با بداخلاقی گفتم:
-وای خدا دوباره سروکلهی این پیدا شد.
سیامک حرف پن را تایید کرد وگفت:
-اره، منم ازش خوشم نمیاد؛ چطوری تحملش میکنی؟
از پلهها پایین رفتم وگفتم:
-به سختی...
همه سوار ماشین شدیم؛ خاله و مامان و بابا با آقا اسماعیل آمدند و من با سیامک و ترمه.
به درکه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم؛ چه منظرهای قشنگی بود؛ درختهای سر به فلک کشیدهای که برگهای آن زرد و سبز بودند؛ فضای زیبایی بود؛ کناره درهای ایستاده بودیم؛ من از آنجا به پایین نگاه کردم؛ یک رود از میان آن رد میشد در دو طرف آن درختهای بلند قرار داشت وبرگهای زرد، نارنجی و... اطراف رودخانه ریخته بود؛ خاله به سمت پلهها رفت و روبه ما گفت:
-از اینطرف بیایید...
به دنبال خاله از پلهها پایین رفتیم؛ الاچیقهای زیبای کنارهم و روی سرهم قرار داشتند؛ جوری که در آلاچیق بالایی که میایستادی سقف آلاچیق پایین را میدیدی.
ما به پایینترین الاچیقها رفتیم؛ نزدیکترین جا به رودخانه.
بابا نفس عمیقی کشید وگفت:
-صدای زندگی میآید؛ کنار خاله نشست وگفت:
-یادش بخیر زایندهرود که همیشه جاری بود این صدا را میداد و من و لیلی با بچهها روی پله های پلو خواجو مینشستیم و به صدای رودخانه گوش میدادیم.
سکوتی کرد و سری تکان داد و بعد با خنده گفت:
-اون اوایل که از دست این خانم دلخور میشدم و مثل بچهها قهر میکردم؛ میرفتم کنار زاینده رود و چشمانم را میبستم و به صدای آب گوش میدادم تا آرام بشوم.
مامان لب گزهای رفت وگفت:
-وای آقا حامد جلوی بچهها زشته...
بابا نگاهی به مامان کرد وگفت:
-چیش زشته؟ همه زن وشوهرا تو زندگیشون
جروبحث دارند مهم اینه که با هم کنار بیاند و هم را دوست داشته باشند.
خاله میان حرف بابا پرید وگفت:
-خدا رحمت کنه سرهنگ را؛ او هم هر موقع خسته و یا کسل بود به اینجا میامد.
خاله در حال تعریف از سرهنگ بود که بابا تا حرف خاله تمام شد گفت:
-خاله زشت نیست ما اینجا نشستیم و اسماعیل اون بالا تو ماشین؟
خاله خندهای کرد وگفت:
-نه حامد جان عادت داره.
بابا مکثی کرد وگفت:
-چرا انقدر بنده خدا عصبی و بداخلاق؟
خاله نگاهی به بالا کرد وگفت:
-داستان داره...
اما در کل ادمهای خوبی هستند.
مامان از مدام به من اشاره میکرد که الان وقتش شده به خاله بگو.
اما من نمیدانستم چه بگویم که ناگهان مامان گفت:
-ترنم مادر چی میگی؟ واضح بگو همه متوجه بشیم.
با این کار مامان در عمل انجام شده قرار گرفتم وگفتم:
-خاله جان شب قبل از تولد من که شما نبودید ساعت دوازده شب صدای چند مرد داخل راهرو آمد که چیزی را داشتند داخل یکی از اتاقهای میگذاشتند؛ فقط صدای آقا اسماعیل را شنیدم که میگفت" آروم یکی تو اوت اتاق خوابیده بیدار نشه" و یوی دیگه هم گفت" حالا روز از خانم گرفته که این موقع شب باید میآوردیم؟"
خاله بلند، بلند خندید جوری که از چشمانش اشک میآمد وهمینطور که میخندید گفت:
-یک تخت دونفره سفارش دادم تا ترمه جان و اقاسیامک آمدند جای برای خوابیدن داشته باشند؛
به فروشنده تاکید کردم که همان روز بیاره حتی اگر نصف شب شد؛ برای همین آخر وقت آورده.
بعد نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم جان اگر با اسماعيل و شوکت راحت نیستی مجبورم شبهای که خانه نیستم تو راهم با خودم ببرم؛ من و دوستانم به تازگی یک تئاتر برداشتیم که شبانه روز باید کار کنیم؛ از شنبه هم مجدد شروع میشه.
بعد از سکوت طولانی وگفتم:
-نه خاله جون، همین که شما قبولشون دارید قطعا آدمهای خوبی هستند.
خاله سرش را تکان داد وگفت:
-شک نکن؛ وگرنه نه تو و خانه و زندگیم را دست آنها نمیدادم.
مامان روبه خاله گفت:
-راستی بچههای آنها کجا هستند؟اون روز گفتی برای بچهها کیک ببرید.
همانطور که سرش پایین بود گفت:
-سه تا بچه داشتند؛ که خیلی وقت پیش خانهی انها آخر باغ آتیش میگیره و دوتا از بچههای آنها میسوزند؛ فقط یک دخترها میمانه که همراه مامانش از اتاق بیرون بوده.
اون الان شوهر کرده و هر چند وقت یکبار سری به مامان و باباش میزنه.
نگاهی به من کرد وگفت:
-از اون روز لعنتی دیگه این دونفر ادمهای سابق نشدند.
همه به فکر رو رفته بودیم و از اعماق وجودمان ناراحت شدیم.
روبه خاله کردم وگفتم:
-خوب شد گفتید؛ الان خیلی راحتتر درکشون میکنم.
خاله بازهم سری تکان داد گفت:
-اما هر دوقلو مهربانی دارند؛ کم کم با تو هم جور میشند؛ به ویژه که شوکت میگفت" اگه فرخی من هم بود الان هم سن ترنم بود."
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
-شاید با آمدن تو حال وهوای آنها کمی تغییر کنه؛ تو میتونی به آنها نزدیک بشی و جای فخری را برای آنها پر کنی.
خندیدم وگفتم:
-تمام تلاشم را میکنم.
آن روز در اوج خوشحالی و تفریح لذت بخشی که در کنار خانواده داشتم؛ از فکر شوکت و اسماعیل بیرون نمیامدم؛ و تصمیم گرفتم یک کاری برای آنها انجام بدهم.
ادامه دارد...
-وای خدا دوباره سروکلهی این پیدا شد.
سیامک حرف پن را تایید کرد وگفت:
-اره، منم ازش خوشم نمیاد؛ چطوری تحملش میکنی؟
از پلهها پایین رفتم وگفتم:
-به سختی...
همه سوار ماشین شدیم؛ خاله و مامان و بابا با آقا اسماعیل آمدند و من با سیامک و ترمه.
به درکه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم؛ چه منظرهای قشنگی بود؛ درختهای سر به فلک کشیدهای که برگهای آن زرد و سبز بودند؛ فضای زیبایی بود؛ کناره درهای ایستاده بودیم؛ من از آنجا به پایین نگاه کردم؛ یک رود از میان آن رد میشد در دو طرف آن درختهای بلند قرار داشت وبرگهای زرد، نارنجی و... اطراف رودخانه ریخته بود؛ خاله به سمت پلهها رفت و روبه ما گفت:
-از اینطرف بیایید...
به دنبال خاله از پلهها پایین رفتیم؛ الاچیقهای زیبای کنارهم و روی سرهم قرار داشتند؛ جوری که در آلاچیق بالایی که میایستادی سقف آلاچیق پایین را میدیدی.
ما به پایینترین الاچیقها رفتیم؛ نزدیکترین جا به رودخانه.
بابا نفس عمیقی کشید وگفت:
-صدای زندگی میآید؛ کنار خاله نشست وگفت:
-یادش بخیر زایندهرود که همیشه جاری بود این صدا را میداد و من و لیلی با بچهها روی پله های پلو خواجو مینشستیم و به صدای رودخانه گوش میدادیم.
سکوتی کرد و سری تکان داد و بعد با خنده گفت:
-اون اوایل که از دست این خانم دلخور میشدم و مثل بچهها قهر میکردم؛ میرفتم کنار زاینده رود و چشمانم را میبستم و به صدای آب گوش میدادم تا آرام بشوم.
