tgoop.com/myhoneylove/51509
Last Update:
پارت_صدو_سی_وهفت
کنار مالک نشستم...
پیراهنمو روی پاهام کشیدم و خیلی تو نشستن معذب بودم ....
مراد روبروم بود و تو نگاهش هزاران حرف مخفی شده بود ...
از ملا صمد در تعجب نبودم اون ذاتش بد بود و حالا برای اون دختر ها نقشه کشیده بود ...
محبوب و چندنفر اومدن برای پذیرایی ...
بهمون نقل و شکلات تعارف میکردن ...و صدای خندهای ما تو اتاق پیچیده بود ...تخمه میشکستیم و میخندیدیم...
خانم جون از بچگی های مالک و شیطنت هاش میگفت ...ارباب با چه عشقی به مالک نگاه میکرد ...
یه عشقی که نمیشد هیچ وقت مثالش زد ...
با اجازه برای استراحت برگشتم تو اتاق خانم جون و موهامو باز کردم ...
کلافه ام میکرد وقتی بسته بود...
هنور کامل ننشسته بودم که دستی رو دهنم نشست ...
مطمئن بودم مالک و با لبخندی سرمو به قلبش فشردم ...
دستهاش دور شکمم پیچید و اروم گفت: عید شد ولی نشد که...
صدای مالک نبود و صدای مراد بود ...
دستهام لرزید من یکبار تجربه اشو داشتم با صفر خدا نیامرز ...
به عقب هولش دادم و گفتم: به مالک میگم چیکار کردی ...
_ بگو ...فکر میکنی باور میکنن ...تو چقدر ساده ای ...هرچی بشه من پسر اربابم ...کسی منو نمیتونه از وسط برداره...
به طرفم میومد و من از شدت ترس با گلدون به سرش زدم ....
پارت_صدوسی_وهشت
مراد دستشو رو صورتش گذاشت و خون از کنار صورتش میچکید ...
خندید و گفت: برمیگردم ...من اولین چیزی هستی که میخوام و بدستت میارم...
بیرون رفت و سوت میزد ...
دستهام میلرزید، خدایا چرا من انقدر بدبخت بودم ...
چرا نمیزاشتن دلم خوش باشه ...
روی زمین نشستم...
اشکهام میریخت ...
با صدای ضربه ای به در صورتمو پاک کردم ...
مالک بود اروم اومد داخل ...
نگاهی به صورت پریشونم کرد و گفت : گریه کردی؟
خواستم بلند بشم که نزاشت و روبروم نشست ...
اخم کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت : روز عید گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه فقط دلم برای مادرم تنگ شد ...روز عید و اونجا تنهان ...
جلوتر اومد و گفت : عیدت مبارک ...
خودم خنده ام گرفت از این تبریک یهوییش و گفتم : ممنون...تو برای من بهترین هدیه عید هستی ....
دستهامو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: خانم جون الان میاد باز میگه چرا تنهایید چرا خلوت کردین ؟
_ نمیاد ...اونجا داره با ارباب حرف میزنه ...
انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست ...
منم دلم میخواست ببوسمش و گفتم : عیدها مردم با هم روبوسی میکنن ...
ابروشو بالا داد و گفت : خوب ...؟
_ خوب ما که مردم نیستیم...
_ پس چی هستی ؟
میخواست من به زبون بیارم و با شیطنت گفتم : ما ....
نزدیک گوشش رفتم و گفتم : زنت ...
اخمی کرد و..
BY 💖عاشقتم عشقم & 💘
Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51509