ساعت حدود نه صبح بود . خواب و بیدار کتری را روی گاز گذاشتم که زنگ در خانه زده شد ، پشت آیفون غزاله با لباس توی خونه و یک قابلمه کوچک و برادرم پشت در بودند. در را که باز کردم و بالا اومد . با اینکه قبلش عید دیدنی آمده بود و عیدی اش را گرفته بود ، دوباره در آستانه ی در ظاهر شد . در قابلمه ی کوچکی که دستش بود چند گلوله ی نامنظم قهوه ای و تقریبا سوخته به چشم میخورد که معلوم شد دیشب برای اولین بار آشپزی کرده و اون محصول !!! کتلت هاش بوده و برای من آورده ، داخل شد و طوری باد به غبغب انداخت که عمو برات ناهار آوردم که کسی نمی دونست فکر میکرد هر روز ، سه وعده غذای من را تامین میکنه
القصه ، قرار شد ناهار پیش من باشه . قبلش یکی از کتلتها را تعارف کرد که واقعیت وقتی خوردم به هرچی گناه ناکرده بود ، در دل اعتراف کردم اما ویترین را درست نشان دادم که دخترک ناراحت نشه و گفتم این بهترین کتلتی بود که خورده ام .
غزاله میگفت یکی از آرزوهاش اینه غذا درست کنه و بعد در سفر غذایی را که درست کرده در ماشین و مسیر با همسفرانش بخوره . گفتم خب اشکالی نداره من میخوام برم بنزین بزنم تو هم قابلمه ات رو بیار و تو مسیر کتلت میخوریم ، بچه خوشحال شد و قبول کرد . پس فقط لباس عوض کردم و مدارک ماشین را برداشتم و به اتفاق به پمپ بنزین رفتیم ( با دمپایی ) . تو ماشین ، صدای شجریان که داشت دوبیتی باباطاهر را می خواند پخش می شد و ما در صف پمپ بنزین بودیم . از غزاله پرسیدم تو باباطاهر رو میشناسی عمو ؟ دخترک گفت نه و من مشغول به پِرِزِنت کردن باباطاهر !!! شدم و ساعت حدود ده و نیم اینطورا بود
سرتون رو درد نیارم . ساعت چهار بعد از ظهر بود و من با دمپایی و غزاله با لباس توی خونه ، در مزار باباطاهر و در همدان بودیم و داشتیم لواشک میخوردیم !!!!! یعنی به این نتیجه رسیدم که بچه باید الساعه مزار باباطاهر را ببینه و بعد از بنزین زدن در جاده افتاده بودیم و به طرف همدان حرکت کردیم !!!!!😁😁
بعدش هم رفتیم گنج نامه و مزار بوعلی سینا و الساعه که دارم این یادداشت را می نویسم حدود چهارصد کیلومتر با خانه فاصله دارم و کتری را اگر برادرم کلید خانه را نداشت قطعا سوخته بود و دخترک اصلا بهانه ی خانواده را نمی گیرد و میگوید عمو لطفا تا آخر تعطیلات برنگردیم😁😁😁 و در ماشین هی شام و ناهار بخوریم و بکردیم و کیف کنیم
شاید لباس آبرومندی خریدیم و کرمانشاه رفتیم .. شاید 😁😁😁
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
القصه ، قرار شد ناهار پیش من باشه . قبلش یکی از کتلتها را تعارف کرد که واقعیت وقتی خوردم به هرچی گناه ناکرده بود ، در دل اعتراف کردم اما ویترین را درست نشان دادم که دخترک ناراحت نشه و گفتم این بهترین کتلتی بود که خورده ام .
غزاله میگفت یکی از آرزوهاش اینه غذا درست کنه و بعد در سفر غذایی را که درست کرده در ماشین و مسیر با همسفرانش بخوره . گفتم خب اشکالی نداره من میخوام برم بنزین بزنم تو هم قابلمه ات رو بیار و تو مسیر کتلت میخوریم ، بچه خوشحال شد و قبول کرد . پس فقط لباس عوض کردم و مدارک ماشین را برداشتم و به اتفاق به پمپ بنزین رفتیم ( با دمپایی ) . تو ماشین ، صدای شجریان که داشت دوبیتی باباطاهر را می خواند پخش می شد و ما در صف پمپ بنزین بودیم . از غزاله پرسیدم تو باباطاهر رو میشناسی عمو ؟ دخترک گفت نه و من مشغول به پِرِزِنت کردن باباطاهر !!! شدم و ساعت حدود ده و نیم اینطورا بود
سرتون رو درد نیارم . ساعت چهار بعد از ظهر بود و من با دمپایی و غزاله با لباس توی خونه ، در مزار باباطاهر و در همدان بودیم و داشتیم لواشک میخوردیم !!!!! یعنی به این نتیجه رسیدم که بچه باید الساعه مزار باباطاهر را ببینه و بعد از بنزین زدن در جاده افتاده بودیم و به طرف همدان حرکت کردیم !!!!!😁😁
بعدش هم رفتیم گنج نامه و مزار بوعلی سینا و الساعه که دارم این یادداشت را می نویسم حدود چهارصد کیلومتر با خانه فاصله دارم و کتری را اگر برادرم کلید خانه را نداشت قطعا سوخته بود و دخترک اصلا بهانه ی خانواده را نمی گیرد و میگوید عمو لطفا تا آخر تعطیلات برنگردیم😁😁😁 و در ماشین هی شام و ناهار بخوریم و بکردیم و کیف کنیم
شاید لباس آبرومندی خریدیم و کرمانشاه رفتیم .. شاید 😁😁😁
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
tgoop.com/malekisoheil/7735
Create:
Last Update:
Last Update:
ساعت حدود نه صبح بود . خواب و بیدار کتری را روی گاز گذاشتم که زنگ در خانه زده شد ، پشت آیفون غزاله با لباس توی خونه و یک قابلمه کوچک و برادرم پشت در بودند. در را که باز کردم و بالا اومد . با اینکه قبلش عید دیدنی آمده بود و عیدی اش را گرفته بود ، دوباره در آستانه ی در ظاهر شد . در قابلمه ی کوچکی که دستش بود چند گلوله ی نامنظم قهوه ای و تقریبا سوخته به چشم میخورد که معلوم شد دیشب برای اولین بار آشپزی کرده و اون محصول !!! کتلت هاش بوده و برای من آورده ، داخل شد و طوری باد به غبغب انداخت که عمو برات ناهار آوردم که کسی نمی دونست فکر میکرد هر روز ، سه وعده غذای من را تامین میکنه
القصه ، قرار شد ناهار پیش من باشه . قبلش یکی از کتلتها را تعارف کرد که واقعیت وقتی خوردم به هرچی گناه ناکرده بود ، در دل اعتراف کردم اما ویترین را درست نشان دادم که دخترک ناراحت نشه و گفتم این بهترین کتلتی بود که خورده ام .
