tgoop.com/fiction_12/8545
Last Update:
فقط یک تبریک
نوشتۀ #م_سرخوش
پدر گفت: «دخترم، یه دقه پاشو بیا تو آشپزخونه».
بلند شدم. لبخندی که به عمو و زنعمو تحویل دادم، به بیحالیِ نورِ خورشید از پشتِ ابرها بود. در آشپزخانه پدر توپید که «چه مرگته بچه؟ چرا عین برج زهر مار تمرگیدی یه گوشه؟ چهار روز پیش که رفتیم خونهشون خوب ورجهوورجه کردی و لمبوندی، حالا زانوی غم بغل کردی؟»
مادر که داشت شیرینیها را از جعبه بیرون میآورد و در ظرف میچید گفت: «ولش کن، این همیشه ضدحاله».
پدر ظرف را دستم داد و گفت: «برو مث آدم پذیرایی کن».
چه باید میگفتم؟ چه کار باید میکردم؟ مثل همیشه خودم را گول زدم. در دل گفتم «لابد یادشون رفته، کار داشتن، حواسشون نبوده... لابد مامان فکر کرده بابا خریده، بابا هم که... اونم که کلاً ولمعطله...»
به شیرینیها نگاه کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم «چشم».
به پذیرایی رفتم. از مهمانها پذیرایی کردم. اول کمی گفتند و خندیدند، بعد مادر و زنعمو شروع کردند به پچپچ کردن، پدر و عمو هم رفتند اتاقِ کناری سراغ پیکنیک. با چشمغرۀ مادر، برایشان چای ریختم و بردم. میدانستم دستکم باید سه مرتبه چای ببرم. وقتی بار سوم با ظرفها و استکانهای خالی به آشپزخانه برگشتم، با دیدن جعبۀ خالیِ شیرینی، فکری به سرم زد. رفتم سراغ کیف مدرسهام و یک خودکار آوردم. روی جعبه نوشتم «امروز دهم فروردین بود» به نوشته نگاه کردم. خب، که چی؟ ادامه دادم «شیرینی رو صبح با عیدیهای خودم خریده بودم». یعنی میفهمیدند؟ عمراً! آن بالا، بین «دهم فروردین» و «بود» یک ابرو باز کردم و توی آن نوشتم «تولدم».
حالا شاید میفهمیدند، اما چه فایده؟ روی نوشته را خطخطی کردم. آنقدر خط کشیدم که جعبه سوراخ شد. بعد آن را پارهپاره کردم و با زور توی سطل آشغال چپاندم. صدای مهمانها را شنیدم که داشتند میرفتند و موقع خداحافظی، برای صدمین بار سال نو و عید را تبریک میگفتند.
پایان.
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8545