مامان لب گزهای رفت وگفت:
-وای آقا حامد جلوی بچهها زشته...
بابا نگاهی به مامان کرد وگفت:
-چیش زشته؟ همه زن وشوهرا تو زندگیشون
جروبحث دارند مهم اینه که با هم کنار بیاند و هم را دوست داشته باشند.
خاله میان حرف بابا پرید وگفت:
-خدا رحمت کنه سرهنگ را؛ او هم هر موقع خسته و یا کسل بود به اینجا میامد.
خاله در حال تعریف از سرهنگ بود که بابا تا حرف خاله تمام شد گفت:
-خاله زشت نیست ما اینجا نشستیم و اسماعیل اون بالا تو ماشین؟
خاله خندهای کرد وگفت:
-نه حامد جان عادت داره.
بابا مکثی کرد وگفت:
-چرا انقدر بنده خدا عصبی و بداخلاق؟
خاله نگاهی به بالا کرد وگفت:
-داستان داره...
اما در کل ادمهای خوبی هستند.
مامان از مدام به من اشاره میکرد که الان وقتش شده به خاله بگو.
اما من نمیدانستم چه بگویم که ناگهان مامان گفت:
-ترنم مادر چی میگی؟ واضح بگو همه متوجه بشیم.
با این کار مامان در عمل انجام شده قرار گرفتم وگفتم:
-خاله جان شب قبل از تولد من که شما نبودید ساعت دوازده شب صدای چند مرد داخل راهرو آمد که چیزی را داشتند داخل یکی از اتاقهای میگذاشتند؛ فقط صدای آقا اسماعیل را شنیدم که میگفت" آروم یکی تو اوت اتاق خوابیده بیدار نشه" و یوی دیگه هم گفت" حالا روز از خانم گرفته که این موقع شب باید میآوردیم؟"
خاله بلند، بلند خندید جوری که از چشمانش اشک میآمد وهمینطور که میخندید گفت:
-یک تخت دونفره سفارش دادم تا ترمه جان و اقاسیامک آمدند جای برای خوابیدن داشته باشند؛
به فروشنده تاکید کردم که همان روز بیاره حتی اگر نصف شب شد؛ برای همین آخر وقت آورده.
بعد نگاهی به من کرد وگفت:
-ترنم جان اگر با اسماعيل و شوکت راحت نیستی مجبورم شبهای که خانه نیستم تو راهم با خودم ببرم؛ من و دوستانم به تازگی یک تئاتر برداشتیم که شبانه روز باید کار کنیم؛ از شنبه هم مجدد شروع میشه.
بعد از سکوت طولانی وگفتم:
-نه خاله جون، همین که شما قبولشون دارید قطعا آدمهای خوبی هستند.
خاله سرش را تکان داد وگفت:
-شک نکن؛ وگرنه نه تو و خانه و زندگیم را دست آنها نمیدادم.
مامان روبه خاله گفت:
-راستی بچههای آنها کجا هستند؟اون روز گفتی برای بچهها کیک ببرید.
همانطور که سرش پایین بود گفت:
-سه تا بچه داشتند؛ که خیلی وقت پیش خانهی انها آخر باغ آتیش میگیره و دوتا از بچههای آنها میسوزند؛ فقط یک دخترها میمانه که همراه مامانش از اتاق بیرون بوده.
اون الان شوهر کرده و هر چند وقت یکبار سری به مامان و باباش میزنه.
نگاهی به من کرد وگفت:
-از اون روز لعنتی دیگه این دونفر ادمهای سابق نشدند.
همه به فکر رو رفته بودیم و از اعماق وجودمان ناراحت شدیم.
روبه خاله کردم وگفتم:
-خوب شد گفتید؛ الان خیلی راحتتر درکشون میکنم.
خاله بازهم سری تکان داد گفت:
-اما هر دوقلو مهربانی دارند؛ کم کم با تو هم جور میشند؛ به ویژه که شوکت میگفت" اگه فرخی من هم بود الان هم سن ترنم بود."
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
-شاید با آمدن تو حال وهوای آنها کمی تغییر کنه؛ تو میتونی به آنها نزدیک بشی و جای فخری را برای آنها پر کنی.
خندیدم وگفتم:
-تمام تلاشم را میکنم.
آن روز در اوج خوشحالی و تفریح لذت بخشی که در کنار خانواده داشتم؛ از فکر شوکت و اسماعیل بیرون نمیامدم؛ و تصمیم گرفتم یک کاری برای آنها انجام بدهم.
ادامه دارد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت هشتم
جمعه صبح که از خواب بیدار شدم؛ دلم گرفته بود؛ از اینکه خانوادهام از کنارم میرفتند ومن دوباره تنها میشدم؛ اما این سری با یک تفاوت که دیگر نمیترسیدم؛ بیشتر شوکت و اسماعیل را شناخته بودم و از رفتار و برخوردشان دیگر ناراحت نمیشدم؛ متوجه شده بودم شبهای که خاله خانه نیست یرای تمرین تئاتر میرود.
روی تختم نشسته بودم؛ دلم نمیآمد از اتاقم بیرون بروم چون میدانستم تا در اتاقم باشم؛ خانوادهام از اینجا نمیروند.
چند دقیقه به همین منوال گذشت که صدای ترمه از پشت در امد؛ آهسته در زد گفت:
-ترنم بیداری؟
آهسته گفتم:
-اره، بیا تو....
وارد اتاق شد و با تعجب به من نگاه کرد وگفت:
-پس چرا نمیایی پایین؟!
همه منتظرند...
نگاهش کردم وگفتم:
-دلم نمیاد بیام پایین.
نشست کنارم وبا تعجب بیشتری گفت:
-ترنم دیوونه شدی؟! برای چی؟
به بیرون نگاه گردم گفتم:
-اگه بیام پایین بعدش شماها میرید.
بلند خندید وگفت:
-دیوونه چه بیایی چه نیایی ما باید بریم.
به سمتش برگشتم و گفتم:
-من دلم تنگ میشه.
شانههایم را گرفت وگفت:
-ماهم دلمون تنگ میشه؛ ولی چارهای نیست.
یادت آرزو میکردی بیایی تهران رشته مورد علاقت؟
سری تکان دادم وگفت:
-اره خوب یادم.
یکی به شانهام زد وگفت:
-پس قوی بلندشو تا بریم.
از جای خود بلند شد وگفت:
-در ضمن اون پایین غمباد نگیریا؛ مامان و بابا گناه دارند.
سری تکان دادم و از جای خود بلند شدم با ترمه به سر میز صبحانه رفتیم.
چیزی از گلویم پایین نمیرفت؛ بغض راه گلویم را بسته بود؛ جرأت نگاه کردن به مامان و بابا را نداشتم؛ چون هر لحظه امکان داشت اشکمهایم جاری شود.
ترمه که از حال من خبر داشت گفت:
-میخوام یه پیشنهاد بدم؟
سیامک با او نگاه کرد وگفت:
-تو خانم جون بخواه؛ فقط امر کن.
ترمه خندید وگفت:
-میشه بعد از ناهار بریم؛ من میخوام بیشتر پیشه ترنم بمانم.
با تعجب به اونگاه کردم و تمام وجودم سرشار از خنده شد ؛ ترمه که این حال من را دید؛ چشمکی به من زد گفت:
-خب دیگه قبول کردید...
بابا نگاهی به او کرد وگفت:
-من که از خدا میخوام ولی بعد ناهار چشم آمد سنگین میشه؛ خوابش میگیره.
مامان خندید وگفت:
-فکر کردی همه مثل شما هستند که حتما بعد از ناهار باید بخوابند.
سیامک نگاهی به بابا کرد وگفت:
-آقاجون راهی نیست؛فوقش یک ساعتی میخوابیم و راه میوفتیم.
اشکان دست میزد و بلند میگفت :
-آخ جون الان میتونم برم پیشه بچه کلاغ.
خاله در حالی که جلوی دهانش را گرفت بود خندید وگفت:
-قدمتون به چشم...
آن چند ساعت باقیمانده را غنيمت شمردم و از کنارها تکان نمیخوردم؛ حرف میزدیم؛ میخندیدیم، شوخی میکردیم؛ تا بلاخره زمان رفتن آنها رسید و من دوباره بغض کردم؛ هیچ وقت باورم نمیشد انقدر وابسته به آنها باشم.
