MYHONEYLOVE Telegram 51513
پارت_صدو_چهل_وپنج

دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟‌
_ اره بوده ...خانم‌جونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست ...
خواهرم دستورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دارو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم‌...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم‌...
دستمو روی گلوم فشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم‌ ت***کرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم‌...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بمیره ...
چشم هام درست نمیدید و گفتم‌: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...

پارت_صدو_چهل_وشش

طلا به درب ضربه ای زد و خانم‌جون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟‌
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانم‌جون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم‌...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم‌...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانم‌جون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم‌....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامنشو روی پاهای سفیدش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟‌
_ میدونم خیلی شوکه شدی ...ما هم مثل شما شوکه شدیم‌..‌.مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با اخم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...



tgoop.com/myhoneylove/51513
Create:
Last Update:

پارت_صدو_چهل_وپنج

دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟‌
_ اره بوده ...خانم‌جونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست ...
خواهرم دستورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دارو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم‌...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم‌...
دستمو روی گلوم فشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم‌ ت***کرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم‌...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بمیره ...
چشم هام درست نمیدید و گفتم‌: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...

پارت_صدو_چهل_وشش

طلا به درب ضربه ای زد و خانم‌جون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟‌
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانم‌جون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم‌...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم‌...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانم‌جون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم‌....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامنشو روی پاهای سفیدش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟‌
_ میدونم خیلی شوکه شدی ...ما هم مثل شما شوکه شدیم‌..‌.مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با اخم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...

BY 💖عاشقتم عشقم & 💘


Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51513

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

To edit your name or bio, click the Menu icon and select “Manage Channel.” Activate up to 20 bots Some Telegram Channels content management tips The visual aspect of channels is very critical. In fact, design is the first thing that a potential subscriber pays attention to, even though unconsciously. 1What is Telegram Channels?
from us


Telegram 💖عاشقتم عشقم & 💘
FROM American