KTABDANSH Telegram 2332
داستان های کوتاه ۱۷-
📚 #اختلاف_احساب

۱۷ احمد علی خان
صورت سیاه شده از درد فرزندش
را به خوبی تشخیص داده بود و
وحشتش گرفته بود.
نه . دیگر می توانست راحت
بنشیند بلند شد و
راه افتاد و در طول تالار به
قدم زدن پرداخت.
دو سه‌ بار تا بالای سر همکارش آمد
میز او زیر پنجره ی آخر تالار بود

احمد علی خان پای پنجره ایستاد
چند دقیقه کار او و سیمای آرام
و بی تشویش او را از بالا و
از سرِ سیری، تماشا می کرد.
از پنجره باد ملایمی به درون
می وزید و صورت او را که عرق
کرده بود، خنک می کرد
به همراه باد، بوی سَر تونِ حمام
تو می آمد و تا ته حلقِ
احمد علی خان فرو می رفت.
بیرون آسمان هنوز روشن بود و شهر
و محله های پایینِ آن با بام های
کاه گلی و ردیفِ طاق های بازار
در میان آن ها، آن پایین گسترده شده
بود و در تاریکی دمِ غروب، کم کم در
نظر احمد علی خان محو می گردید.

از ته شهر، همهمه ای آرام و ملایم
با نور بی رمقِ چراغ هایی که
تک تک روشن می شدند، بالا
می آمد و در میان آن،
تک صدای اذان گوهای مسجدِ
خرابه ها تشخیص داده می شد.
احمد علی خان
سخت دلش گرفته بود و مضطرب
بود، روی همهء این مناظرِ محو
شونده و در میانِ این همهمه ها دنبال
تسلای خاطری می گشت.
در تاریکی و بی رنگیِ دمِ غروب
دلش به تپش افتاده بود.
از همهء منظره ی شهر که پای
عمارتِ بلندِ بانک گسترده شده بود
ردیفِ طاق های کاه گلیِ بازار
بیش تر به چشم او می خورد و نمود
میکرد. می دید که از جنجالِ
روزانه ی بازار، از جنجالی که بازار
با همهء بند و بست هایش و
با همهء سگ دَوی های دلال های
هرزه اش، صبح تا شام در خود
می کِشد چیزی باقی نمانده است
حس میکرد این طاق های کاه گلی
مثل سرپوش های رازدار و سنگینی
روی همهء نابه کارهای بازار
سرپوش ضخیمی از گِل کشیده.
آرزوهایش در همهء عمرش این قدر
کم بود که اگر می خواست حسابشان
کند از شمارهء انگشت های یک
دستش نیز تجاوز نمی کرد.
ولی حالا که پس از یک روزِ
پُر اضطراب از پنجره ی بانک به
بیرون می نگریست و ردیف طاق های
کاه گلی بازار زیر نظرش در تاریکیِ
اولِ شب محو می شد....
حالا آرزوهای تازه‌ ای در سینه اش
زبانه می کشید .
ناراحتی و اضطرابی را که داشت
از یاد بُرده بود و به این آرزو که تازه
پیدا کرده بود می اندیشید
اول نخواست باور کند ولی
بعد دید نه.
حتما این آرزو به دلش افتاده بود.
آرزو پیدا کرده بود که - بازار
با همهء دغل کاری ها و
حقه بازی هایش- برای ابد
زیر این سرپوش های تنبل و سنگین
مدفون شود و همه ی جنجالِ خود
را زنده به گور کند.
اول شاید هم
به این خیال افتاد که مبادا این یک
آرزوی غیر انسانی باشد! ولی
بعد هرگونه تردیدی را از دل خود
بیرون کرد....

