tgoop.com/gashthaa/3221
Last Update:
🔺افسانهّ هدایت
✍ محمود عنایت
با تنی چند از رفقای صادق هدایت نشسته بودیم و راجع به حالات و خصوصیات آن مرحوم صحبت میکردیم.
صحبت از این بود که چه شد صادق هدایت خودکشی کرد. این پرسشِ جوانی بود که هدایت را در سالهای اخیر از روی آثارش شناخته است. پاسخ سوال او سخنی بود که تا به حال بارها شنیدهایم و خواندهایم. هدایت از زندگی خسته شده بود ، درد پنهانی داشت که مانند خوره روح او را میخورد و در انزوا میتراشیدش، و این ماجرا مدت ها قبل از آن که دست به خودکشی بزند، از همان زمان که در وطنش کمکم همه چیز را میدید و میفهمید و این دیدن و فهمیدن در وجودش به رنجی طاقتسوز استحاله مییافت آغاز شده بود.
درد او از کجا برمیخاست؟ از مشاهدهُ زندگی مردمی که در فقر و نکبت و بدبختی غوطهورند و به تمنای لقمهای نان، رنج بیگنج میبرند و هنگامی که با تلاشِ نافرجامِ خود به آستانهُ صفر میرسند، به سختی میمیرند. آری، هدایت شاهد تلاشهای جانکاه و غمانگیزی بود که از همه طرف به صفر ختم میشد. و او میدید که در این سیر به سوی صفر همان جوشش و کوشش و تقلا و تکاپویی به کار میرود که در جوامع دیگر در سیر به سوی ارقام نجومی هست.
تبعیضات و تمایزات به این تابلو رنگ تندتری میزد و تماشاگر با حیرت به این واقعیت نظاره میکرد که اصل حاکم در زندگی افراد "بقای انسب" ، "بقای افسد" است، نه "بقای اصلح". هر کس که اصل و نسب عالیتر و ممتازتر دارد و از پشت اغنیا و دولتمندان پیوند میگیرد کامیابتر و موفقتر است، و اگر کسانی هم در این میانه بدون اصلونسب به جایی میرسند و کیسهای میدوزند، پشتوانهُ کارشان دروغ و دغل و زدوبند و باج گیری و دلالی و تزویر است که:
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
اما قلندرِ زبانبسته و فقیرزادهُ بیدستوپا که دستی به عرب و عجم ندارد محکوم ازلی است، مگسی است که در عرصهُ تنازع بقا به بادی ناپیدا است.
قضیه آن است که جمعی میزنند و میبرند، و جمعی میبازند و درمیمانند. این معرکهای بود که هدایت ناظر رنجور آن به شمار میرفت و او به هر طرف که مینگریست چهرههایی زرد و نحیف میدید، و بدنهایی نحیفتر که فقط پوستی بر استخوانی است، و دستهایی که تا ابدیت به خواهشِ گردهای نان دراز شده، و شهری با فضای بغضکرده و سوکآور، و خانه های زارزده و دیوارهای کور و بیپنجره، و سگِ کتکخورده و زخموزیلی، و پیرمرد خنزرپنزری، و هکذا جادهُ خاکآلود، گنجشک تریاکی، بچههای کچل و چشمدردی، مرغ کزکرده، الاغ مردنی، گدای چلاق، بوف کور، و آدم هایی که سرتاسر وجودشان عبارت است از یک دهان که به یک مشت روده و مخلّفات ختم میشود... . اینها بود چشم اندازِ مردی به نام صادق هدایت.
"یک روز با او و چند نفر از رفقا به شمیران رفته بودیم. به هزار زحمت جای دنجی گیر آوردیم و یله دادیم، نه خیال کنید که توی خانهُ مردم رفته بودیم، لب جوی آب و وسط بیابانِ خدا زیر سایهُ درختی میخواستیم کپهُ مرگمان را بگذاریم.
هنوز جابهجا نشده بودیم که یک دهاتی سروکلهاش از دور پیدا شد و به طرف ما آمد. هدایت گفت : عمو، خدا قوت. دهاتی قدری مِنومِن کرد، خیال کردیم میخواهد جواب تعارف هدایت را بدهد، بعد با صدایی که از ته چاه میآمد گفت: آقایون از اینجا بلند شوید، ارباب خوابیده است! گفتیم : ارباب؟ ارباب کجا است؟ گفت: اینجاها تمام ملک ارباب است، خودش نیم فرسخ آن طرفتر منزل دارد. گفتم : عمو جان، اینجا که ما نشستهایم بیابان خدا است. ما کجا، ارباب کجا. کسی به نیم فرسخ آن طرفتر کاری ندارد. دهاتی گفت: من نمیدانم، ارباب سپرده است که وقتی من خوابم، هیچکس به این دور و برها نزدیک نشود. اگر بیدار شدم و کسی را دیدم، پدرت را درمیآورم.
ما خواستیم توپوتشر برویم و پاشنهُ دهان را بکشیم و فحشی نثار ارباب کنیم. اما هدایت نگذاشت. گفت اصلاً از خیر شمیران گذشتیم، برگردیم شهر، توی خرابشدهُ خودمان. گفتیم : آقا، بگیر و بنشین، غلط میکند کسی به ما کار داشته باشد. گفت: میبینید که کار دارند. حالا این برود، یک قلتشن دیگر میآید، حرف این است که آدم در این دیار زیر سایهُ یک درخت هم نمیتواند لشش را دراز کند. هر جا پا میگذاری ، دُم یک بزرگزاده و آدم درشت را لگد کردهای..."
این نقلِ یکی از دوستان نزدیک هدایت بود، و او میگفت وقتی هدایت به پاریس رفت، زود به زود هتل هایش را عوض میکرد، و هربار در جواب پرسش ما فقط میگفت "بله، هتلم را عوض کردم، جای راحتی نبود."
اما حقیقت چیز دیگری بود.
او عقب "گاز" میگشت ! عقب جایی میگشت شکه بتواند کارش را بیدردسر و دور از صدای دوست و آشنا انجام دهد.
#هومن_پناهنده
@gashthaa
BY گشتها | هومن پناهنده
Share with your friend now:
tgoop.com/gashthaa/3221