tgoop.com/malekisoheil/7522
Last Update:
شب از نیمه گذشته است ، از پشت پنجره کوچه را که میبینم باریدن برف شروع شده است . مجری رادیو نوید روزی برفی و پربار را برای فردا می دهد
من خوابم نمی برد . راستش از شوق باریدن برف است .می دانم از فردا تمام افرادی که می شناسم مثل ندید بدید ها از برف و راه رفتن روی برف و شعر هایی درباره ی برف و حتی حوادث در برف و همه ی این چیزها مطلب و عکس میگذارند و من البته از همه ی آنان "ندید بدید تر"
از شوق برف ، دوست ندارم بخوابم. پرده را کنار میزنم. صندلی را پشت پنجره میکشم و جلوی پنجره و رو به تیر چراغ برق لم می دهم و با آن قاب زیبا عشق بازی میکنم و تمام خاطرات شیرین رفته ام به مانند فیلم جلوی چشمانم رژه میروند
حدود ساعت دو چند نفری دارند در کوچه برف بازی میکنند . دوست دارم در تراس را باز کنم و چند گوله ی برفی رویشان پرتاب کنم . اما یادم می افتد که باید آقا و متین باشم و با کسی که نمی شناسم شوخی نکنم. پس سر جایم می نشینم. اما کودک درونم ، سراغم می آید و میگوید بلند شو شاعر ! بلند شو و تمام برف روی تراس را روی سرشان بریز . فوقش یک چیزی می شود . من بیچاره ی کودک درونم هستم . خیز بر میدارم . آن چند نفر فارغ از دنیا در حال برف بازی اند . من آهسته می روم روی تراس ، سوز برف تمام تنم را در بر میگیرد . تند تند چند گوله ی برفی درست میکنم و یک گلوله بزرگ تر ، خیلی بزرگ تر هم درست میکنم و آرام از بالای تراس روی سر یکی شان نشانه میگیرم و روی سرش پرتاب میکنم . گلوله دقیقا روی سرش می خورد و مرد وسط کوچه زمین گیر می شود . چند نفری دیگر سریع بالا را نگاه میکنند و هاج و واج مرا می نگرند . باقی گلوله ها را بی محابا و مثل دیوانه ها سمت آنان پرتاب میکنم که جسته و گریخته به آنها می خورد .تعجب میکنند . یکی شان می آید و میگوید :"آزار داری ؟" من میگویم:" آزار دارم و الساعه پایین می آیم" آنها هم منتظر می شوند تا من پایین بیایم و دعوا شروع شود . یکیشان از داخل ماشین چماق برمی دارد.
بعد از چند دقیقه درب اصلی خانه را باز میکنم . آنها پنج نفر هستند و جلومی آیند . یکیشان میگوید:" چرا گلوله طرف ما پرت کردی ؟" من میگویم :"مگر خودتان در کوچه چه میکردید ؟ داشتید گلوله به هم پرتاب میکردید" میگوید:" فضولی اش به تو نیامده قاشق نشسته !" من میگویم صبرکن تا فضولی را به تو نشان دهم. داخل برمیگردم و ازروی صندوق عقب ماشین ، کتری و قوری و چند لیوان یکبار مصرف و قند را که در سینی با خود پایین آورده بودم برمیدارم وبیرون می آیم. میگویم بیایید چای تازه دم است ، چای بخوریم ، بعد با هم دعوا میکنیم . آنها مرا نگاه میکنند . سینی را دست همان مرد چماق به دست می دهم. یک لیوان چای را پر میکنم و دست دیگری شان می دهم. بخار چای باروتی و هل و دارچین در هوا می پیچد . میگویم من دلم نبود تنهایی چای بخورم به شما گلوله زدم که بگویم بیایید با هم چای بخوریم . راه دیگری بلد نبودم . آنها میخندند و میگویند خدا تو را شفا دهد با این دعوت کردنت . من هم همین نظر را دارم . حالا همه ی مان با هم چای میخوریم و این وسط یار کشی میکردیم که دو گروه سه نفره بشویم . مرد چماق دار میگوید این دیوانه در گروه ما و من صدای اذان صبح را که از دور دستها می آید در سرم میپیچید و دلم می خواهد با چماق برف روی درختها را بتکانم
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
BY سُهِیل مَلِکی🖊

Share with your friend now:
tgoop.com/malekisoheil/7522