🖊 جلال_آل_احمد ؛ 👇

[ ما اصلا زندگی بشری نمیکنیم
زندگی ما زندگی نباتی است
درست مثل یک درخت. زمستان که آمد
و برگ و بارش ریخت می نشیند به
انتظار بهار، تا برگ در بیاورد.
بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد.
بعد به انتظار باران،
بعد به انتظار کود و همین جور،
همه اش به انتظار تحولات...
از کتابِ ؛
#نون_و_القلم ]


این داستان ادامه دارد

@ktabdansh 🌙💫



tgoop.com/ktabdansh/2332
Create:
Last Update:

داستان های کوتاه ۱۷-
📚 #اختلاف_احساب

۱۷ احمد علی خان
صورت سیاه شده از درد فرزندش
را به خوبی تشخیص داده بود و
وحشتش گرفته بود.
نه . دیگر می توانست راحت
بنشیند بلند شد و
راه افتاد و در طول تالار به
قدم زدن پرداخت.
دو سه‌ بار تا بالای سر همکارش آمد
میز او زیر پنجره ی آخر تالار بود

احمد علی خان پای پنجره ایستاد
چند دقیقه کار او و سیمای آرام
و بی تشویش او را از بالا و
از سرِ سیری، تماشا می کرد.
از پنجره باد ملایمی به درون
می وزید و صورت او را که عرق
کرده بود، خنک می کرد
به همراه باد، بوی سَر تونِ حمام
تو می آمد و تا ته حلقِ
احمد علی خان فرو می رفت.
بیرون آسمان هنوز روشن بود و شهر
و محله های پایینِ آن با بام های
کاه گلی و ردیفِ طاق های بازار
در میان آن ها، آن پایین گسترده شده
بود و در تاریکی دمِ غروب، کم کم در
نظر احمد علی خان محو می گردید.

از ته شهر، همهمه ای آرام و ملایم
با نور بی رمقِ چراغ هایی که
تک تک روشن می شدند، بالا
می آمد و در میان آن،
تک صدای اذان گوهای مسجدِ
خرابه ها تشخیص داده می شد.
احمد علی خان
سخت دلش گرفته بود و مضطرب
بود، روی همهء این مناظرِ محو
شونده و در میانِ این همهمه ها دنبال
تسلای خاطری می گشت.
در تاریکی و بی رنگیِ دمِ غروب
دلش به تپش افتاده بود.
از همهء منظره ی شهر که پای
عمارتِ بلندِ بانک گسترده شده بود
ردیفِ طاق های کاه گلیِ بازار
بیش تر به چشم او می خورد و نمود
میکرد. می دید که از جنجالِ
روزانه ی بازار، از جنجالی که بازار
با همهء بند و بست هایش و
با همهء سگ دَوی های دلال های
هرزه اش، صبح تا شام در خود
می کِشد چیزی باقی نمانده است
حس میکرد این طاق های کاه گلی
مثل سرپوش های رازدار و سنگینی
روی همهء نابه کارهای بازار
سرپوش ضخیمی از گِل کشیده.
آرزوهایش در همهء عمرش این قدر
کم بود که اگر می خواست حسابشان
کند از شمارهء انگشت های یک
دستش نیز تجاوز نمی کرد.
ولی حالا که پس از یک روزِ
پُر اضطراب از پنجره ی بانک به
بیرون می نگریست و ردیف طاق های
کاه گلی بازار زیر نظرش در تاریکیِ
اولِ شب محو می شد....
حالا آرزوهای تازه‌ ای در سینه اش
زبانه می کشید .
ناراحتی و اضطرابی را که داشت
از یاد بُرده بود و به این آرزو که تازه
پیدا کرده بود می اندیشید
اول نخواست باور کند ولی
بعد دید نه.
حتما این آرزو به دلش افتاده بود.
آرزو پیدا کرده بود که - بازار
با همهء دغل کاری ها و
حقه بازی هایش- برای ابد
زیر این سرپوش های تنبل و سنگین
مدفون شود و همه ی جنجالِ خود
را زنده به گور کند.
اول شاید هم
به این خیال افتاد که مبادا این یک
آرزوی غیر انسانی باشد! ولی
بعد هرگونه تردیدی را از دل خود
بیرون کرد....

🖊 جلال_آل_احمد ؛ 👇

[ ما اصلا زندگی بشری نمیکنیم
زندگی ما زندگی نباتی است
درست مثل یک درخت. زمستان که آمد
و برگ و بارش ریخت می نشیند به
انتظار بهار، تا برگ در بیاورد.
بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد.
بعد به انتظار باران،
بعد به انتظار کود و همین جور،
همه اش به انتظار تحولات...
از کتابِ ؛
#نون_و_القلم ]


این داستان ادامه دارد

@ktabdansh 🌙💫

BY کتاب دانش


Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/2332

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020. Telegram Channels requirements & features Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members. Polls Informative
from us


Telegram کتاب دانش
FROM American