FICTION_12 Telegram 8521
اورژانس
(بخش پنجم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با جورجی هم احوال‌پرسی کرد و دست داد، اما جورجی اصلاً او را نشناخت. از ترنس وبر پرسید: «شما کی باشین؟»

چند ساعت پیش‌از آن، جورجی حرفی زد که ناگهان و کاملاً تفاوت، میان ما را روشن می‌کرد. داشتیم از اتوبانِ قدیمی، از وسطِ دشتِ صاف، به‌طرف شهر می‌راندیم. یک مسافرِ بین‌راهی سوار کردیم، پسری بود که من می‌شناختمش. وانت را نگه‌داشتیم، و پسر چنان به‌آرامی و با احتیاط از کنارۀ جاده بالا آمد که انگار دارد از دهانۀ یک آتش‌فشان بیرون می‌آید. اسمش «هاردی» بود. قیافه‌اش احتمالاً حتی از ما هم داغان‌تر بود. به هاردی گفتم: «ما گیر کردیم و شب رو توی ماشین خوابیدیم».

هاردی گفت: «حدس زدم. یا این، یا این‌که هزار مایل رانندگی کردین».

من گفتم: «اون هم».

«یا بیماری‌ای، مرضی چیزی دارین».

جورجی پرسید: «این کیه؟»

«هاردیه. پارسال تابستون با من زندگی می‌کرد. دَمِ در پیداش کردم».

از هاردی پرسیدم: «سگت چی شد؟»

«هنوز هست».

«آره؟ شنیدم رفتی تکزاس».

هاردی گفت: «داشتم توی یه مزرعۀ زنبور کار می‌کردم».

«وای! نیش هم می‌زنن؟»

هاردی گفت: «نه اون‌جوری که فکر کنی. آدم یه قسمتی از روالِ روزانه‌شون می‌شه. همه‌ش جزئی از یه‌جور هارمونیه».

بیرون، همان تکه زمینِ یک‌شکل از جلوی روی‌مان می‌گذشت و دوباره می‌گذشت. روزی بدونِ ابر، و آفتاب کورکننده بود. جورجی گفت: «اون رو نگاه کن» و مستقیم به پیشِ روی‌مان اشاره کرد. ستاره‌ای چنان داغ بود که، آبی و درخشان، در آسمانِ خالی معلوم بود.
من به هاردی گفتم: «بلافاصله شناختمت، ولی موهات چی شد؟ کی قیچی‌شون کرده؟»

«وای اگه بدونی».

«نگو!»

«اعزامم کردن».

«وای نه».

«وای آره. سرباز فراری‌ام. فراریِ بد. باید خودم رو برسونم کانادا».

جورجی گفت: «نگران نباش، می‌فرستمت اون‌جا».

«چه‌جوری؟»

«یه‌جوری! فکر کنم یه آدمایی رو می‌شناسم. نگران نباش، از حالا دیگه توی راهِ کانادا هستی».

امروز دیگر آن دنیا، آن روزها، همه‌اش پاک شده و مثل یک طومار لوله‌اش کرده‌اند و جایی گذاشته‌اند. بله، می‌توانم با انگشتانم لمس‌شان کنم، ولی کجا هستند؟!
پس‌از مدتی هاردی از جورجی پرسید: «تو چی‌کاره‌ای؟»

و جورجی جواب داد: «من زندگی‌ها رو نجات می‌دم».

پایان.
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8521
Create:
Last Update:

اورژانس
(بخش پنجم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با جورجی هم احوال‌پرسی کرد و دست داد، اما جورجی اصلاً او را نشناخت. از ترنس وبر پرسید: «شما کی باشین؟»

چند ساعت پیش‌از آن، جورجی حرفی زد که ناگهان و کاملاً تفاوت، میان ما را روشن می‌کرد. داشتیم از اتوبانِ قدیمی، از وسطِ دشتِ صاف، به‌طرف شهر می‌راندیم. یک مسافرِ بین‌راهی سوار کردیم، پسری بود که من می‌شناختمش. وانت را نگه‌داشتیم، و پسر چنان به‌آرامی و با احتیاط از کنارۀ جاده بالا آمد که انگار دارد از دهانۀ یک آتش‌فشان بیرون می‌آید. اسمش «هاردی» بود. قیافه‌اش احتمالاً حتی از ما هم داغان‌تر بود. به هاردی گفتم: «ما گیر کردیم و شب رو توی ماشین خوابیدیم».

هاردی گفت: «حدس زدم. یا این، یا این‌که هزار مایل رانندگی کردین».

من گفتم: «اون هم».

«یا بیماری‌ای، مرضی چیزی دارین».

جورجی پرسید: «این کیه؟»

«هاردیه. پارسال تابستون با من زندگی می‌کرد. دَمِ در پیداش کردم».

از هاردی پرسیدم: «سگت چی شد؟»

«هنوز هست».

«آره؟ شنیدم رفتی تکزاس».

هاردی گفت: «داشتم توی یه مزرعۀ زنبور کار می‌کردم».

«وای! نیش هم می‌زنن؟»

هاردی گفت: «نه اون‌جوری که فکر کنی. آدم یه قسمتی از روالِ روزانه‌شون می‌شه. همه‌ش جزئی از یه‌جور هارمونیه».

بیرون، همان تکه زمینِ یک‌شکل از جلوی روی‌مان می‌گذشت و دوباره می‌گذشت. روزی بدونِ ابر، و آفتاب کورکننده بود. جورجی گفت: «اون رو نگاه کن» و مستقیم به پیشِ روی‌مان اشاره کرد. ستاره‌ای چنان داغ بود که، آبی و درخشان، در آسمانِ خالی معلوم بود.
من به هاردی گفتم: «بلافاصله شناختمت، ولی موهات چی شد؟ کی قیچی‌شون کرده؟»

«وای اگه بدونی».

«نگو!»

«اعزامم کردن».

«وای نه».

«وای آره. سرباز فراری‌ام. فراریِ بد. باید خودم رو برسونم کانادا».

جورجی گفت: «نگران نباش، می‌فرستمت اون‌جا».

«چه‌جوری؟»

«یه‌جوری! فکر کنم یه آدمایی رو می‌شناسم. نگران نباش، از حالا دیگه توی راهِ کانادا هستی».

امروز دیگر آن دنیا، آن روزها، همه‌اش پاک شده و مثل یک طومار لوله‌اش کرده‌اند و جایی گذاشته‌اند. بله، می‌توانم با انگشتانم لمس‌شان کنم، ولی کجا هستند؟!
پس‌از مدتی هاردی از جورجی پرسید: «تو چی‌کاره‌ای؟»

و جورجی جواب داد: «من زندگی‌ها رو نجات می‌دم».

پایان.
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8521

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

6How to manage your Telegram channel? It’s easy to create a Telegram channel via desktop app or mobile app (for Android and iOS): With the “Bear Market Screaming Therapy Group,” we’ve now transcended language. The court said the defendant had also incited people to commit public nuisance, with messages calling on them to take part in rallies and demonstrations including at Hong Kong International Airport, to block roads and to paralyse the public transportation system. Various forms of protest promoted on the messaging platform included general strikes, lunchtime protests and silent sit-ins. Content is editable within two days of publishing
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American