FICTION_12 Telegram 8520
اورژانس
(بخش چهارم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگ‌زده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آن‌ها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، هم‌زمان زمزمه می‌کردند. بعد موسیقیِ دلنگ‌دلونگی شروع شد که به‌زحمت می‌توانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستاره‌های مشهور سینما کنار رودخانه‌ای دوچرخه سواری می‌کردند، و دهان‌های غول‌آسا و دوست‌داشتنی‌شان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آن‌جا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخه‌ها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کم‌کم چشام دارن دوباره می‌بینن».

حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطراف‌مان اَشکالی داشتند به‌وجود می‌آمدند، اما هنوز درست نمی‌فهمیدم کدام‌شان دورتر و کدام نزدیک‌تر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفش‌های خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از این‌جا بریم».

«بدون چراغ هیچ‌جا نمی‌تونیم بریم».

«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».

«نه نیست».

«باید سیصد مایلی اومده باشیم».

«همین بیرون‌شهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».

«این‌جا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اون‌طر ف میاد».

«همین‌جا می‌مونیم. به درک که دیر بشه. صبح می‌تونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»

داشتیم زیر برف دفن می‌شدیم و هم‌زمان به صدای ماشین‌های سنگین که از «سان‌فرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» می‌رفتند، گوش می‌کردیم. صداشان مثل لرزش تیغه‌های بلند ارۀ آهن‌بری بود. دست‌آخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچه‌خرگوشا یه‌کم شیر‌ بگیریم».

«شیر از کجا بیاریم؟»

«شکر می‌ریزیم توش».

«می‌شه بی‌خیال شیر و اینا بشی؟»

«خرگوش پستانداره، پسر».

«اون خرگوشا رو فراموش کن».

«حالا کجا هستن؟»

«گوش نمی‌دی چی می‌گم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».

«کجان؟»

با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».

«سُر خوردن رفتن پشتت؟»

تماشا کرد که آن‌ها را یکی‌یکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آن‌ها را یکی‌یکی درمی‌آوردم و در دستانم نگه‌می‌داشتم و نگاهشان می‌کردیم.
هشت‌تا بودند. از انگشت‌های من بزرگتر نبودند، ولی همه‌چیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشم‌ها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».

جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که می‌زنی، تبدیل به عَن می‌شه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»

«بیخودی که بهم نمی‌گن تِرمال».

«اسم برازنده‌ایه برات».

«می‌دونم».

«تِرمال تا آخر عمرت همراهت می‌مونه».

گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».

شاید هم ماجرای خرگوش‌ها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوش‌ها غلت زدم و له‌شان کردم. فرقی نمی‌کند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همه‌جا مِه‌آلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده می‌شدند. خرگوش‌ها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس می‌کردم. می‌توانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس می‌کند دیگر تشنه‌اش نیست، یا چگونه برده‌ای می‌تواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکه‌های برف را می‌دیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها‌ نشسته‌اند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نرده‌ها بی‌حرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع می‌کرد. شغالی نرم‌نرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درخت‌ها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشده‌اند، و ما هرگز جای دیگری نبوده‌ایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».

هرشب همین را می‌گفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»

پرستار گفت: «آره آره».

مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشم‌بند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».

پرستار گفت: «می‌تونست بدتر باشه».

«حتی زبونم…»

پرستار یادآوری کرد: «معجزه‌ست که نمردی، یا دستِ‌کم کور نشدی».

من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید می‌زدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».

ادامه دارد..
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8520
Create:
Last Update:

اورژانس
(بخش چهارم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگ‌زده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آن‌ها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، هم‌زمان زمزمه می‌کردند. بعد موسیقیِ دلنگ‌دلونگی شروع شد که به‌زحمت می‌توانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستاره‌های مشهور سینما کنار رودخانه‌ای دوچرخه سواری می‌کردند، و دهان‌های غول‌آسا و دوست‌داشتنی‌شان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آن‌جا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخه‌ها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کم‌کم چشام دارن دوباره می‌بینن».

حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطراف‌مان اَشکالی داشتند به‌وجود می‌آمدند، اما هنوز درست نمی‌فهمیدم کدام‌شان دورتر و کدام نزدیک‌تر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفش‌های خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از این‌جا بریم».

«بدون چراغ هیچ‌جا نمی‌تونیم بریم».

«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».

«نه نیست».

«باید سیصد مایلی اومده باشیم».

«همین بیرون‌شهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».

«این‌جا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اون‌طر ف میاد».

«همین‌جا می‌مونیم. به درک که دیر بشه. صبح می‌تونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»

داشتیم زیر برف دفن می‌شدیم و هم‌زمان به صدای ماشین‌های سنگین که از «سان‌فرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» می‌رفتند، گوش می‌کردیم. صداشان مثل لرزش تیغه‌های بلند ارۀ آهن‌بری بود. دست‌آخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچه‌خرگوشا یه‌کم شیر‌ بگیریم».

«شیر از کجا بیاریم؟»

«شکر می‌ریزیم توش».

«می‌شه بی‌خیال شیر و اینا بشی؟»

«خرگوش پستانداره، پسر».

«اون خرگوشا رو فراموش کن».

«حالا کجا هستن؟»

«گوش نمی‌دی چی می‌گم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».

«کجان؟»

با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».

«سُر خوردن رفتن پشتت؟»

تماشا کرد که آن‌ها را یکی‌یکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آن‌ها را یکی‌یکی درمی‌آوردم و در دستانم نگه‌می‌داشتم و نگاهشان می‌کردیم.
هشت‌تا بودند. از انگشت‌های من بزرگتر نبودند، ولی همه‌چیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشم‌ها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».

جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که می‌زنی، تبدیل به عَن می‌شه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»

«بیخودی که بهم نمی‌گن تِرمال».

«اسم برازنده‌ایه برات».

«می‌دونم».

«تِرمال تا آخر عمرت همراهت می‌مونه».

گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».

شاید هم ماجرای خرگوش‌ها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوش‌ها غلت زدم و له‌شان کردم. فرقی نمی‌کند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همه‌جا مِه‌آلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده می‌شدند. خرگوش‌ها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس می‌کردم. می‌توانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس می‌کند دیگر تشنه‌اش نیست، یا چگونه برده‌ای می‌تواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکه‌های برف را می‌دیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها‌ نشسته‌اند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نرده‌ها بی‌حرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع می‌کرد. شغالی نرم‌نرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درخت‌ها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشده‌اند، و ما هرگز جای دیگری نبوده‌ایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».

هرشب همین را می‌گفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»

پرستار گفت: «آره آره».

مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشم‌بند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».

پرستار گفت: «می‌تونست بدتر باشه».

«حتی زبونم…»

پرستار یادآوری کرد: «معجزه‌ست که نمردی، یا دستِ‌کم کور نشدی».

من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید می‌زدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».

ادامه دارد..
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8520

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American