MYHONEYLOVE Telegram 51519
پارت_صدوپنجاه_وهفت

خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ..‌.
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...

پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸

هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..‌چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم‌: طلا چی ؟‌
مالک تو چشم هام‌ خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم‌...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...



tgoop.com/myhoneylove/51519
Create:
Last Update:

پارت_صدوپنجاه_وهفت

خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ..‌.
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...

پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸

هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..‌چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم‌: طلا چی ؟‌
مالک تو چشم هام‌ خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم‌...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...

BY 💖عاشقتم عشقم & 💘


Share with your friend now:
tgoop.com/myhoneylove/51519

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Some Telegram Channels content management tips The Standard Channel Over 33,000 people sent out over 1,000 doxxing messages in the group. Although the administrators tried to delete all of the messages, the posting speed was far too much for them to keep up. With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." Unlimited number of subscribers per channel
from us


Telegram 💖عاشقتم عشقم & 💘
FROM American