HAMIDREZATAVAKOLI_LITERATURE Telegram 470
 
آن روز زنی به باغچهٔ اطفال آمد. در چشم‌هایش شرم و غم موج می‌زد. یک خُرده عجیب بود. جبار دید زیر چادر گل‌گلی‌اش چیزی تکان‌تکان می‌خورد. زن، بچه‌ای را از زیر چادر بیرون کشید. پسرک رویش را طرف جبار نمی‌کرد و محکم به گل‌های ریز چادر چنگ زده بود. جبار با خنده، بچه را صدا زد.
«این لطفعلی ما نمی‌شنود. زبان‌بسته، مادرش عمرش را داده به شما. من مادرخوانده‌اش هستم. طفل معصوم را عینِ بچه‌ام دوست دارم. خیلی باهوش است. دوست دارد مدرسه برود و با بچه‌ها بازی کند. هیچ مدرسه‌ای قبولش نکردند. آقای باغچه‌بان! میشود این طفلک را به باغچه‌تان راه بدهید؟»
جبار آرام دست کشید روی سر لطفعلی؛ انگار گلبرگی را نوازش کند. اگر راست‌راستی باغچه‌بان بود چرا باید این گل را به حال خود رها می‌کرد؟ دستش را گرفت و بردش سر کلاس. پسرک با دیدن نقاشی‌ها و کاردستی‌ها و خندهٔ بچه‌ها، ترس و خجالتش ریخت. جبار به نگاه لطفعلی چشم دوخته بود. شنیده بود که در فرنگ به بچه‌های کر و لال، خواندن و نوشتن یاد می‌دهند. لحظه‌ای از ذهنش گذشت: چرا او نتواند؟
می‌دانست کار خیلی خیلی سختی است. ولی او باید طلسم سکوت این فرشته‌های خاموش را می‌شکست. بچه‌های کر و لال پس از عمری تنهایی یا به گدایی می‌افتادند یا سربار می‌شدند. باید کاری می‌کرد؛ کاری که تا آن موقع هیچ کس در ایران انجام نداده بود. هنگامی که جبار پنج‌ساله بود، عبداالرحیم طالبوف تبریزی در "کتاب احمد" دربارهٔ نیاز به مدارسی ویژهٔ کر و لال‌ها نوشته بود. کتاب احمد از نخستین کتاب‌هایی است که دربارهٔ تعلیم و تربیت نوین کودکان در ایران به فارسی منتشر شد. طالبوف با نظام آموزشی کشورهای پیشرفته آشنایی داشت و در استانبول از مدرسهٔ مخصوص ناشنوایان بازدید کرده بود.
مادر لطفعلی تنها از باغچه‌بان خواسته بود او را با بچه‌ها نگاه دارد تا با آن‌ها بازی کند؛ همین. او حتی نمی‌توانست در خیال ببیند که بچه‌اش بتواند زبان باز کند و دستش به نوشتن برود. هیچ کس دیگری هم این کار محال را شدنی نمی‌دانست. وقتی باغچه‌بان به سراغ ادارهٔ فرهنگ رفت که دیگر رئیسش آقای فیوضات نبود، به او گفتند ما به دبستان کر و لال‌ها نیازی نداریم. خیلی‌ها او را مسخره کردند و او را حقه‌باز و کلاهبردار و دروغگو و بی‌شرم خواندند. اما باغچه‌بان شبیه بچه‌های ناشنوا این حرف‌هارا نمی‌شنید. او تنها نگاه لطفعلی را پیش چشمش می‌دید که در سکوتش چه‌قدر اسرار پنهان بود. چند سال بعد غلامعلی رعدی آذرخشی برادر بزرگتر لطفعلی، شعری سرود برای چشم‌های برادرش به نام "زبان نگاه" که خیلی مشهور شد:
من ندانم به نگاه تو چه رازی‌ست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان؟
که شنیده‌ست نهانی که درآید در چشم؟
یا که دیده‌ست پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان؟...
دو برادر ناشنوا هم به باغچهٔ اطفال آمدند و چراغ نخستین کلاس خاموش ایران روشن شد. باغچه‌بان فهمید باید همهٔ هوش و حواس و هنر و توانش را به کار بیندازد. این‌ها بچه‌هایی بودند؛ هنوز زبان باز نکرده! سختی کار این‌جا بود که کودک پیش از آن‌که شروع به صحبت کند، مدت‌ها با دقت حرف زدن دیگران را می‌شنود. تازه وقتی هم که زبان باز می‌کند، صدای خودش را می‌شنود. شنیدن صحبت دیگران و خودش، حرف زدنش را گسترش می‌دهد و پیوسته تصحیح می‌کند. اما سه شاگرد باغچه‌بان تصوری از صدا و کلمه نداشتند. چه کار باید می‌کرد؟
از چشم‌ها شروع کرد؛ از همان چشم‌های خاموش. آیا چشم‌ها با خیره شدن به لب‌ها می‌توانستند کلمه‌ها را ببینند؟ باغچه‌بان فهمید باید کاملا از خودش بیرون بیاید و خودش را جای بچهٔ ناشنوا بگذارد. وقتی صدایی را نمی‌شنوی، هر چه‌قدر هم با دقت به حرکت لب‌ها خیره شوی، فایده‌ای ندارد. باغچه‌بان یک چیز دیگر هم فهمید: باید با حوصلهٔ زیاد دربارهٔ تلفظ تک‌تک صداها و حروف دقت می‌کرد. او باید می‌فهمید جای هر صدا و حرف دقیقا کجاست؟ او چیزی از دانش آواشناسی نمی‌دانست. آن روزها در تبریز و شاید سراسر ایران که هنوز دانشگاه نداشت، یک آواشناس هم پیدا نمی‌شد. اما هوش و همت جبار گره‌‌ها را می‌گشود. او فهمید بعضی صداها از گلو می‌گذرند. او اسم آن‌ها را گذاشت صداهای آوایی. صداهایی هم هست که با نفس درست می‌شود که اسمشان شد تنفسی. هر کدام از این دو گروه صداهایی دارند که می‌شود کشید و صداهایی که نمی‌شود کشید. آن‌ها را امتدادپذیر و امتدادناپذیر نامید.
 



