tgoop.com/myhoneylove/51504
Last Update:
پارت_صدوبیست_وهفت
انگار اون لحظه، لحظه تولد و مرگ من بود ...
مالک جلوتر اومد دستهام یخ کرده بودن ...
اروم گفت : شب بخیر ...
از روبروم گذشت و بدون حرفی بیرون رفت ...
نمیتونستم با خودم کنار بیام ...
حق داشت بخواد شوکه بشه ولی من با تمام وجودم دوستش داشتم ...
دنبالش شروع به دویدن کردم...
داشت وارد اتاقش میشد ...
مانع بسته شدن درب شدم ...
مالک متعجب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد ...
نفس نفس میزدم ...
مالک سرشو خم کرد و گفت : چی شده ؟
داخل رفتم و درب رو پشت سرم محکم بستم ...
خودمو محکم به قلبش کوبیدم و گفتم: هیچ وقت ازم دور نشو ...
دستهاشو پشتم گزاشت و گفت : گریه نکن ...
چرا انقدر زود گریه میکنی؟ مگه من چی گفتم ؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم : چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟
من مجبور بودم من نمیتونستم بهت بگم...
اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟
من قاتل اون ادم نبودم ولی بهم تهمت زدن ...من میترسیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مردن نترسیدم...من از نبودن تو ترسیدم...
پارت_صدوبیست_وهشت
انگشت اشاره اشو روی لبهام گزاشت و گفت : جواهر کافیه ...
من نمیخوام ولت کنم ...
اروم انگشتشو بو،سیدم و چشم هامو بستم ...
پیشونیم رو بوسید و گفت : میدونستم...
از همون اول میدونستم ...
اینجا اونطور بی صاحاب نیست ...
که بخوان هرکاری کنن ...
ملاصمد اومد پیش من گفت : پسرم رو کشتن با چندتا از اهالی بودن ...
اونا شهادت دادن و منم قبول کردم قاتل پسرشو محاکمه کنن...
شب بود و اسمون شده بود قیامت ...
از یکی از کارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسو زونن و یه دختر قاتل صفر بوده ...
اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی ...
مادرت داشت ضجه میزد و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد ...
خودمو تو اتیش زدم ...
و بیرون کشیدمت ...
اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا ...
وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده ...
فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم...
وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم ...نتونستم نفس بکشم ...
BY 💖عاشقتم عشقم & 💘
Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51504