گوشهی اتاق نشستم و زانو غم بغل کرده بودم که خاله من را دید و به سمتم آمد وگفت:
-ترنم جان چی شده؟
به خاله نگاهی کردم وگفتم:
-هیچ وقت باورم نمیشد انقدر به آنها وابسته باشم.
کمی سکوت کردم وگفتم:
-دلم برای آنها تنگ میشه.
کنارم نشست کمی نگاهم کرد وگفت:
-آدمها از یه سنی باید یاد بگیرند تنها زندگی کنند.
درست مثل زمان کودکی که یاد میگیرند بدون مادر هم میتونند زندگی کنند.
همانطور که در چشمانم نگاه میکرد گفت:
-ترنم جان ازمن به تو نصیحت؛ از همین الان یاد بگیر مستقل باشی؛ دنیا دیگه ادمهای وابسته را قبول نمیکنه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خیلی سخته، آدمهای که یک عمر برای تو زحمت کشیدند را رها کنی.
خاله با لحن جدی گفت:
-رهاشون نکن؛ کنارشون باش.
انگشت اشاره رابه علامت تاکید تکان داد گفت:
-اما مستقل...
بعدهم دستش را روی شانه من گذاشته و گفت:
-حالا هم پاشو کمی استراحت کن؛ شاید شب مجبور بشیم جایی بریم.
نگاه پرسشگرانهای به او کردم وگفتم:
-کجا؟!
تبسمی کرد وگفت:
-یکی از دوستانم من را دعوت کرده تو را هم با خودم میبرم.
از اینکه با خاله به مهمانی میروم خوشحال شدم و روبه خاله گفتم:
- واقعا من میتونم با شما بیایم؟
خاله از سوال من خندهاش گرفت گفت:
-اره عزیزم، بلند شو به کارت برس که شب دیر وقت برمیگردیم.
با خوشحالی از جای خودم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ؛در کمدم را باز کردم و دنبال لباسی که به درد مهمانی بخورد میگشتم که ناگهان صدای در آمد و شوکت وارد شد وگفت:
-خانم گفته تو را به اون اتاق ببرم؛ همراهم بیا.
نزدیکش رفتم وگفتم:
-برای چی؟!
با بیحوصلگی گفت:
-بیا بریم خودت میفهمی؟
اخر راهرو در یک اتاق را باز کرد به من گفت:
برو داخل...
تا وارد شدم یک اتاق با چیدمان زیبایی دیدم به او گفتم:
-شوکت خانم اینجا برای کیه؟
به سمت یک کمد رفت و در آن را باز کرد وگفت:
-برای پرستو، از اینجا اگر لباسی میخواهی بردار.
🔺فصل دوم
🔻قسمت هشتم
جمعه صبح که از خواب بیدار شدم؛ دلم گرفته بود؛ از اینکه خانوادهام از کنارم میرفتند ومن دوباره تنها میشدم؛ اما این سری با یک تفاوت که دیگر نمیترسیدم؛ بیشتر شوکت و اسماعیل را شناخته بودم و از رفتار و برخوردشان دیگر ناراحت نمیشدم؛ متوجه شده بودم شبهای که خاله خانه نیست یرای تمرین تئاتر میرود.
روی تختم نشسته بودم؛ دلم نمیآمد از اتاقم بیرون بروم چون میدانستم تا در اتاقم باشم؛ خانوادهام از اینجا نمیروند.
چند دقیقه به همین منوال گذشت که صدای ترمه از پشت در امد؛ آهسته در زد گفت:
-ترنم بیداری؟
آهسته گفتم:
-اره، بیا تو....
وارد اتاق شد و با تعجب به من نگاه کرد وگفت:
-پس چرا نمیایی پایین؟!
همه منتظرند...
نگاهش کردم وگفتم:
-دلم نمیاد بیام پایین.
نشست کنارم وبا تعجب بیشتری گفت:
-ترنم دیوونه شدی؟! برای چی؟
به بیرون نگاه گردم گفتم:
-اگه بیام پایین بعدش شماها میرید.
بلند خندید وگفت:
-دیوونه چه بیایی چه نیایی ما باید بریم.
به سمتش برگشتم و گفتم:
-من دلم تنگ میشه.
شانههایم را گرفت وگفت:
-ماهم دلمون تنگ میشه؛ ولی چارهای نیست.
یادت آرزو میکردی بیایی تهران رشته مورد علاقت؟
سری تکان دادم وگفت:
-اره خوب یادم.
یکی به شانهام زد وگفت:
-پس قوی بلندشو تا بریم.
از جای خود بلند شد وگفت:
-در ضمن اون پایین غمباد نگیریا؛ مامان و بابا گناه دارند.
سری تکان دادم و از جای خود بلند شدم با ترمه به سر میز صبحانه رفتیم.
چیزی از گلویم پایین نمیرفت؛ بغض راه گلویم را بسته بود؛ جرأت نگاه کردن به مامان و بابا را نداشتم؛ چون هر لحظه امکان داشت اشکمهایم جاری شود.
ترمه که از حال من خبر داشت گفت:
-میخوام یه پیشنهاد بدم؟
سیامک با او نگاه کرد وگفت:
-تو خانم جون بخواه؛ فقط امر کن.
ترمه خندید وگفت:
-میشه بعد از ناهار بریم؛ من میخوام بیشتر پیشه ترنم بمانم.
با تعجب به اونگاه کردم و تمام وجودم سرشار از خنده شد ؛ ترمه که این حال من را دید؛ چشمکی به من زد گفت:
-خب دیگه قبول کردید...
بابا نگاهی به او کرد وگفت:
-من که از خدا میخوام ولی بعد ناهار چشم آمد سنگین میشه؛ خوابش میگیره.
مامان خندید وگفت:
-فکر کردی همه مثل شما هستند که حتما بعد از ناهار باید بخوابند.
سیامک نگاهی به بابا کرد وگفت:
-آقاجون راهی نیست؛فوقش یک ساعتی میخوابیم و راه میوفتیم.
اشکان دست میزد و بلند میگفت :
-آخ جون الان میتونم برم پیشه بچه کلاغ.
خاله در حالی که جلوی دهانش را گرفت بود خندید وگفت:
-قدمتون به چشم...
آن چند ساعت باقیمانده را غنيمت شمردم و از کنارها تکان نمیخوردم؛ حرف میزدیم؛ میخندیدیم، شوخی میکردیم؛ تا بلاخره زمان رفتن آنها رسید و من دوباره بغض کردم؛ هیچ وقت باورم نمیشد انقدر وابسته به آنها باشم.
گوشهی اتاق نشستم و زانو غم بغل کرده بودم که خاله من را دید و به سمتم آمد وگفت:
-ترنم جان چی شده؟
به خاله نگاهی کردم وگفتم:
-هیچ وقت باورم نمیشد انقدر به آنها وابسته باشم.
کمی سکوت کردم وگفتم:
-دلم برای آنها تنگ میشه.
کنارم نشست کمی نگاهم کرد وگفت:
-آدمها از یه سنی باید یاد بگیرند تنها زندگی کنند.
درست مثل زمان کودکی که یاد میگیرند بدون مادر هم میتونند زندگی کنند.
همانطور که در چشمانم نگاه میکرد گفت:
-ترنم جان ازمن به تو نصیحت؛ از همین الان یاد بگیر مستقل باشی؛ دنیا دیگه ادمهای وابسته را قبول نمیکنه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خیلی سخته، آدمهای که یک عمر برای تو زحمت کشیدند را رها کنی.
خاله با لحن جدی گفت:
-رهاشون نکن؛ کنارشون باش.
انگشت اشاره رابه علامت تاکید تکان داد گفت:
-اما مستقل...
بعدهم دستش را روی شانه من گذاشته و گفت:
-حالا هم پاشو کمی استراحت کن؛ شاید شب مجبور بشیم جایی بریم.
نگاه پرسشگرانهای به او کردم وگفتم:
-کجا؟!
تبسمی کرد وگفت:
-یکی از دوستانم من را دعوت کرده تو را هم با خودم میبرم.
