tgoop.com/myhoneylove/51508
Last Update:
پارت_صدوسی_وپنج
خانم بزرگ داشت میرفت برای صبحانه و چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
مهمون سرا رو سفره عیدی انداخته بودن و اجیل و خشکبار و شیرینی و شکلات چیده بودن ...
اون روز همه چیز قشنگ بود ...
کاش همیشه اونطور قشنگ میموند ...اون روز فقط لبخند میزدیم ...لباس قشنگ تنمون کردیم و رفتیم به انتظار سال نو ...
سالی که توش قرار بود هزاران اتفاق بیوفته ...
خانمجون دهنمو شیرین کرد و گفت : به همه اهالی شیرینی فرستادیم....
مالک بهم اشاره کرد برای مادرمم فرستاده ...
رضا خیلی شیرینی دوست داشت و مطمئن بودم الان داشت یه دل سیر میخورد ...
طلا اومده بود تو اون اتاق کنار خانم بزرگ بود...میشد تو صورتش ترس رو دید ...
ولی من تو صورتش یه قدرتی رو دیدم که انگار داشت برای مالک نقشه میکشید و میخواست تصاحبش کنه ...
خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ قشنگی ...پارچه شو از کجا اوردی ؟
نمیدونستم اون بین لباسهایی بود که محبوب برام اورده بود ...
مالک سرش تو برگه هاش بود و گفت : از فرانسه خریدم...
پارچه اشو از اونجا اوردم...
چندسال پیش بود برای مادرم اوردم ولی گفت به سن و سال من نمیخوره ...
قسمت شد و دادم برای جواهر دوختنش ...
این لباس رو من ماها بود داشتم
پس مالک برای من فرستاده بودش ...
پارت_صدو_سی_وشش
لبخند رو لبهام نشست ...
صدای ارباب بود که میومد داخل ...
مالک بلند شد و گفت : شاه شاهان اومد ...
ارباب محکم بغلش گرفت و گفت : روز عید و عیدی منو دیشب دادی عروس خانم رو ببین چه خانمی ...
به احترامش بلند شدم و به خانم بزرگ اشاره کرد جابجا بشه و گفت : از این به بعد این بالا جای مالک و زنشه ...
اولین پسری که بیاری میشی همه دار و ندار ما ...
اینجا و تمام زمین هاش مال مالک ولی برای پسرتون میخوام عمارت خودمو به نامش کنم ...
با حرف ارباب همه متعجب شدن ...
خانم بزرگ خنده اش گرفت و گفت : مگه میشه من زنده ام خود شما زنده ای ...
ارباب مگه میشه اونجا رو بدین به نوه اتون ...
مراد زنده است اون هم یه پشتوانه میخواد ...
ارباب چنان نگاهش کرد که ساکت شد و گفت : بگو قلیون بیارن ...
مالک یه مشت پسته برداشت و گفت : مال خودت ارباب، بودنت برای من بهترین پشتوانه است ...
همین الانشم ارباب شمایی ولی من مالکم ...
چقدر حرف مالک معنا دار بود ...
چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
خانم جون دستمو گرفت و کفت : بلند شو اولین عید باید کنار شوهرت بشینی ...
کنار مالک رفتم و خیلی خجالت میکشیدم...
مالک خودشو جمع کرد تا من جا بشم...
BY 💖عاشقتم عشقم & 💘
Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51508