MYHONEYLOVE Telegram 51518
پارت_صدوپنجاه_وپنج

خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟‌
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟‌
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم‌...
خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...

پارت_صدوپنجاه_وشش

بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم‌...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ‌...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ‌‌...
پول سنجاق میزدن ...
خانم‌بزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟‌
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...



tgoop.com/myhoneylove/51518
Create:
Last Update:

پارت_صدوپنجاه_وپنج

خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟‌
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟‌
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم‌...
خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...

پارت_صدوپنجاه_وشش

بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم‌...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ‌...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ‌‌...
پول سنجاق میزدن ...
خانم‌بزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟‌
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...

BY 💖عاشقتم عشقم & 💘


Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51518

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram channels fall into two types: How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. The best encrypted messaging apps Although some crypto traders have moved toward screaming as a coping mechanism, several mental health experts call this therapy a pseudoscience. The crypto community finds its way to engage in one or the other way and share its feelings with other fellow members.
from us


Telegram 💖عاشقتم عشقم & 💘
FROM American