از اینکه با خاله به مهمانی میروم خوشحال شدم و روبه خاله گفتم:
- واقعا من میتونم با شما بیایم؟
خاله از سوال من خندهاش گرفت گفت:
-اره عزیزم، بلند شو به کارت برس که شب دیر وقت برمیگردیم.
با خوشحالی از جای خودم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ؛در کمدم را باز کردم و دنبال لباسی که به درد مهمانی بخورد میگشتم که ناگهان صدای در آمد و شوکت وارد شد وگفت:
-خانم گفته تو را به اون اتاق ببرم؛ همراهم بیا.
نزدیکش رفتم وگفتم:
-برای چی؟!
با بیحوصلگی گفت:
-بیا بریم خودت میفهمی؟
اخر راهرو در یک اتاق را باز کرد به من گفت:
برو داخل...
تا وارد شدم یک اتاق با چیدمان زیبایی دیدم به او گفتم:
-شوکت خانم اینجا برای کیه؟
به سمت یک کمد رفت و در آن را باز کرد وگفت:
-برای پرستو، از اینجا اگر لباسی میخواهی بردار.
همه جا را دقیق نگاه میکردم و به سمت او رفتم؛ داخل کمد پراز لباسهای شیک مجلسی، اسپرت و... بود که روی آنها پلاستیک کشیده شده بود.
روبه شکوت کردم وگفتم:
-من نمیدونم آخه چی باید بپوشم.
حرفی نزد و شانههایش را بالا انداخت؛ احساس کردم بهترین فرصت هست که کمی به او نزدیک شوم؛ به سمت او برگشتم در چشمانش نگاه کردم وگفتم:
-شوکت خانم تو ازمن خوشت نمیاد؟
فقط یک جملهی کوتاه گفت:
-اشتباه فکر میکنی.
بازم خیره درچشمانش گفتم:
-پس چرا انقدر با جدیت با من حرف میزنی؟ من هرچی شما را میبینم یاد مامانم میوفتم.
اشک در چشمانش جمع شد وپشت به من روبه در رفت وگفت:
-لباست را که انتخاب کردی در را ببند؛ خودم میام قفل میکنم.
به در که رسید ایستاد وگفت:
-به چیزه دیگهای دست نزن.
از در که خارج شد بلند گفتم:
-چشم شوکت خانم...
ادامه دارد...
-
روبه شکوت کردم وگفتم:
-من نمیدونم آخه چی باید بپوشم.
حرفی نزد و شانههایش را بالا انداخت؛ احساس کردم بهترین فرصت هست که کمی به او نزدیک شوم؛ به سمت او برگشتم در چشمانش نگاه کردم وگفتم:
-شوکت خانم تو ازمن خوشت نمیاد؟
فقط یک جملهی کوتاه گفت:
-اشتباه فکر میکنی.
بازم خیره درچشمانش گفتم:
-پس چرا انقدر با جدیت با من حرف میزنی؟ من هرچی شما را میبینم یاد مامانم میوفتم.
اشک در چشمانش جمع شد وپشت به من روبه در رفت وگفت:
-لباست را که انتخاب کردی در را ببند؛ خودم میام قفل میکنم.
به در که رسید ایستاد وگفت:
-به چیزه دیگهای دست نزن.
از در که خارج شد بلند گفتم:
-چشم شوکت خانم...
ادامه دارد...
-
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت نهم
وارد مهمانی که شدم؛ اصلا یک دنیای دیگهای بود.
مهمانی آنها با مهمانیهای که من رفته بودم زمین تا آسمان فرق میکرد.
یک خانه باغ بزرگ در شمال تهران که دورتادور سالن صندلی گذاشته بودند و یک پیانو تقریبا وسط سالن قرار داشت. خانمها و اقایان در مجلس همه خوشتیپ و با وقار بودند؛ از جوانان گرفته تا مسنترها که هم سن خاله بودند حضور داشتند.
چند پیشخدمت درحال پذیرایی بودند؛ که یکی از آنها درمقابل من یک سینی نوشیدنی رنگارنگ گرفت.
کمی که نشستیم یک خانم بسیار باکلاس به سمت ما آمد؛ خاله از روی صندلی بلند شد و گفت:
-ترنم مهری سعادت داره به سمت ما میاد؛ این یکی از بزرگترین سرمایهدارن تهران هست.
نگاهش کردم یک خانم تقریبا پنجاه ساله که موی کوتاه رنگ بُلوندی داشت؛ کت و دامن خوش دوخت بنفشی به تن کرده بود که دامنش تا روی زانوی او و یک ساق رنگ پا، یک جفت کفش بادمجانی هم به پا کرده بود؛ خنده از روی لبانش محو نمیشد؛ همه در مقابل پای او بلند میشند و او با کمال فروتنی دست بر سینه میگذاشت و کمی خم میشد.
به ما که رسید دستانش را باز کرد وگفت:
-عفتجان چه خوب شد آمدی؛ دلم تنگ شده بود.
خاله که یک کت و شلوار مشکی شیک به تن داشت؛ او را در آغوش گرفت وگفت:
-مگه میشد به دیدن مهری که سالهاست چشم انتظار دیدن او هستم نیایم؟
وبعد با دست به سمت من اشاره کرد وگفت:
-معرفی میکنم؛ ترنم نوهای خواهرم که دانشگاه تهران نجوم قبول شده و در حال حاضر با من زندگی میکنه.
لبخندی به من زد و با آن چشمان زیبایش که شدیداً گیرا بود به من نگاه کرد و دستش را در مقابلم دراز کرد وگفت:
-خوشبختم ترنم جان، ممنون که آمدی.
من هم دستم را دراز کردم و دست او را گرفتم وگفتم:
-من هم از دیدن شما خوشحال هستم.
دستش را پشت خاله گذاشت و او را به سمتی که میخواست هدایت کرد وگفت:
-تعریف کن عفت جان؛ کارها به کجا رسید؟
خاله به من نگاهی کرد و گفت:
-ترنم جان تو هم بیا...
من هم به دنبال آنها راه افتادم و به اطراف نگاه میکردم؛ دختران و پسرانی که با دنیای من خیلی فاصله داشتند؛ چه راحت با هم حرف میزدند و میخندیدند.
همه آنها لباسهای گران قیمت به تن داشتند؛ بازهم خوبه لباسهای پرستو هم اندازه من شد وگرنه من هیچ لباسی که در شأن این مهمانی باشد نداشتم.
یک کت و شلوار سرمهای مزون دوز با یک جفت کفش پاشنه سهسانتی پوشیده بودم؛ شلوارش را خیلی دوست داشتم؛ جوری روی کفشم افتاده بود که فقط جلوی گرد شکل کفشم مشخص بود؛ موهایم که بور و کمی حالت دار بود را مقداری روی شانههایم و مابقی را با یک گیر بالا بسته بودم یک دسته کوچک هم از جلوی موهایم کنار صورتم رها کرده بودم.
چشمان عسلیم را فقط یک ریمل ساده زدم تا کمی مژههایم مشکی شود و رنگ چشمانم بیشتر نمایان شود و یک رژ صورتی که فقط لبهایم را چرب و براق کرده بود.
خاله و مهری کنار یک میز نشستند و شروع به حرف زدن کردند؛ من که ازحرفهای آنها چیزی من متوجه نمیشدم؛ از خاله اجازه گرفتم و به اطراف سری زدم؛ روی یکی از دیوارها محو تماشای یک تابلو خیلی زیبا شدم؛ یک قایق زیبا میان رودخانهای که دونفر در آن نشسته بودند؛ در آسمان این تابلو یک ماه کامل و ستارههای زیبای میدرخشید و اطراف این رودخانه درختانی قرار داشت که با رنگ مشکی طراحی شده بود.
همانطور که به تابلو نگاه میکردم یک نفر از پشت به من نزدیک شد وگفت:
-تابلوی قشنگی هست؟
سریع برگشتم به پشت سرم نگاهی کردم یک آقای جوان ایستاده بود که به تابلو نگاه میکرد.
همانطور که لیوان شربت در دستش بود به تابلو اشاره کرد وگفت:
-کار من هست؛ قشنگه؟
یک نگاهی با تابلو و یک نگاه به آن مرد جوان که یک دست کت وشلوار مشکی با پیراهن سفید و کروات مشکی به تن داشت؛ موهای مشکیش را به سمت بالا زده بود؛ صورتش را هم سه تیغ کرده بود کردم وگفتم:
-بله خیلی قشنگه....
