tgoop.com/hanin_n/1789
Last Update:
تکیه زدهام به گوشۀ پنجره، چشمهایم ابرهای سرخ و برفهای ریز را تماشا میکند.
شمع گوشۀ اتاق میسوزد و ساعت دیجیتال کنار آن، ساعت کمی بعد از صفر را نشان میدهد.
جایی که روزی مأمن من بود، حالا ملالآورترین نقطۀ روی زمین است.
مغزم پراز حرفهاییست که زیر بارانها، در دل گرفتگی ابرها، چشم در برابر چشمهای تو، به تو نگفتهام. حالا چندسال است که این اتفاق دارد مرور میشود.
هنوز هم نمیدانم که این سکوتهای ناگهانی از ترس دورترشدن است یا از برای محوشدن در عمق چشمهای تو، همان سیاهی مطلقی که من را برای یکبار ولی به اندازۀ تمام عمر در بند کشیدهاست.
مغزم درد میکند! مغزم دارد بیشتر از قبل این روزها را بالا میآورد.
روزهایی که بعد از صحبتهای نیمهونصفهٔ با تو از اوج استیصال به «سال بلوای معروفی» پناه میبردم.
سراغ کتابش میروم و آن را ورق میزنم. برگههای چروکیدۀ بارانخوردهاش گواه آن روزها هستند.
دارم کنار پنجره همان قسمتها را دوباره میخوانم، همان کلماتی که آنروزها مرا به فکر فرو میبردند، کلماتی که ساعتها روی آنها مکث میکردم. کلماتی که آغشته به باراناند و به روزهای دلتنگی.
- ...
BY حنین به توان دو!
Share with your friend now:
tgoop.com/hanin_n/1789