tgoop.com/fiction_12/8544
Last Update:
کلیسای جامع
(بخش هشتم)
نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری
پنجره با طاقی گذاشتم. طاقضربیها را کشیدم. درهای بزرگ را آویزان کردم. نمیتوانستم درست بکشم. برنامهٔ تلویزیون تمام شد. قلم را زمین گذاشتم و انگشتانم را باز و بسته کردم. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوکِ انگشتانش کاغذ را، چیزهایی را که کشیده بودم لمس میکرد و سر تکان میداد.
مرد کور گفت: «کارت خوب بود».
باز قلم را برداشتم، و او دستم را پیدا کرد. ادامه دادم. اصلاً نقاشیام خوب نیست. اما به هر حال همچنان میکشیدم.
زنم چشمهایش را باز کرد و به ما خیره شد. راست روی کاناپه نشست. جلوِ روبدوشامبرش باز بود. گفت: «دارید چهکار میکنید؟ به من هم بگویید! میخواهم بدانم».
جوابش را ندادم.
مرد کور گفت: «داریم یک کلیسای جامع میکشیم. من و او داریم با هم درستش میکنیم».
به من گفت: «محکم فشار بده. حالا خوب شد، خوب شد». گفت: «بله. موفق شدی رفیق. فکر نمیکردی بتوانی. اما میتوانی، مگر نه؟ داری معرکه میکنی. میفهمی چی میگویم؟ یک دقیقهٔ دیگر راست راستی یک چیز درستوحسابی از کار در میآید». گفت: «اوضاعِ دستت چهطور است؟ حالا تویش آدم بگذار. کلیسای جامع بدون آدم به چه درد میخورد؟»
زنم گفت: «قضیه چیست رابرت، دارید چهکار میکنید؟ چه خبر است؟»
به زنم گفت: «چیزی نیست». به من گفت: «حالا چشمهایت را ببند».
بستم. همانطور که گفته بود چشمهایم را بستم.
گفت: «بستی؟ کلک نزنی».
گفتم: «بستم».
گفت: «بگذار همینطور بسته بماند». گفت: «ول نکن. ادامه بده. بکش». و ادامه دادیم. انگشتهای او انگشتهایم را که روی کاغذ حرکت میدادم هدایت میکرد. تا به امروز سابقه نداشته چنین اتفاقی برایم بیافتد.
بعد گفت: «گمانم درست شد». گفت: «گمانم موفق شدی. نگاه کن. نظرت چیست؟»
اما من چشمهایم را بسته بودم. فکر میکردم کمی دیگر هم همینطور بسته نگهشان دارم. فکر کردم باید این کار را بکنم.
گفت: «خوب، داری نگاه میکنی؟»
چشمهایم هنوز بسته بود. در خانهٔ خودم بودم. میدانستم. اما احساس نمیکردم که اصلاً در جایی باشم یا چیزی.
گفتم: «واقعاً یک چیز درستوحسابی از کار در آمد».
پایان.
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8544