دستش را به سمت من دراز کرد وگفت:
-من مازیار هستم؛ خوشحالم که با شما آشنا شدم.
بر سر دوراهی بودم دست بدهم یا نه؟
اما تصمیم گرفتم که دستم را مثل مهری روی سینهام بگذارم و با یک تبسم خودم را معرفی کنم.
برای همین تبسمی کردم وگفتم:
-من ترنم هستم؛ از دیدن شما خوشبختم...
دستش را عقب کشید وگفت:
-مایل هستید باهم قدم بزنیم؟
نمیدانستم قبول کنم یا نه؛ مکثی کردم وبه خاله نگاه کردم.
او هم نگاه من را دنبال کرد و گفت:
-مهری یکی از بهترین خانمهاست.
در جوابش گفتم:
-حق باشماست؛ البته من تازه با ایشان آشنا شدم.
با تعجب پرسید:
-پس چطوری به این مهمانی دعوتید؟
به سمت او نگاه کردم وگفتم:
-به خاطره همان خانمی که کنار ایشون نشسته.
با تعجب و صدای بلندی گفت:
-وای... باورم نمیشه شما با عفت خانم آمدهای؟
سرم را با علامت تایید تکان دادم وگفتم:
-شما او را میشناسی؟
با همان صدای هیجان زده گفت:
-بله... خیلی خوبم میشناسم؛ مادر پدارم هست
🔺فصل دوم
🔻قسمت نهم
وارد مهمانی که شدم؛ اصلا یک دنیای دیگهای بود.
مهمانی آنها با مهمانیهای که من رفته بودم زمین تا آسمان فرق میکرد.
یک خانه باغ بزرگ در شمال تهران که دورتادور سالن صندلی گذاشته بودند و یک پیانو تقریبا وسط سالن قرار داشت. خانمها و اقایان در مجلس همه خوشتیپ و با وقار بودند؛ از جوانان گرفته تا مسنترها که هم سن خاله بودند حضور داشتند.
چند پیشخدمت درحال پذیرایی بودند؛ که یکی از آنها درمقابل من یک سینی نوشیدنی رنگارنگ گرفت.
کمی که نشستیم یک خانم بسیار باکلاس به سمت ما آمد؛ خاله از روی صندلی بلند شد و گفت:
-ترنم مهری سعادت داره به سمت ما میاد؛ این یکی از بزرگترین سرمایهدارن تهران هست.
نگاهش کردم یک خانم تقریبا پنجاه ساله که موی کوتاه رنگ بُلوندی داشت؛ کت و دامن خوش دوخت بنفشی به تن کرده بود که دامنش تا روی زانوی او و یک ساق رنگ پا، یک جفت کفش بادمجانی هم به پا کرده بود؛ خنده از روی لبانش محو نمیشد؛ همه در مقابل پای او بلند میشند و او با کمال فروتنی دست بر سینه میگذاشت و کمی خم میشد.
به ما که رسید دستانش را باز کرد وگفت:
-عفتجان چه خوب شد آمدی؛ دلم تنگ شده بود.
خاله که یک کت و شلوار مشکی شیک به تن داشت؛ او را در آغوش گرفت وگفت:
-مگه میشد به دیدن مهری که سالهاست چشم انتظار دیدن او هستم نیایم؟
وبعد با دست به سمت من اشاره کرد وگفت:
-معرفی میکنم؛ ترنم نوهای خواهرم که دانشگاه تهران نجوم قبول شده و در حال حاضر با من زندگی میکنه.
لبخندی به من زد و با آن چشمان زیبایش که شدیداً گیرا بود به من نگاه کرد و دستش را در مقابلم دراز کرد وگفت:
-خوشبختم ترنم جان، ممنون که آمدی.
من هم دستم را دراز کردم و دست او را گرفتم وگفتم:
-من هم از دیدن شما خوشحال هستم.
دستش را پشت خاله گذاشت و او را به سمتی که میخواست هدایت کرد وگفت:
-تعریف کن عفت جان؛ کارها به کجا رسید؟
خاله به من نگاهی کرد و گفت:
-ترنم جان تو هم بیا...
من هم به دنبال آنها راه افتادم و به اطراف نگاه میکردم؛ دختران و پسرانی که با دنیای من خیلی فاصله داشتند؛ چه راحت با هم حرف میزدند و میخندیدند.
همه آنها لباسهای گران قیمت به تن داشتند؛ بازهم خوبه لباسهای پرستو هم اندازه من شد وگرنه من هیچ لباسی که در شأن این مهمانی باشد نداشتم.
یک کت و شلوار سرمهای مزون دوز با یک جفت کفش پاشنه سهسانتی پوشیده بودم؛ شلوارش را خیلی دوست داشتم؛ جوری روی کفشم افتاده بود که فقط جلوی گرد شکل کفشم مشخص بود؛ موهایم که بور و کمی حالت دار بود را مقداری روی شانههایم و مابقی را با یک گیر بالا بسته بودم یک دسته کوچک هم از جلوی موهایم کنار صورتم رها کرده بودم.
چشمان عسلیم را فقط یک ریمل ساده زدم تا کمی مژههایم مشکی شود و رنگ چشمانم بیشتر نمایان شود و یک رژ صورتی که فقط لبهایم را چرب و براق کرده بود.
خاله و مهری کنار یک میز نشستند و شروع به حرف زدن کردند؛ من که ازحرفهای آنها چیزی من متوجه نمیشدم؛ از خاله اجازه گرفتم و به اطراف سری زدم؛ روی یکی از دیوارها محو تماشای یک تابلو خیلی زیبا شدم؛ یک قایق زیبا میان رودخانهای که دونفر در آن نشسته بودند؛ در آسمان این تابلو یک ماه کامل و ستارههای زیبای میدرخشید و اطراف این رودخانه درختانی قرار داشت که با رنگ مشکی طراحی شده بود.
همانطور که به تابلو نگاه میکردم یک نفر از پشت به من نزدیک شد وگفت:
-تابلوی قشنگی هست؟
سریع برگشتم به پشت سرم نگاهی کردم یک آقای جوان ایستاده بود که به تابلو نگاه میکرد.
همانطور که لیوان شربت در دستش بود به تابلو اشاره کرد وگفت:
-کار من هست؛ قشنگه؟
یک نگاهی با تابلو و یک نگاه به آن مرد جوان که یک دست کت وشلوار مشکی با پیراهن سفید و کروات مشکی به تن داشت؛ موهای مشکیش را به سمت بالا زده بود؛ صورتش را هم سه تیغ کرده بود کردم وگفتم:
-بله خیلی قشنگه....
دستش را به سمت من دراز کرد وگفت:
-من مازیار هستم؛ خوشحالم که با شما آشنا شدم.
بر سر دوراهی بودم دست بدهم یا نه؟
اما تصمیم گرفتم که دستم را مثل مهری روی سینهام بگذارم و با یک تبسم خودم را معرفی کنم.
برای همین تبسمی کردم وگفتم:
-من ترنم هستم؛ از دیدن شما خوشبختم...
دستش را عقب کشید وگفت:
-مایل هستید باهم قدم بزنیم؟
نمیدانستم قبول کنم یا نه؛ مکثی کردم وبه خاله نگاه کردم.
او هم نگاه من را دنبال کرد و گفت:
-مهری یکی از بهترین خانمهاست.
در جوابش گفتم:
-حق باشماست؛ البته من تازه با ایشان آشنا شدم.
با تعجب پرسید:
-پس چطوری به این مهمانی دعوتید؟
به سمت او نگاه کردم وگفتم:
-به خاطره همان خانمی که کنار ایشون نشسته.
با تعجب و صدای بلندی گفت:
-وای... باورم نمیشه شما با عفت خانم آمدهای؟
سرم را با علامت تایید تکان دادم وگفتم:
-شما او را میشناسی؟
با همان صدای هیجان زده گفت:
-بله... خیلی خوبم میشناسم؛ مادر پدارم هست
خندیدم و گفتم:
-اهان پس شما به پسرشون دوست هستید.
شروع به قدم زدن کرد وگفت:
-شماهم بیایید..
در کنارش قدم میزدم که گفت:
-از دوستان قدیمی من هست؛ یه جورایی دوست خانوادگی.
