FICTION_12 Telegram 8536
کلیسای جامع
(بخش اول)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم‌وخویش‌های زنِ مُرده‌اش. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم می‌رفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقه‌شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از توی فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانه‌ام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول‌وپله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول‌وپله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز می‌خوانده، پرونده و گزارش و این‌جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می‌دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که می‌شود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت‌هایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی‌کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می‌کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می‌گفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می‌افتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت‌های او گفته بود و این‌که چه‌طور روی صورتش حرکت کرده‌اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لب‌هایش را لمس می‌کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمی‌شود. اعتراف می‌کنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم می‌زند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمی‌روم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می‌گفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمی‌دانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت می‌رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اول‌بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. می‌خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی‌اش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگی‌اش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگی‌شان خوشش نمی‌آید و از این‌که شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری می‌گوید در این‌باره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سال‌ها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌شد. از تمامِ پایگاه‌های هوایی برایش نوار پست می‌کرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدم‌هایی که در آن زندگیِ کولی‌وار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمی‌تواند بردارد. رفت و همهٔ قرص‌ها و کپسول‌های توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشت‌بندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آب‌ِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آن‌که بمیرد، حالش به‌هم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سال‌ها همه‌جور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8536
Create:
Last Update:

کلیسای جامع
(بخش اول)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم‌وخویش‌های زنِ مُرده‌اش. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم می‌رفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقه‌شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از توی فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانه‌ام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول‌وپله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول‌وپله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز می‌خوانده، پرونده و گزارش و این‌جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می‌دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که می‌شود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت‌هایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی‌کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می‌کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می‌گفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می‌افتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت‌های او گفته بود و این‌که چه‌طور روی صورتش حرکت کرده‌اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لب‌هایش را لمس می‌کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمی‌شود. اعتراف می‌کنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم می‌زند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمی‌روم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می‌گفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمی‌دانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت می‌رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اول‌بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. می‌خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی‌اش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگی‌اش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگی‌شان خوشش نمی‌آید و از این‌که شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری می‌گوید در این‌باره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سال‌ها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌شد. از تمامِ پایگاه‌های هوایی برایش نوار پست می‌کرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدم‌هایی که در آن زندگیِ کولی‌وار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمی‌تواند بردارد. رفت و همهٔ قرص‌ها و کپسول‌های توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشت‌بندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آب‌ِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آن‌که بمیرد، حالش به‌هم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سال‌ها همه‌جور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8536

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail. The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information. With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." 6How to manage your Telegram channel? To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American