MYHONEYLOVE Telegram 51517
پارت_صدو_پنجاه_وسه

مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم‌ صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم‌...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن‌...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟‌
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم‌ حساب کار دستش بیاد ...

پارت_صدوپنجاه_وچهار

ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانم‌جون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم‌...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم‌...
اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...



tgoop.com/myhoneylove/51517
Create:
Last Update:

پارت_صدو_پنجاه_وسه

مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم‌ صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم‌...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن‌...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟‌
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم‌ حساب کار دستش بیاد ...

پارت_صدوپنجاه_وچهار

ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانم‌جون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم‌...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم‌...
اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...

BY 💖عاشقتم عشقم & 💘


Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51517

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hashtags are a fast way to find the correct information on social media. To put your content out there, be sure to add hashtags to each post. We have two intelligent tips to give you: More>> bank east asia october 20 kowloon For crypto enthusiasts, there was the “gm” app, a self-described “meme app” which only allowed users to greet each other with “gm,” or “good morning,” a common acronym thrown around on Crypto Twitter and Discord. But the gm app was shut down back in September after a hacker reportedly gained access to user data.
from us


Telegram 💖عاشقتم عشقم & 💘
FROM American