کمی سکوت کرد و مجدد ادامه داد:
-پدرشون با پدر من همکار بودند؛ یه جورایی مثل دوتا برادر باهم بودند.
تبسمی کردم و گفتم:
-سرهنگ را درست نمیشناسم؛ بچه بودم که فوت کردند.
ایستاد وگفت:
-میشه نسبت شما را بدونم.
کمی خودم را گرفتم و با متانت گفتم:
-بله؛ نوهای خواهری عفت خانم هستم.
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-من شما را ندیدهام؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:
-ما اصفهان زندگی میکنیم و من برای تحصیل به تهران امدهام.
ابروانش را بالا انداخت و به حالت تحسین آمیزی گفت:
-افرین... چقدر عالی...
چی میخونی؟
سرم را مجدد به سمت خاله چرخاندم وگفتم:
-نجوم...
شروع به دست زدن کرد وگفت:
-عالیییی....
خاله به سمت من نگاه کرد و به مهری چیزی گفت از جای خود بلند شد؛ به سمت ما آمد؛ از همان دور دستانش را باز کرد و تا به مازیار رسید او را در آغوش کشیدو گفت:
-دلم برایت تنگ شده بود...
مازیار که حالا از اغوش خاله جدا شده بود گفت:
-خاله عفت نمیدانید که چقدر میخواستم بهشما سر بزنم اما وقت یاری نمیکرد.
خاله تبسمی کرد واز روی کنایه گفت:
-باشه قبول... با دختر من چکار داری؟
چشمانش را ریز کرد و به مازیار گفت:
-این با همهی اون دخترا که سربه سرشون میذاری فرق دارهها...
مازیار بلند خندید وگفت:
-خاله کدوم دخترها؟
خاله نگاهی با جذبه یه او کرد وگفت:
-خودتی...
صدای پیشخدمتها آمد که همه را برای صرف شام دعوت میکردند.
همراه خاله و مازیار به سمت میز شام رفتیم.
از میز شام نگویم؛ یک میز بزرگ که انواع خوردنیها روی آن چیده شده بود از مرغ شکم پر و بره کباب گرفته تا ماستوخیار و تخممرغ ابپز.
اگر بهخود من بود از همهی آنها حداقل یکم میخوردم؛ اما همهی آدمهای آن میهمانی فقط یک مقدار میخوردند و من هم خجالت کشیدم که بیشتر بخورم.
بعد از شام خاله به یکی پیشخدمتها را صدا زد وگفت:
یک ظرف غذا برای راننده من داخل ماشین ببرید.
آن شب ما تا نیمه شب در مهمانی بودیم و من با آدمهای زیادی آشنا شدم که اکثراً کاروبار خوب بودند و از سرشناسان تهران.
متوجه شدم که خاله عفت هم ازطریق سرهنگ خدا رحمت کرد با آنها آشنا شده و مهری هم دختر یکی از دوستان سرهنگ هست که با خاله دوستان صمیمی او هستند.
مازیار هم در این مهمانی بیشتر کنار من و خاله بود و فقط حرف میزد؛ از آدمای وِراج زیاد خوشم نمیاید به ویژه آنهای که خود حقیقیشان را پشت حرفهای زیبا پنهان میکنند.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت حدود دو نیمه شب بود که من تا روی تختم دراز کشیدم از هوش رفتم..
ادامه دارد.
-اهان پس شما به پسرشون دوست هستید.
شروع به قدم زدن کرد وگفت:
-شماهم بیایید..
در کنارش قدم میزدم که گفت:
-از دوستان قدیمی من هست؛ یه جورایی دوست خانوادگی.
کمی سکوت کرد و مجدد ادامه داد:
-پدرشون با پدر من همکار بودند؛ یه جورایی مثل دوتا برادر باهم بودند.
تبسمی کردم و گفتم:
-سرهنگ را درست نمیشناسم؛ بچه بودم که فوت کردند.
ایستاد وگفت:
-میشه نسبت شما را بدونم.
کمی خودم را گرفتم و با متانت گفتم:
-بله؛ نوهای خواهری عفت خانم هستم.
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-من شما را ندیدهام؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:
-ما اصفهان زندگی میکنیم و من برای تحصیل به تهران امدهام.
ابروانش را بالا انداخت و به حالت تحسین آمیزی گفت:
-افرین... چقدر عالی...
چی میخونی؟
سرم را مجدد به سمت خاله چرخاندم وگفتم:
-نجوم...
شروع به دست زدن کرد وگفت:
-عالیییی....
خاله به سمت من نگاه کرد و به مهری چیزی گفت از جای خود بلند شد؛ به سمت ما آمد؛ از همان دور دستانش را باز کرد و تا به مازیار رسید او را در آغوش کشیدو گفت:
-دلم برایت تنگ شده بود...
مازیار که حالا از اغوش خاله جدا شده بود گفت:
-خاله عفت نمیدانید که چقدر میخواستم بهشما سر بزنم اما وقت یاری نمیکرد.
خاله تبسمی کرد واز روی کنایه گفت:
-باشه قبول... با دختر من چکار داری؟
چشمانش را ریز کرد و به مازیار گفت:
-این با همهی اون دخترا که سربه سرشون میذاری فرق دارهها...
مازیار بلند خندید وگفت:
-خاله کدوم دخترها؟
خاله نگاهی با جذبه یه او کرد وگفت:
-خودتی...
صدای پیشخدمتها آمد که همه را برای صرف شام دعوت میکردند.
همراه خاله و مازیار به سمت میز شام رفتیم.
از میز شام نگویم؛ یک میز بزرگ که انواع خوردنیها روی آن چیده شده بود از مرغ شکم پر و بره کباب گرفته تا ماستوخیار و تخممرغ ابپز.
اگر بهخود من بود از همهی آنها حداقل یکم میخوردم؛ اما همهی آدمهای آن میهمانی فقط یک مقدار میخوردند و من هم خجالت کشیدم که بیشتر بخورم.
بعد از شام خاله به یکی پیشخدمتها را صدا زد وگفت:
یک ظرف غذا برای راننده من داخل ماشین ببرید.
آن شب ما تا نیمه شب در مهمانی بودیم و من با آدمهای زیادی آشنا شدم که اکثراً کاروبار خوب بودند و از سرشناسان تهران.
متوجه شدم که خاله عفت هم ازطریق سرهنگ خدا رحمت کرد با آنها آشنا شده و مهری هم دختر یکی از دوستان سرهنگ هست که با خاله دوستان صمیمی او هستند.
مازیار هم در این مهمانی بیشتر کنار من و خاله بود و فقط حرف میزد؛ از آدمای وِراج زیاد خوشم نمیاید به ویژه آنهای که خود حقیقیشان را پشت حرفهای زیبا پنهان میکنند.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت حدود دو نیمه شب بود که من تا روی تختم دراز کشیدم از هوش رفتم..
ادامه دارد.
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت دهم
صبح چشمانم را باز کردم؛ اصلا حس و حال بلند شدن از روی تختم را نداشتم؛ کمی به بدنم کشش دادم و مجدد پتو را روی خود کشیدم؛ که صدای در آمد و شوکت از پشت در گفت:
-بیداری؟
مجدد به در کوبید وگفت:
-اسماعیل میخواد بره؛ اگر باهاش میری پاشو...
بلند و با انرژی گفتم:
-بله شکوت خانم دوست داشتنی الان میام.
از پشت در حتی تبسم روی لبهایش را احساس کردم؛ بلند شدم و آمادهای رفتن شدم.
به طبقه پایین که رسیدم خاله پشت میز صبحانه نشسته بود و تا چشمش به من افتاد گفت:
-ترنم جان بیا بنشین...
کمی نزدیکتر شدم وگفتم:
-سلام، صبحتون بخیر...
اما باید برم آقا اسماعیل کار دارند.
نگاهم کرد وگفت:
-بیا بنشین دیر نمیشه.
رفتم کنار خاله نشستم و چند لقمهای نان وعسل خوردم و از جای خود بلند شدم.
خاله با تعجب به بشقاب اشاره کرد وگفت:
-همین؟!
به بشقاب نگاهی انداختم وگفتم:
-اره... کافیه...
در حالی که لقمه میگرفت گفت:
-خیلی خب... پس مراقب خودت باش.
