tgoop.com/fiction_12/8542
Last Update:
کلیسای جامع
(بخش ششم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
تلویزیون برنامهای دربارهٔ کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامههای معمول نبود. میخواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانالهای دیگر را گرفتم. اما آنها هم هیچ برنامهای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم.
مرد کور گفت: «مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمیکند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد میگیرم». گفت: «آدم همیشه دارد چیزی یاد میگیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم».
مدتی حرف نزدیم. به جلو خم شده و سرش را به طرف من چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلویزیون گرفته بود. آدم معذب میشد. گاهبهگاه پلکهایش سنگین میشد. و بعد دوباره بازشان میکرد. چند وقت به چند وقت هم انگشتها را توی ریشش میکرد و آن را میکشید. انگار داشت به چیزی که از تلویزیون میشنید فکر میکرد.
روی صفحه، یک عده مرد با لباسهایی به نقشِ اسکلت و مردانی با لباسِ شیاطین داشتند به عدهای مردِ رَداپوش حمله میکردند و آزارشان میدادند. مردهایی که لباس شیاطین به تن داشتند، نقابِ شیطان به صورت زده بودند و شاخ و دمِ دراز داشتند. این نمایشِ شبیهخوانی، بخشی از مراسم بود. مرد انگلیسیِ راویِ برنامه گفت که هر ساله این مراسم در اسپانیا برگزار میشود. سعی کردم برای مرد کور توضیح بدهم که چه نشان میدهند.
گفت: «اسکلت». گفت: «میدانم چه شکلی است». و سر تکان داد.
تلویزیون یکی از این کلیساهای جامع را نشان داد. بعد کلیسای جامع دیگری را مفصلاً و خیلی آهسته نمایش داد. بالاخره تصویر کلیسای مشهور پاریس آمد، با آن طاقهای ضربی و برجهایی که به ابرها میرسیدند. دوربین عقب رفت تا تمام کلیسای جامع را که در برابر آسمان بالا رفته بود نشان دهد.
بعضی وقتها هم صدای مردِ انگلیسی که داشت قضیه را تعریف میکرد خفه میشد. میگذاشت فقط دوربین روی کلیساهای جامع بچرخد. یا آنکه دوربین به دشت و صحرا میرفت. سراغ مردانی که داشتند در مزارع پشت گاوهای نر راه میرفتند. تا جایی که میشد صبر کردم. بعد احساس کردم باید حرفی بزنم. گفتم: «حالا دارند بیرون این کلیسای جامع را نشان میدهند. شیر و از این جور چیزها. مجسمههای کوچک شبیه به هیولا. حالا گمانم رفتهاند ایتالیا. بله، توی ایتالیاست. روی دیوارهای این کلیسا نقاشی شده است».
پرسید: «فرسکو است رفیق؟» و جرعهای از مشروبش خورد.
دست دراز کردم لیوانم را بردارم. اما خالی بود. سعی کردم هر چه را میتوانم به خاطر بیاورم. گفتم: «پرسیدی فرسکو هستند؟ چه سوال خوبی! نمیدانم».
دوربین به سراغ کلیسای جامعی در حوالی لیسبون رفت. کلیسای جامع پرتقال با کلیساهای فرانسوی و ایتالیایی آنقدرها فرقی نداشت. ولی خوب، کلیساهای جامع را میشد شناخت. بیشترش نمای داخلی بود. بعد ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: «یک چیزی به ذهنم رسید. تو اصلا میتوانی تصور کنی که کلیسای جامع چیست؟ یعنی چه شکلی است؟ متوجه منظورم هستی؟ اگر کسی به تو بگوید کلیسای جامع، آیا اصلاً هیچ تصوری داری که از چه حرف میزند؟ مثلاً میدانی کلیسای جامع با کلیسای بَپتیست چه فرقی دارد؟»
گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد. گفت: «میدانم که پنجاه یا صد سال پیش صدها کارگر زحمت میکشیدند آنها را بسازند. البته همین حالا شنیدم. این یارو داشت میگفت. میدانم نسل اندر نسل خانوادهها روی یک کلیسای جامع کار کردهاند. این را هم از این یارو شنیدم. مردانی که از اولِ عمر روی آنها کار کردهاند، زنده نماندند تا شکل نهایی کارشان را ببینند. از این نظر با ماها فرقی ندارند، رفیق، مگر نه؟»
خندید. بعد باز پلکهایش سنگین شد، سرش پایین افتاد، انگار داشت چرت میزد، شاید هم داشت خودش را در پرتقال تصور میکرد. تلویزیون حالا داشت کلیسای جامع دیگری را نشان میداد. این یکی مال آلمان بود. صدای مرد انگلیسی یکریز میآمد. مرد کور گفت: «کلیساهای جامع...» راست نشست و سرش را عقب و جلو برد. «اگر راستش را بخواهی رفیق، فقط همین را میدانم. همین که حالا گفتم. همینهایی که از این یارو شنیدم. اما شاید تو بتوانی یکیشان را برایم توصیف کنی. کاش این کار را بکنی. خیلی دلم میخواهد. راستش را بخواهی، واقعاً درست نمیدانم چه شکلی است».
به تصویر کلیسای جامع توی تلویزیون زل زدم. چهطور میتوانستم توصیفش را حتی شروع کنم. با خودم گفتم، خوب فرض کن زندگیات به همین وابسته باشد. فرض کن زندگیات در دست یک آدم دیوانه است که میگوید باید این کار را بکنی وگرنه...
ادامه دارد...
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8542