tgoop.com/khaterat_tehran/18
Last Update:
🔻 من ورودی ۸۸م،دانشکده فنی،۵تا دختر وکلی پسر،که حتی رومون نمیشد وقتی حرف میزنن برگردیم ببینیم کدوم یکیشونه☺️یکی از آقایون صداش به گوشم خیلی قشنگ بود،یک ماهی گذشت که یه روز اومد پای تابلو و اونجا بود که فهمیدم این صدا مال کیه،البته نه که اهمیتی بدم یا ازش خوشم بیاد، صرفا به دوستم گفتم آها این همون پسره اس که وقتی حرف میزد میگفتم صداش قشنگه.
برای ما ورودیا، کلاس آموزش مقاله نویسی و تحقیق گذاشتن،اکثر بچه ها بعد از مدتی بیخیال شدن و اینجور شدکه فقط منو همین آقای خوش صدا هم گروهی موندیم،ایشون جدا تحقیق میکردمنم جدا،فقط گاهی میرفتیم سالن مرجع کتابخونه ونتایجمونو براهم توضیح میدادیم،اخلاقش خیلی رسمی وبزرگسالانه بود،من هم فیسم کوچیک میزد هم سنم کمتر از بقیه بود،تجربه رابطه احساسی با هیچ پسری هم نداشتم،در طول همین کار مشترک ایشون از من خوشش اومده بود بااینکه اصلا حرف غیر درسی باهمدیگه نداشتیم،یه شب پیام داد که فردا باهاتون کار مهمی دارم،فرداش یعنی شنبه ساعت ۸صبح😅 ۱اسفند سال ۸۸ ،روز اول ترم۲،تو سالن آی تی اومد و گفت فکر میکنم ما مناسب ازدواج با هم هستیم، نگفت عاشقتم و دیوونتم و ...گفت فکر میکنه مناسب همیم و اگه میشه باهم بیشتر آشنا بشیم،از خونواده اش گفت و از خونواده ام پرسید،حس گنگی داشتم،اصلا نمیتونستم به خودم بقبولونم که انتخاب به این سختی رو انجام بدم،یکی که تمام عمررر بخوام باهاش باشم،ولی اون تو همین آشنایی بیشتر و بیشتر علاقه مند شد ویه ماه بعد دیگه به اصرار ازم جواب میخواست،همچنان مردد بودم ولی بالاخره بهش اوکی دادم و رابطمون کم کم احساسی شد،بزرگترین اشتباهمون این بود که اجازه دادیم خونواده ها بفهمن و کلی تحت فشار قرار گرفتیم خصوصا خونواده من،نگم از دعواهایی که شدم و حتی کتک😞منی که از گل نازکتر بهم نگفته بودن،شاید حق داشتن،سنمونو کم میدونستن راهمون دور بود فرهنگا متفاوت، درسمون تموم نشده بود،مستقل نبود،شغلی نداشت،سربازیش هم بود😓پنهون از خونواده با هم ادامه دادیم دلخوشی و شادیای قشنگی پیش هم داشتیم همه دانشگاه مارو باهم میشناختن،حتی استادا و حراست، تمام آیندمونو با هم تصور کرده بودیم،دلم به حال اون روزامون کبابه،پول هم نداشتیم حتی،به هر دری میزد تو اون سالا،که پولی دربیاره،کارگری،تدریس...که بتونیم بریم بیرون،کافه رستوران...و باهم باشیم.
ارشد دوتا شهر جدا افتادیم وخیلی دور... میومد سر میزد بهم،چه روزای بدی...تو دانشگاه بی اختیار اشک میریختم از نبودنش،آخه ۴سال عادت کرده بودم تو کلاس،لابی دانشگاه،کتابخونه،آی تی،مسیرسلف،اطراف خوابگاهم... همه رو با هم باشیم و الان نبودش،از رشته ام هم متنفر شده بودم و پایان نامه ام رو هم با کمک اون نوشتم وگرنه تموم نمیشد،اون ولی همچنان شاگرد اول و نخبه بود وسربازیشم حین ارشد باهمین امتیاز نخبگی باانجام پروژه واسه بنیادنخبگان گذروند وبدون هیچ سفارش و آشنایی بلافاصله تو آزمون استخدامی هم قبول شد،منم بعد از ارشد دوباره کنکور سراسری شرکت کردم وپزشکی قبول شدم،این بار ۲اسفند ۹۷ با خونواده اومدن خواستگاری و بعداز چند ماه جواب مثبتو ازبابام گرفت و ازدواج کردیم(همیشه میگه ببین چه پسر خوبی بودم ۱اسفند به خودت گفتم، ۲اسفند دست خونواده ام رو گرفتم اومدم خواستگاری!البته دیگه اون ۹سال بینش رو در نظر نمیگیریم😄).
الان بیشتر از تمام اون سالهای دوستیمون همو دوس داریم،یه جورایی انگار باهم بزرگ شدیم و شخصیتمون باهم شکل گرفت،الان بالای ۱۲ساله که بهترین دوستای همیم و هر روز خداروشکر میکنم بابت با هم بودنمون،تا چند وقت دیگه هم انشاالله مهاجرت میکنیم و خوشحالیمون تکمیل میشه،دعا میکنم برای همه عاشقای واقعی که ته داستانشون قشنگ باشه😊😊💑
➕ تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!
خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
BY • خاطرات تهران •
Share with your friend now:
tgoop.com/khaterat_tehran/18