لبخندی به او زدم وگفتم:
-حتما.
به سمت در که رفتم خاله صدایم کرد وگفت:
-راستی من هم امروز مجدد باید سر صحنه تئاتر حضور داشته باشم؛ تو که اذیت نیستی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-نه خاله جون به کارتون برسید من کنار شوکت خانم و آقا اسماعیل هستم.
اوهم نگاهی به من کرد و سری تکان داد.
امروز حس و حال خوبی داشتم؛ مثل یک آدم شاد بودم؛ فقط میخواستم بخندم و باهمه شوخی کنم.
به آقا اسماعیل که رسیدم بلند گفتم:
-سلام و صبح بخیر آقا اسماعیل، مزاحم همیشگی شما آمد.
سری تکان داد و کهنهای که همیشه دور گردنش انداخته شده بود را برداشت و روی داشبورد ماشین انداخت و راه افتاد.
در راه همانطور که به بیرون و برگهای زرد درختان نگاه میکردم؛ یکدفعه دلشورهای به سراغم آمد؛ نگران شدم پسر یکلاقبا مجدد مزاحمت ایجاد کند.
روبهروی دانشگاه پیاده شدم و گفتم:
-ممنون آقا اسماعیل، زحمت کشیدید...
نیم رخ نگاهی کرد و سری تکان داد و راه افتاد.
به سمت دانشگاه راه افتادم و با خودم گفتم" اگه مجدد مزاحم شد؛ به حراست اطلاع میدم تا بفهمه یه من ماست چقدر کره داره."
به کلاس که رسیدم چشمم به او افتاد که صندلیهای آخر کلاس نشسته، با جدیت رد شدم و کنار نارمیلا نشستم و گفتم:
-چطوری نارمیلا؟
نگاهم کرد وگفت:
-تو چطوری خوبی؟
لبهایم را در هم کشیدم وگفتم:
-خوب بودم تا قبل اینکه این مردک را ببینم.
خندید وگفت:
-وای... نگو که صبح مزاحم من شده و مدام به من میگه جوجه یه روزه.
نیم نگاهی به عقب انداختم وگفتم:
-فایده نداره... نارمیلا باید یه فکری بکنیم؟
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-چی کار کنیم؟
کمی فکر کردم وگفتم:
-میریم حراست بهشون میگیم که مزاحم ما شده.
مکثی کرد؛ کمی درهم شد وگفت:
-ترنم میترسم برامون دردسر درست کنه.
با جدیت به او نگاه کردم وگفتم:
-مثلا؟!
تکیه به صندلی داد وگفت:
-چه میدونم... بریم حراست دیگه تو دانشگاه مزاحم نمیشه و یه وقت بیرون دانشگاه دردسر درست کنه.
فکری کردم وگفتم:
-یعنی دست رو دست بگذاریم هر کاری میخواد بکنه؟
صدای یکی از بچهها آمد که گفت:
-سلام استاد...
همه از جای خود بلند شدیم و کلاس به صورت رسمی شروع شد.
کمی که از کلاس گذشت؛ استاد سوالی پرسید و من دست گرفتم تا جواب بدهم؛ که همان پسرک از آخر کلاس به تمسخر گفت:
-جوجه حالا بذار از راه بررسی بعد دست بگیر...
تعدادی از بچههای آخر کلاس که تقریبا همه مثل خود او بودند همگی خندیدند.
استاد با اعصبانیت و جدیت کامل گفت:
-آقای مختاری بفرمایید از کلاس بیرون؛ لطفا دیگه سر کلاس من نیایید و ترم دیگر این درس را بردارید.
پسرک از جای خود بلند شد و با حالتی التماس گفت:
-استاد به خدا شوخی کردم؛ میخواستم فضا عوض بشه.
استاد سکوت کرد و فقط با دست به در اشاره کرد.
نمیدانید چقدر از این برخورد استاد خوشم آمد؛ با آرنجم به نارمیلا زدم وگفتم:
-اخیش دلم خنک شد..
اوهم خندید و سری تکان داد.
کلاس که تمام شد؛ من و نارمیلا با هم به سمت محوطه دانشگاه میرفتیم که چشم ما به همان پسرک افتاد؛ با یک حالتی به استاد التماس میکرد که اگر از او متنفر نبودم و دلیل کارش را نمیدانستم دلم برای او میسوخت.
نارمیلا میخندید و میگفت:
-اخیش دیگه تو این کلاس چشم ما به این بیریخت نمیافته.
از دکه دانشگاه نسکافه و شکلات گرفتیم و روی یکی از نیمکتها نشستیم تا بخوریم؛ گرم صحبت با هم بودیم که یک دختری کنار ما آمد وگفت:
-سلام، شما خانم علیزاده هستید؟
نگاهش کردم و با تعجب گفتم :
-بله، بفرمایید؟!
دستش را دراز کرد گفت:
-من شوکا رحیمی هستم.
دست او را با مهربانی فشردم وگفتم:
-خوشبختم، بفرمایید؟
کنارم نشست وگفت:
-من همکلاسی شما هستم؛ این چند جلسه مسافرت بودم؛ نتونستم بیام.
از هرکسی پرسیدم جزوه کامل کی داره؛ شما را به من نشان دادند.
🔺فصل دوم
🔻قسمت دهم
صبح چشمانم را باز کردم؛ اصلا حس و حال بلند شدن از روی تختم را نداشتم؛ کمی به بدنم کشش دادم و مجدد پتو را روی خود کشیدم؛ که صدای در آمد و شوکت از پشت در گفت:
-بیداری؟
مجدد به در کوبید وگفت:
-اسماعیل میخواد بره؛ اگر باهاش میری پاشو...
بلند و با انرژی گفتم:
-بله شکوت خانم دوست داشتنی الان میام.
از پشت در حتی تبسم روی لبهایش را احساس کردم؛ بلند شدم و آمادهای رفتن شدم.
به طبقه پایین که رسیدم خاله پشت میز صبحانه نشسته بود و تا چشمش به من افتاد گفت:
-ترنم جان بیا بنشین...
کمی نزدیکتر شدم وگفتم:
-سلام، صبحتون بخیر...
اما باید برم آقا اسماعیل کار دارند.
نگاهم کرد وگفت:
-بیا بنشین دیر نمیشه.
رفتم کنار خاله نشستم و چند لقمهای نان وعسل خوردم و از جای خود بلند شدم.
خاله با تعجب به بشقاب اشاره کرد وگفت:
-همین؟!
به بشقاب نگاهی انداختم وگفتم:
-اره... کافیه...
در حالی که لقمه میگرفت گفت:
-خیلی خب... پس مراقب خودت باش.
لبخندی به او زدم وگفتم:
-حتما.
به سمت در که رفتم خاله صدایم کرد وگفت:
-راستی من هم امروز مجدد باید سر صحنه تئاتر حضور داشته باشم؛ تو که اذیت نیستی؟
نگاهش کردم وگفتم:
-نه خاله جون به کارتون برسید من کنار شوکت خانم و آقا اسماعیل هستم.
اوهم نگاهی به من کرد و سری تکان داد.
امروز حس و حال خوبی داشتم؛ مثل یک آدم شاد بودم؛ فقط میخواستم بخندم و باهمه شوخی کنم.
به آقا اسماعیل که رسیدم بلند گفتم:
-سلام و صبح بخیر آقا اسماعیل، مزاحم همیشگی شما آمد.
سری تکان داد و کهنهای که همیشه دور گردنش انداخته شده بود را برداشت و روی داشبورد ماشین انداخت و راه افتاد.
در راه همانطور که به بیرون و برگهای زرد درختان نگاه میکردم؛ یکدفعه دلشورهای به سراغم آمد؛ نگران شدم پسر یکلاقبا مجدد مزاحمت ایجاد کند.
روبهروی دانشگاه پیاده شدم و گفتم:
-ممنون آقا اسماعیل، زحمت کشیدید...
نیم رخ نگاهی کرد و سری تکان داد و راه افتاد.
به سمت دانشگاه راه افتادم و با خودم گفتم" اگه مجدد مزاحم شد؛ به حراست اطلاع میدم تا بفهمه یه من ماست چقدر کره داره."
