tgoop.com/liiberty/8303
Last Update:
با گذر زمان همه چیز در اطرافم شکسته و پژمرده میشود و دیگر نمیخواهم در این هزارتویِ زمان فرسوده شوم، دلم کودکیم را میخواهد، زمانی که خیلی چیزها معنایی نداشت. از این دهه خیلی بیشتر از دهه نوجوانیام متنفرم. بار مسئولیتهایی را به دوش میکشم که مفهوم خود را برایم از دست دادهاند و فقط با عذاب وجدانش این طرف و آن طرف پرسه میزنم.
میپرسد شغل رویاییات چیست؟ بیکاری؛ عاشق بیکار بودن و فاسد شدن هستم.
میپرسد به چه چیزی علاقه داری؟ هیچ چیز، عموما جایی قید نکردهاند رسالت زندگی یعنی علاقه داشتن پس فکر میکنم این سرنوشت من است که استعداد و رویایی نداشته باشم، بیمعنا و توخالی بودن.
میگوید فلانی در چهل سالگی این را اختراع کرد پس برای هیچکس دیر نیست و بلا بلا بلا، اما فکر میکنم تا موقع مرگم هم نمیتوانم به چیزی معنا ببخشم و این مرا آدم غمگینتری میکند. همه چیز در اطراف من مفهوم خود را از دست داده است و نمیتوانم کاری انجام دهم.
میگوید هیچوقت دیر نیست مخصوصا برای سن تو، این سن زمان به چالش کشیدن شخصیتت است. او نمیداند که چند زندگی را گذراندهام تا به این نقطه برسم و دیگر چی؟ چالش؟ ولم کن زن میخواهم بمیرم، مردن چالش ناچیز و کم اهمیتی است بله؟
BY پوچانگاری
Share with your friend now:
tgoop.com/liiberty/8303