tgoop.com/fiction_12/8541
Last Update:
کلیسای جامع
(بخش پنجم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
زنم جلوِ دهانش را گرفت و بعد خمیازه کشید. کشوقوس آمد. گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و لباسِ راحتی بپوشم. گمانم بهتر است لباسم را عوض کنم». گفت: «رابرت، تو راحت باش».
مرد کور گفت: «من راحتم».
زنم گفت: «میخواهم توی این خانه راحت باشی».
مرد کور گفت: «هستم».
بعد از اینکه زنم از اتاق رفت، من و او به گزارشِ وضعِ هوا و بعد اخبار ورزشی گوش کردیم. دیگر آنقدر طولش داده بود که نمیدانستم بالاخره پایین میآید یا نه. فکر کردم شاید رفته و خوابیده. دلم میخواست بیاید پایین. نمیخواستم با این مرد کور تنها بمانم. پرسیدم باز هم مشروب میخوری؟ گفت البته. بعد پرسیدم میخواهی کمی علف با من بکشی. گفتم تازه یک سیگار پیچیدهام. نپیچیده بودم اما میخواستم یکی دو لحظه بعد بپیچم.
گفت: «با تو امتحانش میکنم».
گفتم: «حالا شد، جنسش عالی است».
رفتم مشروب آوردم و کنارش روی کاناپه نشستم. بعد دو تا سیگار پر و پیمان پیچیدم. یکی را روشن کردم و دادم دستش. گذاشتمش لای انگشتهاش. گرفت و پک زد.
گفتم: «تا میتوانی دودش را نگه دار».
معلوم بود بهکلی از مرحله پرت است. زنم با روبدوشامبر صورتی و دمپاییهای صورتی آمد پایین.
گفت: «بوی چی میآید؟»
گفتم: «فکر کردیم بد نیست چند پکی بزنیم».
زنم با خشمِ تمام نگاهم کرد. بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «نمیدانستم تو هم اهلش هستی رابرت».
گفت: «حالا شدم عزیزم. هر کاری بارِ اولی دارد، ولی هنوز که چیزیم نشده».
گفتم: «جنسش خیلی ملایم است». گفتم: «این از آن مواردی است که عقل آدم را زایل نمیکند. اوضاع را به هم نمیریزد».
گفت: «چه بد رفیق». و خندید.
زنم روی کاناپه بین من و مرد کور نشست. سیگار را به او رد کردم. گرفت و پکی زد و بعد برش گرداند به من. گفت: «نوبت کیست؟» بعد گفت: «من نباید بکشم. همین حالاش هم نمیتوانم چشمم را باز نگهدارم. این شام هم که حسابی ناکارم کرد. نباید اینقدر میخوردم».
مرد کور گفت: «به خاطر کیک توت فرنگی است». گفت: «همهاش زیر سر آن کیک است». و آن خندهٔ بلندش را سر داد. بعد سرش را جنباند.
گفتم: «باز هم کیک توت فرنگی مانده».
زنم گفت: «باز هم میخواهی رابرت؟»
گفت: «کمی بعد شاید».
باز به سر وقتِ تلویزیون رفتیم. زنم باز خمیازه کشید، گفت: «رابرت، هر وقت خواستی بخوابی تختت حاضر است، میدانم که روزِ خیلی سختی را گذراندهای، هر وقت خواستی بخوابی بگو». دستش را کشید. «رابرت؟»
مرد کور به خودش آمد و گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، واقعاً از صد تا نوار هم بهتر است، نه؟»
گفتم: «نوبت توست». و سیگار را بین انگشتهاش گذاشتم. پک زد، دود را حبس کرد، بعد بیرون داد. انگار از نُهسالگی این کاره بوده باشد.
گفت: «متشکرم رفیق، اما گمانم بَسَم است». گفت: «فکر میکنم کمکم دارد اثر میکند.» تهسیگارِ روشن را به طرف زنم دراز کرد.
زنم گفت: «من هم همینطور، ایضاً. من هم نمیکشم». تهسیگار را گرفت و به من رد کرد: «من همینجا وسطِ شما دو تا کمی مینشینم و چشمهایم را میبندم. اما شما کارِ خودتان را بکنید، باشد؟ هر دوتان. اگر مزاحم هستم، بگویید، وگرنه میتوانم همینجا با چشمِ بسته بنشینم تا وقتی که بخواهید بخوابید». گفت: «رابرت، تخت حاضر است، هر وقت خواستی میتوانی بخوابی، جایت درست پهلوی اتاق ما توی طبقهٔ بالاست، وقتی خواستی بخوابی میبریمت آنجا. شما دو تا، اگر خوابم برد بیدارم کنید ها».
این را گفت و بعد چشمهایش را بست و به خواب رفت.
اخبار تمام شد. بلند شدم و کانال را عوض کردم، باز روی کاناپه نشستم و تکیه دادم. کاش زنم اینجور از حال نرفته بود. سرش را روی پشتیِ کاناپه گذاشته بود و دهانش باز مانده بود. طوری چرخیده بود که روبدوشامبرش پس رفته بود و پاهای لختش دیده میشد. خم شدم تا ربدوشامبرش را بکشم روی پایش، و آنوقت بود که مرد کور را نگاه کردم. چه کاری است! دوباره لبهٔ روبدوشامبر را پس زدم.
گفتم: «اگر کیک توت فرنگی را خواستی بگو».
گفت: «باشد».
گفتم: «خستهای؟ میخواهی ببرمت بالا بخوابی. وقتش شده دراز بکشی؟»
گفت: «نه، هنوز نه. پهلوت میمانم رفیق. اگر اشکالی ندارد، تا وقتی بخواهی بخوابی، من هم با تو بیدار میمانم. هنوز فرصت نکردهایم گپی بزنیم. متوجهی که؟ احساس میکنم تمامِ شب فقط من و او حرف زدیم». ریشش را بلند کرد و ول کرد. سیگار و فندکش را برداشت.
گفتم: «اصلاً اشکالی ندارد». بعد گفتم: «خوشحالم همصحبتی دارم». و گمانم خوشحال بودم. هر شب علف میکشیدم و آنقدر بیدار میماندم تا خوابم ببرد. من و زنم به ندرت هر دو با هم میرفتیم بخوابیم. وقتی خوابم میبرد، خوابهایی میدیدم که وسطش از جا میپریدم و قلبم مثل دیوانهها میزد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8541