tgoop.com/gazaff/1652
Last Update:
۱. مگرندیدهای درختهای پیر شکوفههایشان را راحتتر از دست میدهند؟
-
۲. یک روز صبحِ مهرماه با نور گمشدهی خورشید، من هم گم شدم. پشت ابرها...
و سوگ، بهای دوست داشتن بود.
-
۳. حالا که به گذشته نگاه میکنم، حقیقت این است که چیزی برایم وجود ندارد. این در حد و اندازههای فراموشی نیست، من به یک فرمول ساده رسیده بودم، لحظهپرستیام تا جایی پیش میرفت که مفهوم زندگی نهایتش را با یک مرگ تصادفی در چند ساعت آینده بهم نشان میداد. و این افسار من بود که از دست زندگی درآمده بود. او هر چقدر خلاقتر میشد، من بیشتر با خلاقیتش زندگی میکردم.
-
۴. از دستشویی بیرون میآید، بهم نگاه میکند. میخواهد از اینجا برود. معلوم است...
-
۵. کف حمام نشستم و در خودم شاشیدم. آب که به پوستم میخورد فکر می کردم چقدر خوب می شود اگر همینطور که میرود، اشتباهات مرا هم ببرد. غمهایم را، تنهاییها را، آن لحظههای کثیف معمولی که انسان خودش را میفروشد و فکر میکند حالا زندگی همین است دیگر. چه جنگها کرده بودم در صف انسانیت و فکر و روشنایی. حالا شدهام یک لکه تاریکی.
که خود تاریکی بودم و تاریکی از من ساطع میشد. یا بهتر بگویم، نور را میبلعیدم. احوال خوبی نیست. میل هوسانگیزی به خودکشی دارم. از همیشه بیشتر به خط نزدیک شدهام.
آب که میرفت گریه میکردم که چرا من هم با آب نمیروم....
-
۶. دردناکتر از همه این بود که زمان با بیرحمی پیش میرفت، اهمیتی نداشت نوید مرده بود یا مادرم مریض شده بود، فرقی نداشت بابا داشت میرفت و سیدی اسکن ریه در دستان من با انگشتانم میلرزید یا وقت عاشقی کردن تنها گذاشته شده بودم، زمان بیاعتنا به همهچیز جلو میرفت. خب، کسی هم نگفته بود قرار است اتفاق خاصی بیافتد؛ اما منِ سادهدل باورم نشده بود که همهچیز انقدر قرار است تند و تیز باشد.
از کسرا پرسیدم خوش گذشت؟ گفت: هنوز نگذشته، داره میگذره. و من به اعماق بشر پرتاب شدم، بهش گفتم بهترین روزهای زندگیات است، نفهمید، شاید هم نباید میگفتم. مثل کسرا، مثل کودکی با دل صاف و روحی بیخش خیال کرده بودم زندگی قرار است قشنگ باشد.
البته که روی خوبش را هم دیده بودم؛ اما مثل گریهی آن شب قبل از جابجا کردن وسایل خانهام، برای اسارت دوباره غمگینم. روزهای زیادی را در رنج میگذرانی و روزهای بسیار بسیار کمی را حالت خوب است. و تو بدون هر کدام از اینها معنی دیگری را نمیفهمی؛ اما باز هم رنج بیشتر است.
-
۷. مینوشتم: رهایی در پرواز روح است. و کتاب میخواندم و شبها فکرهای رنگی برای دنیای آدمها داشتم. بعد، شب محل گذر شد. انتقاد وسواسی از میانمایگی مرا خِفت کرد و همان بلایی را سرم آورد که سرزنش میکردم. گندی که در خودم بالا آوردهام، همهی آن چیزهایی بوده که خودم را از آنها جدا میدیدهام. پله کردن. پله شدن. پله دیدن. پله پله. این آخرها کاملن خشک شده بودم. احساس میکردم روزانه بافت مغزم دارد خشک میشود و در خودش میپیچد و مچاله میشود. یک شب خیال کردم آنقدر کوچک میشود که بعد هیچ شود. و بعد منفجر شود. همان شب، به چشمانش نگاه کردم که در فاصلهی کمی از صورتم، در چشمانم نگاه میکرد. او و چشمانش و خندهاش، سنجاقی که اتفاقات زندگی مرا بهم وصل کرده ......
-
BY -گزاف-
Share with your friend now:
tgoop.com/gazaff/1652