tgoop.com/goodlifefee/69653
Last Update:
#دوقسمت نودونه وصد
📝پری
صدای بوق ماشین دایی منو از اون حالت بهت و غم درآورد قدم هام رو تند کردم و رفتم سمت ماشین حامد گفت تا کی ایرانی؟میمونی یا میخوای بری؟سرجام وایستادم و گفتم فعلا هستم ،حامد گفت خوبه موفق باشی فعلاااا اینو گفت و سرد و بی تفاوت از کنارم رد شد ،غم عالم تو دلم بود این چه دیداری بود بعد از سالها انتظار و دوری ،حامد کلی تغییر کرده بود هم از نظر اخلاق هم از نظر ظاهر ،ابهتی داشت ،نشستم تو ماشین دایی،اصلا حواسم به خودم نبود مدام قیافه ی جذابه حامد و حرفاش تو سرم بود میخواستم وقتی دیدمش باهاش حرف بزنم بابت گذشته ازش معذرت بخوام تا عذاب وجدانی که داشتم از بین بره اما حس احمقانه ی عشق تمام وجودم رو گرفته بود و رفتار خشک و جدی حامد که مانع از حرف زدنم شده بودرسیدم خونه مامان اینا به گرمی ازمون استقبال
کردن و همش میپرسیدن که چی شد و تعریف کن و ...حوصله ی تعریف کردن نداشتم ،همش چهره ی حامد جلو نظرم بود چقدر دلتنگش بودم فکر نمیکردم با دیدنش تمام عشق و خاطره ی اولمون زنده بشه ،کمی برای مامان اینا تعریف کردم و رفتم تو اتاق رو تخت ولو شدم حامد چقدر تغییر کرده بود اصلا اون آدمی که من میشناختم نبود ،پیش خودم گفتم احتمالا ازدواج کرده و ادامه تحصیل داده و خودشو با زندگیش وفق داده ،بالاخره آدم همیشه که نمیتونه به سبک اشتباهه خودش زندگی کنه گاهی کسی تو مسیر زندگی قرار میگیره که آدم رو تغییرمیده ،خدا رو شکر حامد تغییر مثبت کرده بود ،به یاد خاطراتی که از حامد داشتم ،سختی هایی که به خاطر خامی و ندونم کاری هامون کشیده بودم چشمام اشکی شد ،میدونستم توقع من زیاد بود بالاخره سالها از جدایی منو حامد اونم با اون وضعیت گذشته بود و هر کدوم مسیر خودمون رو انتخاب کرده بودیم عقل ومنطقم رفتار حامد رو تایید میکرد اما دلم آخ دلم که هیچی حالیش نبود ،اون روز گذشت و فردای اون روز به مامان گفتم مامان من میرم تا امامزاده صالح
چند ساله دلم میخواست اونجا برم ،اومدم از در برم بیرون برادر زاده م بدو بدو اومد سمتم و با گریه گفت منم میام ،هر چی مادرش اصرار کرد نتونست جلوی گریه و لجبازیش رو بگیره ،گفتم عیب نداره الهام جان بغلش میکنم میرم تا سر کوچه چند تا چیز برای میخرم میارمش بعد میرم ،دست ایلیا رو گرفتم و باهم رفتیم سمت سوپری محل ،از خونه که در اومدم ماشین مشکی شاسی بلندی بافاصله روبه روی خونه مون پارک بود بی اعتنا از کنارش گذشتم همینجور که تو پیاده رو راه میرفتم ماشین مشکی حرکت کرد و از کنار خیابون با سرعته کم خودش رو به ما نزدیک کرد ،کمی احساس ترس کردم ،ایلیا رو بغل کردم و قدم هام رو تندتر کردم اماراننده شیشه رو داد پایین سرش رو از ماشین دراورد و گفت شبیهه خودت نیست،حتما پدرشه اینو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد، سرم رو بلند کردم و نگاش کردم حامد بود گفتم صبر کن ،سرعتش روکم کرد ادامه دادم شبیه مادرشه ،برادر زاده مه،حامد که انگار یکم خیالش راحت شده بود گفت خودت چی؟خودت بچه نداری؟فهمیدم که میخواد مطمین بشه من مجردم اما غرورش نمیزاره اینو بپرسه ،برام جالب بود اومده بود دم در خونمون تا مطمین بشه از این موضوع ،پس حتما خودش هم ازدواج نکرده یا ...گفتم میخواهم باهات حرف بزنم میشه بمونی تا من برای این بچه خرید کنم و بزارمش پیش مادرش و بیام ،حامد سری تکون داد و گفت منتظرم بیا قدمهام رو تند کردم و سریع چند تا قاقالی،لی،واسه ایلیا خریدم و برگشتم خونه و به هوای رفتن به تجریش با مامان اینا خداحافظی کردم ،اومدم تو کوچه حامد منتظر بود ،رفتم سمت ماشین حامد خم شد و در جلو رو باز کرد و گفت بیا بالا بریم سمته،تجریش؟گفتم آره اتفاقا دلم میخواست برم امامزاده ،حامد نگاهی بهم کرد و گفت پس هنوز اعتقادت رو داری؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم معلومه که دارم ،چند سال از کشورم دور شدم ایمان و اعتقادم رو که یادم نرفته حامد گلویی صاف کرد و گفت آخه قبلاً تا خواستگارت عوض شد قول و قرارت یادت رفت،حامد میخواست سر صحبت رو باز کنه اما گله و خاطره ای که از آشناییمون داشت مانعش میشد ،اروم گفتم الان چکار میکنی؟؟ازدواج کردی؟زن ؟بچه ؟حامد وسط حرفم پرید و گفت به من اونقدری که به تو خوش گذشته خوش نگذشته من هنوز تو قول و قرار ده ساله پیش جا موندم ،_من قولی بهت نداده بودم حامد _قرار بود باهم ازدواج کنیم ،ما حتی اسم بچه مون هم انتخاب کرده بودیم من تو رویام،با تو هزار تا سفر رفته بودم _به منم خوش نگذشته بود ،اون از خرابکاری هایی که کردی و اعتمادم رو نسبت به خودت کم کردی ،اون از شیشه شکستن ها و تهدید کردن هات ،اون از ازدواج وحشتناکی که تو باعثه بی اعتمادیه،علیرضا نسبت به من شدی ،من کم اذیت نشدم حامد خان ،من کم عذاب نکشیدم ،درد و رنجی که اون. بی وجدان به جسم و روحم زد
@goodlifefee
BY حس خوب زیستن
Share with your friend now:
tgoop.com/goodlifefee/69653