FICTION_12 Telegram 8539
کلیسای جامع
(بخش چهارم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مشروب‌ها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتی‌کت را موبه‌مو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتی‌کت تا این‌جا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدم‌های کور سیگار نمی‌کشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون می‌دهد ببیند. فکر می‌کردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدم‌های کور می‌دانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته می‌کشید و بعد سیگار دیگری روشن می‌کرد. این مرد کور زیرسیگاری‌اش را پُر می‌کرد و زنم آن را خالی می‌کرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیب‌زمینیِ کنگره‌ای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».

کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».

و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاج‌وواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».

دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری می‌خوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمی‌زدیم، می‌خوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، می‌دانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را می‌خورد، با تحسین تماشایش می‌کردیم. دو تکه گوشت می‌برید. گوشت را با چنگال به دهان می‌گذاشت و بعد یک‌راست می‌رفت سراغِ سیب‌زمینی کنگره‌ای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره می‌کند و می‌خورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر می‌خورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشت‌هایش استفاده می‌کرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظه‌ای انگار خشک‌مان زده باشد نشستیم. دانه‌های عرق بر صورت‌های‌مان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرف‌های کثیف را گذاشتیم همان‌جا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهای‌مان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برای‌شان رخ داده بود حرف می‌زدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش می‌دادم. گاهی هم حرفی می‌زدم. نمی‌خواستم فکر کند از اتاق بیرون رفته‌ام. و نمی‌خواستم زنم فکر کند احساس غریبگی می‌کنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آن‌ها –برای آن‌ها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل این‌که «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگی‌ام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همه‌جور کاری کرده بود، یک کورِ همه‌فن‌حریفِ تمام‌عیار. اما این آخری‌ها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگی‌شان هم گویا از همان‌جا می‌گذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کرده. گفت که هر وقت بخواهد به این‌جاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاه‌گاه هم صورتِ کورش را به طرف من می‌کرد. دستش را زیر ریشش می‌گذاشت و چیزی از من می‌پرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفته‌ای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «می‌خواهی همین‌جا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کم‌کم جوش می‌آورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»

مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن می‌کنم، که البته همیشه روشن می‌کنم، تلویزیونِ رنگی را روشن می‌کنم. مسخره است، نه؟»

نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرف‌های گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیون‌تان رنگی است. نپرسید چه‌طور فهمیدم، ولی می‌فهمم».

گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».

مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8539
Create:
Last Update:

کلیسای جامع
(بخش چهارم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مشروب‌ها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتی‌کت را موبه‌مو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتی‌کت تا این‌جا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدم‌های کور سیگار نمی‌کشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون می‌دهد ببیند. فکر می‌کردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدم‌های کور می‌دانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته می‌کشید و بعد سیگار دیگری روشن می‌کرد. این مرد کور زیرسیگاری‌اش را پُر می‌کرد و زنم آن را خالی می‌کرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیب‌زمینیِ کنگره‌ای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».

کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».

و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاج‌وواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».

دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری می‌خوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمی‌زدیم، می‌خوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، می‌دانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را می‌خورد، با تحسین تماشایش می‌کردیم. دو تکه گوشت می‌برید. گوشت را با چنگال به دهان می‌گذاشت و بعد یک‌راست می‌رفت سراغِ سیب‌زمینی کنگره‌ای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره می‌کند و می‌خورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر می‌خورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشت‌هایش استفاده می‌کرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظه‌ای انگار خشک‌مان زده باشد نشستیم. دانه‌های عرق بر صورت‌های‌مان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرف‌های کثیف را گذاشتیم همان‌جا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهای‌مان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برای‌شان رخ داده بود حرف می‌زدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش می‌دادم. گاهی هم حرفی می‌زدم. نمی‌خواستم فکر کند از اتاق بیرون رفته‌ام. و نمی‌خواستم زنم فکر کند احساس غریبگی می‌کنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آن‌ها –برای آن‌ها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل این‌که «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگی‌ام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همه‌جور کاری کرده بود، یک کورِ همه‌فن‌حریفِ تمام‌عیار. اما این آخری‌ها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگی‌شان هم گویا از همان‌جا می‌گذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کرده. گفت که هر وقت بخواهد به این‌جاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاه‌گاه هم صورتِ کورش را به طرف من می‌کرد. دستش را زیر ریشش می‌گذاشت و چیزی از من می‌پرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفته‌ای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «می‌خواهی همین‌جا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کم‌کم جوش می‌آورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»

مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن می‌کنم، که البته همیشه روشن می‌کنم، تلویزیونِ رنگی را روشن می‌کنم. مسخره است، نه؟»

نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرف‌های گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیون‌تان رنگی است. نپرسید چه‌طور فهمیدم، ولی می‌فهمم».

گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».

مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8539

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.” Polls 1What is Telegram Channels? The imprisonment came as Telegram said it was "surprised" by claims that privacy commissioner Ada Chung Lai-ling is seeking to block the messaging app due to doxxing content targeting police and politicians. In handing down the sentence yesterday, deputy judge Peter Hui Shiu-keung of the district court said that even if Ng did not post the messages, he cannot shirk responsibility as the owner and administrator of such a big group for allowing these messages that incite illegal behaviors to exist.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American