tgoop.com/nashrenow/6263
Last Update:
گمانم تا پاسی از شبِ بعد همانجا افتاده بودم. گوش چپم با خون چسبیده بود به زمین، دهانم هم. بین گوش و دهان هیاهویی بود مهیب. در این هیاهو خوابم برده و بعدش باران زده، باران شدید. کِرسوزُن بغلدستم افتاده بود، دراز به دراز، خیس آب. یکی از دستهایم را بردم سمت تنش. لمس کردم. دست دیگرم را نمیتوانستم. نمیدانستم بازوی دیگرم کجاست. بالا میرفت، چرخی میزد در هوا و بعد صاف میافتاد پایین تا شانهام، همانجا که گوشتش زده بود بیرون. با کمترین تکانی هر بار نعرهام را در میآورد و این از همه بدتر بود. بعدش، هرچند که هنوز فریادم هوا بود، هوار زدنم را بیشتر توانستم مهار کنم تا وحشتِ ولولهای را که مثل قطاری فرو میرفت توی سرم، به درونم. آشوب کردن هیچ فایده نداشت. اولبار بود که وسط شیرتوشیرِ خمپارههایی که زوزهکش رد میشد، وسط هر بلوایی که فکرش را بکنی، یعنی در وحشتِ کامل خوابیدم، نیمههوش پس از آن دیگر هرگز بیهوشِ بیهوش نشدم مگر وقتی که زیر عمل بودم. از ۱۴ دسامبر همیشه با همین ولوله خوفناک خوابیدهام. من جنگ را در سرم به دام انداختهام. جنگ در سرم زندانی شده.
#ازکتاب جنگ | لویی فردینان سلین | ترجمهٔ زهرا خانلو | نشرنو، چاپ اول ۱۴۰۱، قطع رقعی، جلد شومیز، ۱۵۸ صفحه.
@nashrenow | nashrenow.com
BY نشر نو

Share with your friend now:
tgoop.com/nashrenow/6263