tgoop.com/fiction_12/8543
Last Update:
کلیسای جامع
(بخش هفتم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم تا آنکه باز تصویر دشت و صحرا آمد. فایدهای نداشت. رو به مرد کور کردم و گفتم: «اولاً که خیلی بلندند». به دور و برم در اتاق نگاه کردم تا سرنخی پیدا کنم. «خیلی بالا میروند، بالای بالا، به طرف آسمان. بعضیشان خیلی بزرگاند آنقدر که مجبورند دیوارهای پشتیبان کنارشان بزنند. به اصطلاح برای اینکه سرپا نگاهشان دارند. اسم این دیوارها شمع است. نمیدانم چرا مرا یاد پلهای غرفهدار میاندازند. اما شاید نمیدانی که پلهای غرفهدار چیست؟ گاهی جلو کلیساهای جامع شیطان و این جور چیزها برجسته کاری شده. گاهی هم زنها و مردهای اشراف». گفتم: «نپرس چرا، چون نمیدانم».
داشت سر تکان میداد. انگار تمام بالاتنهاش جلو و عقب میرفت. گفتم: «کارم چندان خوب نیست، هان؟»
بیحرکت ماند و بر لبهٔ کاناپه خم شد. وقتی داشت به حرفهایم گوش میکرد، انگشتانش را در ریشش فرو میبرد. نمیتوانستم حالیاش کنم، خودم میفهمیدم. اما به هر حال صبر میکرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار میخواست تشویقم کند. سعی کردم فکر کنم دیگر چه بگویم. گفتم: «واقعاً بزرگاند، عظیماند، از سنگ ساخته شدهاند. گاهی هم از مرمر. در روزگارِ قدیم، آدمهایی که کلیسای جامع را میساختند، میخواستند به خدا نزدیک شوند. در آن روزگارِ قدیم، خدا بخشِ مهمی از زندگی همه بود. از کلیسای جامع ساختنشان میشود فهمید». گفتم: «متأسفم، اما انگار دیگر بهتر از این نمیتوانم بگویم. اصلاً از من برنمیآید».
مرد کور گفت: «همین طوری خوب است، رفیق. راستی، ببین، امیدوارم از این سؤالم ناراحت نشوی. میتوانم سؤالی بکنم؟ میخواهم یک سؤال ساده بکنم، آره یا نه. فقط کنجکاوم و قصدم اهانت نیست. تو میزبان منی. اما میخواهم بپرسم که اصلاً هیچ جوری مذهبی هستی؟ اشکال ندارد که این را بپرسم؟»
سر تکان دادم. البته نمیتوانست ببیند. چشمک زدن یا نزدن برای یک مرد کور علیالسویه است. گفتم: «گمانم اعتقادی به مذهب ندارم. به هیچچیز. گاهی سخت است. متوجه منظورم که هستی؟»
گفت: «بله، البته».
گفتم: «خوب».
مرد انگلیسی هنوز داشت ادامه میداد. زنم توی خواب آهی کشید. نفسِ عمیقی کشید و بعد دنبالهٔ خوابش را گرفت.
گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمیتوانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلا مایهاش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمیآید».
مرد کور وقتی حرف میزدم کاملاً بیحرکت نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. گفتم: «راستش کلیساهای جامع برای من هیچ معنای خاصی ندارند. هیچ. کلیساهای جامع فقط به درد این میخورند که آدم آخر شب توی تلویزیون تماشایشان کند. همین و بس».
اینجا بود که مرد کور سینهاش را صاف کرد. خلطی هم گویا به گلویش آمد. از جیب عقب شلوارش دستمالی در آورد. بعد گفت: «فهمیدم رفیق، مهم نیست، پیش میآید، نگران نباش». گفت: «راستی ببین، یک لطفی میکنی؟ فکری به سرم زد. چرا یک کم کاغذِ کلفت نمیآوری؟ با یک قلم. بیا یک کاری بکنیم. برو یک قلم و کاغذِ کلفت بیاور. برو، برو رفیق، برو بیاور».
رفتم طبقهٔ بالا. پاهایم انگار جان نداشت. انگار مدتی دویده باشم. در اتاق زنم گشتم. در سبد کوچکی روی میزش چند تا خودکار پیدا کردم. و بعد سعی کردم فکر کنم که کجا میشود از این کاغذهایی که خواسته پیدا کنم.
پایین، توی آشپزخانه پاکتی پیدا کردم که تهش پوست پیاز ریخته بود. پاکت را خالی کردم و تکاندم. بردمش به اتاق نشیمن و کنار پایش نشستم. چیزها را جابهجا کردم. چروکهای پاکت را صاف کردم و آن را روی میز پهن کردم.
مرد کور هم از کاناپه پایین آمد و کنار من روی فرش نشست.
روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبهها هم دست کشید. گوشهها را هم با انگشت پیدا کرد.
گفت: «خوب است، خوب است، بیا شروع کنیم».
دستم را پیدا کرد. همانی که باهاش قلم را گرفته بودم. با دستش دستم را مشت کرد. گفت: «شروع کن رفیق، بِکِش، بِکِش، حالا میبینی. من هم همراهت میآیم. درست میشود».
مرد کور گفت: «حالا درست همانطور که دارم میگویم شروع کن. خودت میبینی. بِکِش».
و شروع کردم. اول یک جعبه کشیدم که شکل خانه بود. میتوانست خانهای باشد که در آن زندگی میکردم. بعد یک سقف برایش گذاشتم. در دو طرفِ سقف برجها را کشیدم. چه خُلبازیای!
گفت: «محشر است، معرکه است». گفت: «کارت عالی است. هرگز فکر نمیکردی یک چنین اتفاقی در زندگی برایت بیافتد. هان، رفیق؟ خوب، زندگی عجیب است، همهمان این را میدانیم. حالا ادامه بده. ولش نکن».
ادامه دارد...
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8543