MYHONEYLOVE Telegram 51501
پارت_صدوبیست جواهر

نمیدونستم قراره انقدر دلباخته اش بشم...من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست ...
خانم جون دیگه دست من نیست ...
دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک خان ...
خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفت : من وقتی دیدمت ...اولین باری که صورتتو دیدم ...به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا ...
مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه ...
نگاه به اخم تو صورت و بداخلاقی هاش نکن ...اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه ...وگرنه همین خانم بزرگ هزار تیکه امون میکرد ...
اون گهواره رو ببین ...
شبی که مالک رو زاییدم تو اون گزاشتمش ...
صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لرزید ...
نمیدونم چرا استرس داشتم ...تازه زایمان کرده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست ...
چرا بچه ام اونقدر گریه میکرد ...بچه یه روزه کبود میشد و گریه میگرد ...
دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ارباب اومد ....
گاو کشتن ...گوسفند گوشتن ...صدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد ...
قنداقشو باز کردیم‌...اون پسر بود نور چشمی ارباب و مادرش ...
تو همین گهواره یه مار سیاه پیدا کردیم ...
مار پای مالک رو نیش زده بود ...اون روز من مردم ... واقعا با گریه های پسرم مردم و هزاربار زنده شدم‌...

پارت_صدوبیست_ویک جواهر

خدا مالک رو نگه داشت ...
بچه یه روزه با مرگ جنگید ...
من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید ...
اون مار رو اورده بود که مالک بمیره ...این گهواره رو نگه داشتم...
چون شاهد ناله های یه زن زائو و عذاب دیده بود ...فقط پونزده سالم بود ...
اقای من کارگر عمارت اونا بود ...
هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم ...
قرار بود زن پسر عموم بشم‌...رفته بود خدمت سربازی...فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت ...
انگور خیلی دوست داشتم ...
ارباب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن ...
یه هفته بعد امدن دنبالم و عقد ارباب شدم ...
به ماه نکشید بار، دارشدم و مالک رو بدنیا اوردم‌...
یه پسر نور چشمی همه شد ...
مالک رو با دندون هام نگه داشتم ..‌مرد بارش اوردم ...ترسیدم هربار خواستم براش زن بگیرم ترسیدم‌...
ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست زن مالک بشی ...
دل تو دلم نبود که عروست کنم‌ نام و نشونت معلوم نبود ...
ولی انگار قسمت از من پیشی گرفته ...
مالک چقدر خوشبخته که خودش زنشو از اتیش نجات داده ...
ملا رو میشناسم ...
با پسرش زیاد میومدن اینجا ...

پارت_صدوبیست_ودو جواهر

بین حرف خانم جان پریدم و گفتم : مالک نمیدونه ...نتونستم بهش بگم ...
خانم جون با تعجب گفت: نمیدونه ؟ مگه میشه ؟‌
با دلهره تایید کردم‌...و گفتم : خانم جون ترسیدم باورم‌ نکنه ..‌.
یکم مکث کرد و گفت : اون الان دیگه باورت نمیکنه ...چرا بهش حقیقت رو زودتر نگفتی ...تو همون دختری که گفتن قا تل صفره ....
دستهاشو فشردم و گفتم : بخدا به جان مادرم قسم میخورم خودش افتاد ...
دستهامو فشرد و گفت : خاله مهری صدام بزن ...الان وقت این چیزا نیست ...برو بخواب صبح بشه یه فکری میکنیم‌...
سایه شخصی پشت پنجره بود و با اشاره گفت : مالک و تو عروسیتون تموم بشه میری اتاق مالک ...
امشب نه اون خواب داره نه تو...
چون محرم همید ولی دور از همین ...
متوجه شدم که فال گوش وایستادن و ادامه داد ...
باید برای مالک لباس قشنگ بپوشی ارایش کنی و بعد بری پیشش....
قرار نیست همینطور داماد بشه ...
محبوب رو بلند بلند صدا زد و سایه کنار رفت ....
طولی نکشید که محبوب اومد و گفت : جانم خانم‌....
به رختخواب اشاره کرد و گفت : رختخواب پهن کن ...
مالک خان خوابیده؟!



tgoop.com/myhoneylove/51501
Create:
Last Update:

پارت_صدوبیست جواهر

نمیدونستم قراره انقدر دلباخته اش بشم...من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست ...
خانم جون دیگه دست من نیست ...
دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک خان ...
خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفت : من وقتی دیدمت ...اولین باری که صورتتو دیدم ...به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا ...
مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه ...
نگاه به اخم تو صورت و بداخلاقی هاش نکن ...اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه ...وگرنه همین خانم بزرگ هزار تیکه امون میکرد ...
اون گهواره رو ببین ...
شبی که مالک رو زاییدم تو اون گزاشتمش ...
صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لرزید ...
نمیدونم چرا استرس داشتم ...تازه زایمان کرده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست ...
چرا بچه ام اونقدر گریه میکرد ...بچه یه روزه کبود میشد و گریه میگرد ...
دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ارباب اومد ....
گاو کشتن ...گوسفند گوشتن ...صدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد ...
قنداقشو باز کردیم‌...اون پسر بود نور چشمی ارباب و مادرش ...
تو همین گهواره یه مار سیاه پیدا کردیم ...
مار پای مالک رو نیش زده بود ...اون روز من مردم ... واقعا با گریه های پسرم مردم و هزاربار زنده شدم‌...

پارت_صدوبیست_ویک جواهر

خدا مالک رو نگه داشت ...
بچه یه روزه با مرگ جنگید ...
من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید ...
اون مار رو اورده بود که مالک بمیره ...این گهواره رو نگه داشتم...
چون شاهد ناله های یه زن زائو و عذاب دیده بود ...فقط پونزده سالم بود ...
اقای من کارگر عمارت اونا بود ...
هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم ...
قرار بود زن پسر عموم بشم‌...رفته بود خدمت سربازی...فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت ...
انگور خیلی دوست داشتم ...
ارباب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن ...
یه هفته بعد امدن دنبالم و عقد ارباب شدم ...
به ماه نکشید بار، دارشدم و مالک رو بدنیا اوردم‌...
یه پسر نور چشمی همه شد ...
مالک رو با دندون هام نگه داشتم ..‌مرد بارش اوردم ...ترسیدم هربار خواستم براش زن بگیرم ترسیدم‌...
ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست زن مالک بشی ...
دل تو دلم نبود که عروست کنم‌ نام و نشونت معلوم نبود ...
ولی انگار قسمت از من پیشی گرفته ...
مالک چقدر خوشبخته که خودش زنشو از اتیش نجات داده ...
ملا رو میشناسم ...
با پسرش زیاد میومدن اینجا ...

پارت_صدوبیست_ودو جواهر

بین حرف خانم جان پریدم و گفتم : مالک نمیدونه ...نتونستم بهش بگم ...
خانم جون با تعجب گفت: نمیدونه ؟ مگه میشه ؟‌
با دلهره تایید کردم‌...و گفتم : خانم جون ترسیدم باورم‌ نکنه ..‌.
یکم مکث کرد و گفت : اون الان دیگه باورت نمیکنه ...چرا بهش حقیقت رو زودتر نگفتی ...تو همون دختری که گفتن قا تل صفره ....
دستهاشو فشردم و گفتم : بخدا به جان مادرم قسم میخورم خودش افتاد ...
دستهامو فشرد و گفت : خاله مهری صدام بزن ...الان وقت این چیزا نیست ...برو بخواب صبح بشه یه فکری میکنیم‌...
سایه شخصی پشت پنجره بود و با اشاره گفت : مالک و تو عروسیتون تموم بشه میری اتاق مالک ...
امشب نه اون خواب داره نه تو...
چون محرم همید ولی دور از همین ...
متوجه شدم که فال گوش وایستادن و ادامه داد ...
باید برای مالک لباس قشنگ بپوشی ارایش کنی و بعد بری پیشش....
قرار نیست همینطور داماد بشه ...
محبوب رو بلند بلند صدا زد و سایه کنار رفت ....
طولی نکشید که محبوب اومد و گفت : جانم خانم‌....
به رختخواب اشاره کرد و گفت : رختخواب پهن کن ...
مالک خان خوابیده؟!

BY 💖عاشقتم عشقم & 💘


Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51501

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Unlimited number of subscribers per channel Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information. Concise The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot.
from us


Telegram 💖عاشقتم عشقم & 💘
FROM American