشتر و بیشتر راندن، صورتش حالتی پیروزمندانه داشت. گفت: «مادره رو کشتیم، ولی بچهها رو نجات دادیم».
گفتم: «داره دیر میشه. بیا برگردیم شهر».
«حتماً».
شصت، هفتاد، هشتادوپنج، تختگاز نود مایل...
گفت: «بهتره جای بچهخرگوشا گرم باشه».
آنها را یکییکی از لای دگمههای پیراهنم به تو سُراندم و آنجا روی شکمم نگهشان داشتم. به جورجی گفتم: «هیچ تکون نمیخورن».
«یهکم شیر و شکر و اینا میگیریم، خودمون بزرگشون میکنیم. بزرگشون میکنیم اندازۀ گوریل».
جادهای که در آن گم شده بودیم، صاف از وسطِ دنیا میگذشت. هنوز روز بود، ولی خورشید بیشاز یک فانوسِ دکوری یا یک اسفنجِ زرد زور نداشت. در این نور، کاپوتِ وانت که نارنجیِ روشن بود، به آبیِ تیره تغییر رنگ داده بود. جورجی اجازه داد ماشین آرامآرام به شانهخاکیِ جاده کشیده شود، انگار که خوابش برده یا بیخیالِ پیدا کردنِ راه شده باشد.
«چی شده؟»
جورجی گفت: «دیگه نمیتونیم ادامه بدیم. چراغِ جلو ندارم».
زیرِ آسمانی عجیب ایستاده بودیم که تصویرِ کمرنگی از هلالِ ماه بر آن افتاده بود. کنارمان جنگلِ کوچکی بود. پیشاز این، روزِ خشک و داغی بود، ولی همینکه شب شد، در فاصلهای که در جنگل نشستیم تا سیگاری بکشیم، کمکم هوا بهشدت سرد شد. گفتم: «تابستون یههو تموم شد».
همان سالی بود که ابرهای قطبی تا وسط آمریکا آمدند پایین، و در ماهِ سپتامبر دو هفتۀ زمستانی داشتیم. جورجی پرسید: «متوجهی میخواد برف بباره؟»
حق با او بود، طوفانی خاکستری داشت پیش میآمد. از جنگل زدیم بیرون، و مثل احمقها دُور خودمان چرخیدیم. خنکیِ دلپذیر، به سرمای خشکی تبدیل شد که همراه با رایحۀ درختانِ کاج، مثل سوزن به بدنمان فرو میرفت. تندبادهای برفی دُورِ سرمان میچرخیدند و شب تیرهتر میشد. هرچه میگشتم، وانت را پیدا نمیکردم. بیشتر و بیشتر گم میشدیم. مدام صدا می زدم: «جورجی، تو چیزی میببینی؟» و او مدام میگفت: «چی رو ببینم؟ چی رو ببینم؟»
تنها نوری که دیده میشد، باریکهای از غروبِ آفتاب بود که زیرِ تودۀ ابرها چشمک میزد. ما هم به آن سمت رفتیم. نرمنرمک از بالای تپهای بهسوی دشتِ بازی سرازیر شدیم که بهنظرم رسید یک گورستانِ نظامی است، پُر از ردیفهای تیره و همشکل بود که خیال کردم باید سنگِ قبر سربازان باشد. قبلاً هرگز گذارم به این گورستان نیفتاده بود. کمی دورتر، درست آنسوی پردۀ برفی که میبارید، آسمان ناگهان از هم شکافت و فرشتهها از دلِ آسمانِ آبی و دوستداشتنیِ تابستانی نزول کردند. صورتهای غولآسای آنها نورانی و سرشار از شفقت و مهربانی بود. دیدنِ این منظرۀ فرازمینی مانندِ خنجری به قلبم فرورفت و به ستونِ فقراتم رسید. اگر چیزی در دلورودهام بود، بیشک از ترس به خودم میریدم.
جورجی دستها را باز کرد و فریاد کشید: «پسر! یه سینمای روبازه».
گفتم: «سینمای روباز؟»
مطمئن نبودم این کلمات چه مفهومی دارند. جورجی جیغ کشید: «توی این کولاک دارن فیلم نشون میدن!»
گفتم: «آها. فکر کردم یه چیز دیگهست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8519