tgoop.com/ktabdansh/2787
Last Update:
داستان های کوتاه
۶
او به آهستگی گفت:
خانم کریل اون به تلفن من جواب
نمی ده. من یکی دو بار سعی
کردم با او تماس بگیرم.
سکوت کوتاهی در آنسوی خط
برقرار شد.
سپس صدا مجددآ گفت:
من کلید خودم را در زیر در گذاشته ام،
شما بهتر است بروید و آن را بردارید.
چشمهای دالماس تنگ شد.
انگشتان دست راستش بی حرکت شد.
او به آهستگی گفت:
همین الان خودم را به آنجا می رسانم.
اما خانم کریل، من کجا به شما
دسترسی دارم؟
- دقیقا نمی دونم.... شاید پیش
جانی سوترو" . ما قراره به اونجا بریم.
دالماس گفت: خوبه و منتظر صدای
قطع تلفن شد و سپس گوشی
را گذاشت و تلفن را به روی
میز کنار تخت گذاشت.
او گوشهٔ تخت نشست و یکی دو دقیقه
به لکههای تابش خورشید به روی دیوار
خیره شد، شانه اش را بالا انداخت
و برخاست.
نوشابه اش را تمام کرد، کلاهش را
بر سر گذاشت و با آسانسور پائین
رفت و سوار دومین تاکسی که بیرون
هتل به صف شده بود شد.
جوئی، باز هم کلیمارناک، بزن بریم.
پانزده دقیقه طول کشید تا به
کلیمارناک رسیدند.
برنامهی ته دانسان' در هوای آزاد اجرا
می شد و خیابان های اطراف این هتل
بزرگ از انبوه ماشین هائی که برای
ورود از سه درِ ورودی به روی هم
می جستند پُر بود.
دالماس نزدیک هتل از تاکسی پیاده شد
و پیشاپیش دخترکان چهره برافروخته
و همراهانشان بسوی در ورودی تاقدار
به راه افتاد.
او به داخل رفت، پله ها را برای
رسیدن به نیم طبقه طی کرد. از سالن
مطالعه رد شد و سوار آسانسوری پر
از آدم شد.
تمام آنها قبل از رسیدن به طبقهی آخر
پیاده شدند.
دالماس دوبار زنگ در والدن را زد.
سپس خم شد و زیر در را نگاه کرد.
یک باریکه ی مشخص روشنائی بود
که در محلی به مانعی برخورد می کرد.
او به پشت سرش و علامات آسانسور
نگاهی کرد.
خم شد و با تيغه ی چاقو جیبی
چیزی را از زیر در بیرون کشید.
آن یک کلید آپارتمان بود.
با آن وارد شد.... توقف کرد.....
خیره شد.....
اتاق بوی مرگ می داد.
دالماس به آهستگی داخل رفت.
به نرمی قدم برمی داشت و گوش
می داد.
برق تندی از چشمان خاکستری او
ساطع بود و استخوان آرواره اش خط
تندی بوجود آورده بود که در
مقابل گونهٔ آفتاب سوخته اش رنگ
پریده بنظر می رسید.
درک والدن با حالتی شل و وارفته در
صندلی قهوهای و طلائی خود فرورفته
بود. دهانش کمی باز بود.
سوراخی که رنگ به سیاهی می زد
در شقیقه راستش وجود داشت و
خط باریک خون از گوشهٔ صورتش
راه افتاده بود و بطرف گودی گردنش
و از آنجا تا یقهی پیراهنش ادامه داشت.
دست راستش بر روی فرش کشیده
شده بود. انگشتانش یک
اتوماتیک سیاه کوچک را گرفته بودند.
روشنائی روز از اتاق داشت محو می شد.
دالماس کاملا بی حرکت ایستاد و
برای مدتی طولانی به درک والدن
خیره شد.
از هیچ طرفی صدائی نمی آمد.
نسیم بند آمده بود و سایه بان های
بیرون نیز بی حرکت بودند.
دالماس یک جفت دستکش چرمی
کوچک از جیب عقبش بیرون کشید
و به دست کرد.
او روی فرش و کنار والدن زانو زد و به
آرامی اسلحه را از گیرهء انگشت های
به هم سخت شدهٔ او
بیرون کشید.
آن یک کلت ۳۲ با قنداق سیاه بود که
سیاه رنگ شده بود.
او آن را چرخاند و به خزانه آن نگاه کرد.
دندان هایش را به هم فشرد.
شمارهٔ آن سوهانکاری شده بود و جای
سوهانکاری در مقابل، سیاهی مات
رنگ و روغن بصورت ضعیفی
می درخشید.
ادامه دارد.
📚 آدمکش_تازه_کار 🎩
اثر؛ ریموند_چندلر
@ktabdansh 📚📚
...🖊📚✨
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/2787