tgoop.com/hamidrezatavakoli_literature/470
Create:
Last Update:

 
آن روز زنی به باغچهٔ اطفال آمد. در چشم‌هایش شرم و غم موج می‌زد. یک خُرده عجیب بود. جبار دید زیر چادر گل‌گلی‌اش چیزی تکان‌تکان می‌خورد. زن، بچه‌ای را از زیر چادر بیرون کشید. پسرک رویش را طرف جبار نمی‌کرد و محکم به گل‌های ریز چادر چنگ زده بود. جبار با خنده، بچه را صدا زد.
«این لطفعلی ما نمی‌شنود. زبان‌بسته، مادرش عمرش را داده به شما. من مادرخوانده‌اش هستم. طفل معصوم را عینِ بچه‌ام دوست دارم. خیلی باهوش است. دوست دارد مدرسه برود و با بچه‌ها بازی کند. هیچ مدرسه‌ای قبولش نکردند. آقای باغچه‌بان! میشود این طفلک را به باغچه‌تان راه بدهید؟»
جبار آرام دست کشید روی سر لطفعلی؛ انگار گلبرگی را نوازش کند. اگر راست‌راستی باغچه‌بان بود چرا باید این گل را به حال خود رها می‌کرد؟ دستش را گرفت و بردش سر کلاس. پسرک با دیدن نقاشی‌ها و کاردستی‌ها و خندهٔ بچه‌ها، ترس و خجالتش ریخت. جبار به نگاه لطفعلی چشم دوخته بود. شنیده بود که در فرنگ به بچه‌های کر و لال، خواندن و نوشتن یاد می‌دهند. لحظه‌ای از ذهنش گذشت: چرا او نتواند؟
می‌دانست کار خیلی خیلی سختی است. ولی او باید طلسم سکوت این فرشته‌های خاموش را می‌شکست. بچه‌های کر و لال پس از عمری تنهایی یا به گدایی می‌افتادند یا سربار می‌شدند. باید کاری می‌کرد؛ کاری که تا آن موقع هیچ کس در ایران انجام نداده بود. هنگامی که جبار پنج‌ساله بود، عبداالرحیم طالبوف تبریزی در "کتاب احمد" دربارهٔ نیاز به مدارسی ویژهٔ کر و لال‌ها نوشته بود. کتاب احمد از نخستین کتاب‌هایی است که دربارهٔ تعلیم و تربیت نوین کودکان در ایران به فارسی منتشر شد. طالبوف با نظام آموزشی کشورهای پیشرفته آشنایی داشت و در استانبول از مدرسهٔ مخصوص ناشنوایان بازدید کرده بود.
مادر لطفعلی تنها از باغچه‌بان خواسته بود او را با بچه‌ها نگاه دارد تا با آن‌ها بازی کند؛ همین. او حتی نمی‌توانست در خیال ببیند که بچه‌اش بتواند زبان باز کند و دستش به نوشتن برود. هیچ کس دیگری هم این کار محال را شدنی نمی‌دانست. وقتی باغچه‌بان به سراغ ادارهٔ فرهنگ رفت که دیگر رئیسش آقای فیوضات نبود، به او گفتند ما به دبستان کر و لال‌ها نیازی نداریم. خیلی‌ها او را مسخره کردند و او را حقه‌باز و کلاهبردار و دروغگو و بی‌شرم خواندند. اما باغچه‌بان شبیه بچه‌های ناشنوا این حرف‌هارا نمی‌شنید. او تنها نگاه لطفعلی را پیش چشمش می‌دید که در سکوتش چه‌قدر اسرار پنهان بود. چند سال بعد غلامعلی رعدی آذرخشی برادر بزرگتر لطفعلی، شعری سرود برای چشم‌های برادرش به نام "زبان نگاه" که خیلی مشهور شد:
من ندانم به نگاه تو چه رازی‌ست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان؟
که شنیده‌ست نهانی که درآید در چشم؟
یا که دیده‌ست پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان؟...
دو برادر ناشنوا هم به باغچهٔ اطفال آمدند و چراغ نخستین کلاس خاموش ایران روشن شد. باغچه‌بان فهمید باید همهٔ هوش و حواس و هنر و توانش را به کار بیندازد. این‌ها بچه‌هایی بودند؛ هنوز زبان باز نکرده! سختی کار این‌جا بود که کودک پیش از آن‌که شروع به صحبت کند، مدت‌ها با دقت حرف زدن دیگران را می‌شنود. تازه وقتی هم که زبان باز می‌کند، صدای خودش را می‌شنود. شنیدن صحبت دیگران و خودش، حرف زدنش را گسترش می‌دهد و پیوسته تصحیح می‌کند. اما سه شاگرد باغچه‌بان تصوری از صدا و کلمه نداشتند. چه کار باید می‌کرد؟
از چشم‌ها شروع کرد؛ از همان چشم‌های خاموش. آیا چشم‌ها با خیره شدن به لب‌ها می‌توانستند کلمه‌ها را ببینند؟ باغچه‌بان فهمید باید کاملا از خودش بیرون بیاید و خودش را جای بچهٔ ناشنوا بگذارد. وقتی صدایی را نمی‌شنوی، هر چه‌قدر هم با دقت به حرکت لب‌ها خیره شوی، فایده‌ای ندارد. باغچه‌بان یک چیز دیگر هم فهمید: باید با حوصلهٔ زیاد دربارهٔ تلفظ تک‌تک صداها و حروف دقت می‌کرد. او باید می‌فهمید جای هر صدا و حرف دقیقا کجاست؟ او چیزی از دانش آواشناسی نمی‌دانست. آن روزها در تبریز و شاید سراسر ایران که هنوز دانشگاه نداشت، یک آواشناس هم پیدا نمی‌شد. اما هوش و همت جبار گره‌‌ها را می‌گشود. او فهمید بعضی صداها از گلو می‌گذرند. او اسم آن‌ها را گذاشت صداهای آوایی. صداهایی هم هست که با نفس درست می‌شود که اسمشان شد تنفسی. هر کدام از این دو گروه صداهایی دارند که می‌شود کشید و صداهایی که نمی‌شود کشید. آن‌ها را امتدادپذیر و امتدادناپذیر نامید.
 

BY چراغ ناافروخته


Share with your friend now:
tgoop.com/hamidrezatavakoli_literature/470

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Members can post their voice notes of themselves screaming. Interestingly, the group doesn’t allow to post anything else which might lead to an instant ban. As of now, there are more than 330 members in the group. Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content. ZDNET RECOMMENDS Select “New Channel” To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support
from us


Telegram چراغ ناافروخته
FROM American