tgoop.com/malekisoheil/7543
Last Update:
در میان بازار طی طریق میکردیم که دیدیم کسبه و پیشه وران بازار هرکدام به طریقی مربوط و نامربوط علاوه بر مال التجاره ی خود هرکدام کالاهایی قرمز رنگ در کنار کالاهایشان می فروشند .
از مریدان که در پی ما روان بودند سوال کردیم و مریدان جملگی گفتند آدینه ی پیش رو «روز ولنتاین» است و در این روز موعود عشق و حال خوب مطلوب بین عاشق و معشوق فراوان و از حد بگذرد .
در این میان همان مرید پفیوز مسلک الاغ صولت گفت : « یا شیخ ، امسال گلنار را کنار بگذار و برای خود دافی فراهم نما و روز عاشقی را با اون بگذران » که فی المجلس با گیوه مان بر فرق سرش کوفتیم تا رازهای مگوی ما را در میان بازار و عوام جار نزند .
در همان حال ضعیفه ای ما را دید و جلو آمد و پشت چشمی نازک نمود و گفت : « شیخ شهر تویی جونی؟» که ما سر بلند کرده و فی المجلس پشمهایمان ریخت و کرک هایمان از زیبایی توامان او کز و فر خورد . یکی از مریدان بلافاصله زیر گوش ما گفت که ای شیخ همانا این ضعیفه « اقدس گوز شهر » است و شهری در پی او روان و به تنابنده ای پا نمی دهد و همه چیز تمام است و در همه جاهایش همه چیز از ژل و چربی چپانیده و تپانیده و آرزوی مریدان همانا لختی همصحبتی با اوست . پس پیش رو که بلیط ات برده و حالشو ببر
ما نیز چونان کردیم و پیش رفتیم و دستی بر زلف کشیدیم و گفتیم ما شیخ شهریم . پس ضعیفه گفت :«که ای شیخ من با استایل ات حال کردم .میخوای با من باشی باید سیبی شانزده برای من ابتیاع کنی و با دست پر به نزد من آیی و این سیب تازه مقدمه ای برای رابطه است و ورود به ما »
پس ما مریدان را کیش نمودیم و به آن ضعیفه ی زیبا صولت گفتیم که تو برو که ما شب با سیب می آییم و سپس بدون فوت وقت به بازار رفتیم و شانزده عدد سیب سرخ خریدیم . مرید پفیوز مسلک که ما را در نظر داشت جلو آمد وگفت :«یا شیخ اگر میخواهی او را واله و شیدای خود کنی خرسی به مناسبت روز عشق نیز برای او بخر و بدان برای اینکه من وفاداری ام را به تو ثابت کنم خرسی در خانه دارم و بیا و آن را ببر »
پس ما با یک کیسه ی سیب به خانه ی آن مرید پفیوز مسلک رفتیم که دیدیم در طویله ی خانه اش خرسی قهوه ای را با ریسمان بسته و خرس به غایت بی اعصاب . مرید قلاده ی خرس را به ما سپرد و گفت اگر به خانه ی ضعیفه رفتی بگو این حیوان خانگی را تحفه برای شما آوردم . ما نیز خرس و سیب به دست به خانه ی آن ضعیفه ی پلنگ صولت رفتیم . در که باز شد خرس را دم در بستیم و سیب به دست به میان خانقاه رفتیم . اقدس را که دیدیم ایمان و هوش از دست دادیم . خشتکی پوشیده بود چسبان که به زور نفس می کشید ، لبهایش به مانند لب دریا بود و ابروانش به منزله ی جاده ی رباط کریم . گفت :«شیخ جونم سیب منو آوردی؟ »ما گفتیم بله و دست در پاکت کرده و شانزده سیب سرخ را در آورده و گفتیم این هم سیب شانزده جانم به فدایت و بد در کف وی بودیم
اما نمی دانیم چرا وی ناراحت شد و روی برافروخته کرد و تمام آن شانزده سیب را در میان ما فرو نمود و گفت:« برو بابای پس اندازت رو مسخره کن و لیاقت توهمان صابون سبز گلنار است و من آیفون شانزده میخواستم شیخ الاغ »و ما را از خانقاه بیرون پرتاب کرد
ما از دنیا و آخرت بریده و رکب خورده و سر خورده راه خانقاه در پیش گرفتیم که مرید پفیوز مسلک گفت :«یا شیخ چی شد ؟ راه نداد بهت ؟ تو رو چه به پلنگ ؟ برو صابون ات رو بغل کن»و نیشش تا بنا گوشش باز شد و ما فهمیدیم ایستگاه ما را گرفته است
پس ما نیز که زبان حیوانات میدانستیم قلاده ی خرس را باز نموده و گفتیم ای خرس همانا سور و سات شب جمعه ی تو فراهم شده و خود را با آن مرید تا صبح مشغول بفرما و فردا روز وعده ی باردار شدن آن مرید را بر ما بده و شانزده سیب صله و مشت و لق بگیر
پس آن خرس خراب ، به میان مرید افتاد و مشغول به جفتگیری در وسط کوچه و ما به مستراح خانقاه خودمان رفتیم تا زور مضاعف بزنیم تا سیب ها را پس داده و سیسمونی خرس و مرید را فراهم نماییم و روز عشق را برایشان ماندگار نماییم
ان الله لا یحب الاقدس گوز شهر😁
#قجری_نویسی
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
BY سُهِیل مَلِکی🖊
Share with your friend now:
tgoop.com/malekisoheil/7543