غزاله میگفت یکی از آرزوهاش اینه غذا درست کنه و بعد در سفر غذایی را که درست کرده در ماشین و مسیر با همسفرانش بخوره . گفتم خب اشکالی نداره من میخوام برم بنزین بزنم تو هم قابلمه ات رو بیار و تو مسیر کتلت میخوریم ، بچه خوشحال شد و قبول کرد . پس فقط لباس عوض کردم و مدارک ماشین را برداشتم و به اتفاق به پمپ بنزین رفتیم ( با دمپایی ) . تو ماشین ، صدای شجریان که داشت دوبیتی باباطاهر را می خواند پخش می شد و ما در صف پمپ بنزین بودیم . از غزاله پرسیدم تو باباطاهر رو میشناسی عمو ؟ دخترک گفت نه و من مشغول به پِرِزِنت کردن باباطاهر !!! شدم و ساعت حدود ده و نیم اینطورا بود
سرتون رو درد نیارم . ساعت چهار بعد از ظهر بود و من با دمپایی و غزاله با لباس توی خونه ، در مزار باباطاهر و در همدان بودیم و داشتیم لواشک میخوردیم !!!!! یعنی به این نتیجه رسیدم که بچه باید الساعه مزار باباطاهر را ببینه و بعد از بنزین زدن در جاده افتاده بودیم و به طرف همدان حرکت کردیم !!!!!😁😁
بعدش هم رفتیم گنج نامه و مزار بوعلی سینا و الساعه که دارم این یادداشت را می نویسم حدود چهارصد کیلومتر با خانه فاصله دارم و کتری را اگر برادرم کلید خانه را نداشت قطعا سوخته بود و دخترک اصلا بهانه ی خانواده را نمی گیرد و میگوید عمو لطفا تا آخر تعطیلات برنگردیم😁😁😁 و در ماشین هی شام و ناهار بخوریم و بکردیم و کیف کنیم
شاید لباس آبرومندی خریدیم و کرمانشاه رفتیم .. شاید 😁😁😁
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
القصه ، قرار شد ناهار پیش من باشه . قبلش یکی از کتلتها را تعارف کرد که واقعیت وقتی خوردم به هرچی گناه ناکرده بود ، در دل اعتراف کردم اما ویترین را درست نشان دادم که دخترک ناراحت نشه و گفتم این بهترین کتلتی بود که خورده ام .
غزاله میگفت یکی از آرزوهاش اینه غذا درست کنه و بعد در سفر غذایی را که درست کرده در ماشین و مسیر با همسفرانش بخوره . گفتم خب اشکالی نداره من میخوام برم بنزین بزنم تو هم قابلمه ات رو بیار و تو مسیر کتلت میخوریم ، بچه خوشحال شد و قبول کرد . پس فقط لباس عوض کردم و مدارک ماشین را برداشتم و به اتفاق به پمپ بنزین رفتیم ( با دمپایی ) . تو ماشین ، صدای شجریان که داشت دوبیتی باباطاهر را می خواند پخش می شد و ما در صف پمپ بنزین بودیم . از غزاله پرسیدم تو باباطاهر رو میشناسی عمو ؟ دخترک گفت نه و من مشغول به پِرِزِنت کردن باباطاهر !!! شدم و ساعت حدود ده و نیم اینطورا بود
سرتون رو درد نیارم . ساعت چهار بعد از ظهر بود و من با دمپایی و غزاله با لباس توی خونه ، در مزار باباطاهر و در همدان بودیم و داشتیم لواشک میخوردیم !!!!! یعنی به این نتیجه رسیدم که بچه باید الساعه مزار باباطاهر را ببینه و بعد از بنزین زدن در جاده افتاده بودیم و به طرف همدان حرکت کردیم !!!!!😁😁
بعدش هم رفتیم گنج نامه و مزار بوعلی سینا و الساعه که دارم این یادداشت را می نویسم حدود چهارصد کیلومتر با خانه فاصله دارم و کتری را اگر برادرم کلید خانه را نداشت قطعا سوخته بود و دخترک اصلا بهانه ی خانواده را نمی گیرد و میگوید عمو لطفا تا آخر تعطیلات برنگردیم😁😁😁 و در ماشین هی شام و ناهار بخوریم و بکردیم و کیف کنیم
شاید لباس آبرومندی خریدیم و کرمانشاه رفتیم .. شاید 😁😁😁
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
BY سُهِیل مَلِکی🖊



Share with your friend now:
tgoop.com/malekisoheil/7735