tgoop.com/fiction_12/8526
Last Update:
یک شاهکار
(بخش دوم)
نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»
ساشا اسمیرنوف دوید میان حرف دکتر و گفت: «بیایند و بروند و معاینهشان کنید، به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنری است.… به خدا اگر بخواهید به این بهانهها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بیلطفیتان پاک دلخور میشود. هم مامانم، هم من. شما مرا از دهن مرگ نجات دادهاید، ما وظیفهمان است گرامیترین یادگاریهای خانوادگیمان را بهعنوان تشکر تقدیمتان کنیم… همهاش تأسف میخورم که چرا این شمعدان «جفت» نیست. اگر جفت بود که دیگر هیچی با آن قابل مقایسه نبود».
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بیفایده میدانست کوتاه آمد و گفت: «بسیارخب، باشد. از تو و مادرت قلباً متشکرم. سلامم را خدمتشان عرض کن و… اما، نگاه کن ساشا تو را به خدا… منظورم این است که بچهها اینجا میآیند و میروند، این خانمها اغلب برای معاینه پیش من میآیند!»
و چون چشمش به لبولوچهٔ آویزان ساشا افتاد، مطلب خود را اینجور تمام کرد: «با وجود این، چه میشود کرد دیگر… بگذارش… بگذارش باشد».
ساشا، شاد و راضی گفت: «ممنونم دکتر. هزار دفعه ازتان ممنونم… میگذارم اینجا، نگاه کنید، اینطرفِ گلدان… آخ! کاش میشد لنگهاش را هم پیدا کنیم. خب خداحافظ شما دکتر. باز هم ممنونم لطف کردید»و در را پشت سر خود بست.
دکتر مدت درازی با چشمهای گرسنه به زوایای زنده و برجستهٔ مجسمه نگاه کرد. سر طاسش را ناخن کشید و فکر کرد: «واه واه واه! شاهکار شاهکارهاست! آدم از نگاه کردنش سیر نمیشود چه برسد به اینکه دلش بیاید آن را دور بیاندازد. ولی آخر چهجوری میتوانم نگهش دارم؟ اوه فهمیدم! به یکی هدیهاش میکنم!» و به یاد دوستش «یوخف» افتاد.
یوخف وکیل عدلیه بود و دکتر کاشلخوف از بابت مشاورههای حقوقی، خود را مدیون او میدانست.
با خود گفت: «عالی است، او که بهخاطر رفاقتِ چندینسالهمان هیچوقت از من پولی قبول نکرده، پس چه بهتر که این شاهکار شیطانی را بهرسمِ هدیه تقدیمش کنم. ازقضا چهقدر هم بابدندانش است: چه بهتر از این برای یک یالغوز عذباوغلی اهلِحال؟»
«داداش یوخف صبحت بهخیر. با تشکر از دنیادنیا محبتی که همیشه در مورد کارهای حقوقی من به خرج دادهای، این شاهکار بیبدیل را برایت آوردهام که بهرسمِ یادگار از رفیق چندینوچندسالهات قبول کنی… درست زیر و بالایش را نگاه کن ببین چه آیتی است از ذوق و حال!»
یوخف، چشمش که به مجسمه افتاد، از خوشیِ تصاحبِ آن وا رفت: «عج…جب! ... ش ششاهکار است! با… ور…نکر… دنی است! از کجا توانستی همچین گنجی را به تور بزنی؟»
اما اندکاندک، به همان آهستگی که هیجانات نخستین فرومیکشید، دلواپسیِ آشکاری جانشین آن میشد. لختی در سکوت، نوبتبهنوبت به مجسمه و به کاشلخوف نگریست. دستآخر، نگاهی هم دزدانه به طرف در انداخت و آنگاه زیرلب گفت: «اما… کاشلخوف جان… منظورم این است که… یعنی منظورم این نیست که خدای نکرده اثر بیارزشی است… منتها…»
دکتر که بدبختی را حس کرده بود مضطربانه پرسید: «منتها چه؟»
«منتها… مادر… متوجه هستی؟ اغلب میآید اینجا. مؤکلهایم میآیند… و آدمهایی میآیند که احتیاج به مشاورهٔ حقوقی و اینجور چیزها دارند… ازآنگذشته، پیش نوکرها… میفهمی؟ منظورم این است که… یعنی البته منظورم این نیست که…»
دکتر که حالا قضیه را تا ته خوانده بود، دستهایش را مثل بال اردک در دو طرف بدنش حرکت داد و گفت: «بی این حرفها، یوخف عزیزم! خجالت دارد، این یک اثر هنری است… یعنی میخواهی به این بهانه دست مرا پس بزنی؟ کورخواندهای جانم! اگر نپذیری جداً ازت خواهم رنجید… چه حرفهای صدتایکغازی «مادرم میآید» خب مادرت بیاید! این یک شاهکار بینظیرِ ذوق و هنر است، ناموس تمدن و روح عالم بشریت است. خلاصهٔ مطلب، اگر قبول نکنی دیگر اسم مرا هم نیاور!»
یوخف، در حالی که خودش هم ذرهای به این حرف خود اعتقاد نداشت، منمنکنان گفت: «باز اگر آنجا را… باز اگر با یک برگ انجیر یا یک چیز دیگر…»
اما کاشلخوف که خرش را از پل گذرانده بود، دیگر منتظر انتقادات وکیل دعاوی نشد. همینقدر که توانسته بود مجسمه را به یوخف قالب کند و گریبان خود را از چنگ آن شاهکار شیطانیِ هنر نجات دهد، برایش کافی بود، رفت و در را هم پشت سر خود بست.
یوخف تنها که ماند، شمعدان را برداشت و خوب تماشایش کرد؛ تماشایی که هرگز نمیخواست پایانی داشته باشد و در عینِحال با خود میگفت:
«خدا لعنتتان کند ذلیلمردهها، این هنرمندها چه جانورهایی هستند! به اسمِ هنر هر اسبی که بخواهند میتازند! افسوس که نمیتوانم پیش خود نگهش بدارم… ها، گیر آوردم! همین امشب میروم تئاتر و آن را به «شوشکین» هنرپیشهٔ کمدی هدیه میکنم. بهاینترتیب هم شرش را از سر خودم کم کردهام، هم چیز به این نابی را دور نیانداختهام، و هم هنرشناسی خودم را به رخ دیگران کشیدهام!
ادامه دارد…
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8526