به کلاس که رسیدم چشمم به او افتاد که صندلیهای آخر کلاس نشسته، با جدیت رد شدم و کنار نارمیلا نشستم و گفتم:
-چطوری نارمیلا؟
نگاهم کرد وگفت:
-تو چطوری خوبی؟
لبهایم را در هم کشیدم وگفتم:
-خوب بودم تا قبل اینکه این مردک را ببینم.
خندید وگفت:
-وای... نگو که صبح مزاحم من شده و مدام به من میگه جوجه یه روزه.
نیم نگاهی به عقب انداختم وگفتم:
-فایده نداره... نارمیلا باید یه فکری بکنیم؟
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-چی کار کنیم؟
کمی فکر کردم وگفتم:
-میریم حراست بهشون میگیم که مزاحم ما شده.
مکثی کرد؛ کمی درهم شد وگفت:
-ترنم میترسم برامون دردسر درست کنه.
با جدیت به او نگاه کردم وگفتم:
-مثلا؟!
تکیه به صندلی داد وگفت:
-چه میدونم... بریم حراست دیگه تو دانشگاه مزاحم نمیشه و یه وقت بیرون دانشگاه دردسر درست کنه.
فکری کردم وگفتم:
-یعنی دست رو دست بگذاریم هر کاری میخواد بکنه؟
صدای یکی از بچهها آمد که گفت:
-سلام استاد...
همه از جای خود بلند شدیم و کلاس به صورت رسمی شروع شد.
کمی که از کلاس گذشت؛ استاد سوالی پرسید و من دست گرفتم تا جواب بدهم؛ که همان پسرک از آخر کلاس به تمسخر گفت:
-جوجه حالا بذار از راه بررسی بعد دست بگیر...
تعدادی از بچههای آخر کلاس که تقریبا همه مثل خود او بودند همگی خندیدند.
استاد با اعصبانیت و جدیت کامل گفت:
-آقای مختاری بفرمایید از کلاس بیرون؛ لطفا دیگه سر کلاس من نیایید و ترم دیگر این درس را بردارید.
پسرک از جای خود بلند شد و با حالتی التماس گفت:
-استاد به خدا شوخی کردم؛ میخواستم فضا عوض بشه.
استاد سکوت کرد و فقط با دست به در اشاره کرد.
نمیدانید چقدر از این برخورد استاد خوشم آمد؛ با آرنجم به نارمیلا زدم وگفتم:
-اخیش دلم خنک شد..
اوهم خندید و سری تکان داد.
کلاس که تمام شد؛ من و نارمیلا با هم به سمت محوطه دانشگاه میرفتیم که چشم ما به همان پسرک افتاد؛ با یک حالتی به استاد التماس میکرد که اگر از او متنفر نبودم و دلیل کارش را نمیدانستم دلم برای او میسوخت.
نارمیلا میخندید و میگفت:
-اخیش دیگه تو این کلاس چشم ما به این بیریخت نمیافته.
از دکه دانشگاه نسکافه و شکلات گرفتیم و روی یکی از نیمکتها نشستیم تا بخوریم؛ گرم صحبت با هم بودیم که یک دختری کنار ما آمد وگفت:
-سلام، شما خانم علیزاده هستید؟
نگاهش کردم و با تعجب گفتم :
-بله، بفرمایید؟!
دستش را دراز کرد گفت:
-من شوکا رحیمی هستم.
دست او را با مهربانی فشردم وگفتم:
-خوشبختم، بفرمایید؟
کنارم نشست وگفت:
-من همکلاسی شما هستم؛ این چند جلسه مسافرت بودم؛ نتونستم بیام.
از هرکسی پرسیدم جزوه کامل کی داره؛ شما را به من نشان دادند.
کمی جابهجا شدم و گفتم:
-ممنونم، بله تقریبا کامل هستند.
خندهی مهربانی به من زد وگفت:
-میتونم از شما امانت بگیرم؟
منم در جواب خنده او با خشرویی گفتم:
-بله، با کمال میل.
مکثی کرد و بعد با حالت سوالی و درخواست گفت:
-میشه من با شما دوست باشم؟
از سوالش خندهام گرفت وگفتم:
-چرا که نشه؟!
روبه نارمیلا کردم وگفتم:
-ایشونم نارمیلا هستند دوست بنده.
نگاهی به نارمیلا کرد و دستش را به سمت او دراز کرد وگفت:
-از آشنایی با شما خوشبختم.
از برخورد اول، از او حس مثبتی گرفتم؛ دقیقا مثل نارمیلا.
نارمیلا که مثل همیشه کنجکاوی میکرد از شوکا پرسید:
-اهل کجا هستی؟
شوکا دوباره با تبسمی شیرین گفت:
-اهل همینجا...
نارمیلا به نیمکت تکیه داد وگفت:
-هیچ کدوم تو خوابگاه نیستید؛ من تنها هستم.
شوکا از نارمیلا پرسید:
-از کجا میایی؟
نارمیلا با غمی نهفته در صورتش گفت:
-تبریز...
بعد رو به من کرد وگفت:
-ترنم تو اهل کجایی؟
به او خندهای زدم وگفتم:
-اصفهان
شوکا گفت:
-پس حتما خونه کرایه کردی که خوابگاه نیستی؟
نارمیلا به جای من جواب داد وگفت :
-نه بابا... خونه یکی از اقوامشان هست.
با تعجب به نارمیلا نگاه کردم وگفتم:
-از کی تا حالا شما ترنم شدی؟!
شوکا بلند زد زیر خنده وگفت:
-خیلی باحال بود...
نارمیلا که معلوم بود یکم ناراحت شده گفت:
-نمیدونم چرا یکدفعه من جواب دادم.
از جای خود بلند شد وگفت:
-بریم کم کم به کلاس برسیم؛ دیر میشهها.
ادامه دارد...
-ممنونم، بله تقریبا کامل هستند.
خندهی مهربانی به من زد وگفت:
-میتونم از شما امانت بگیرم؟
منم در جواب خنده او با خشرویی گفتم:
-بله، با کمال میل.
مکثی کرد و بعد با حالت سوالی و درخواست گفت:
-میشه من با شما دوست باشم؟
از سوالش خندهام گرفت وگفتم:
-چرا که نشه؟!
روبه نارمیلا کردم وگفتم:
-ایشونم نارمیلا هستند دوست بنده.
نگاهی به نارمیلا کرد و دستش را به سمت او دراز کرد وگفت:
-از آشنایی با شما خوشبختم.
از برخورد اول، از او حس مثبتی گرفتم؛ دقیقا مثل نارمیلا.
نارمیلا که مثل همیشه کنجکاوی میکرد از شوکا پرسید:
-اهل کجا هستی؟
شوکا دوباره با تبسمی شیرین گفت:
-اهل همینجا...
نارمیلا به نیمکت تکیه داد وگفت:
-هیچ کدوم تو خوابگاه نیستید؛ من تنها هستم.
شوکا از نارمیلا پرسید:
-از کجا میایی؟
نارمیلا با غمی نهفته در صورتش گفت:
-تبریز...
بعد رو به من کرد وگفت:
-ترنم تو اهل کجایی؟
به او خندهای زدم وگفتم:
-اصفهان
شوکا گفت:
-پس حتما خونه کرایه کردی که خوابگاه نیستی؟
نارمیلا به جای من جواب داد وگفت :
-نه بابا... خونه یکی از اقوامشان هست.
با تعجب به نارمیلا نگاه کردم وگفتم:
-از کی تا حالا شما ترنم شدی؟!
شوکا بلند زد زیر خنده وگفت:
-خیلی باحال بود...
نارمیلا که معلوم بود یکم ناراحت شده گفت:
-نمیدونم چرا یکدفعه من جواب دادم.
از جای خود بلند شد وگفت:
-بریم کم کم به کلاس برسیم؛ دیر میشهها.
ادامه دارد...
سلام دوستان و همراهان همیشگی
راوی قصهگو، ری اکشن این قسمت یادتون نره❤️😍
راوی قصهگو، ری اکشن این قسمت یادتون نره❤️😍
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل دوم
🔻قسمت یازدهم
کلاسها که تمام شد هرسه با هم به سمت در خروجی دانشگاه رفتیم.
شوکا یک دسته کلید از کیفش خارج کرد وگفت:
-بچهها اگه ماشین نیست شما را برسونم؟
من به آنطرف خیابان اشاره کردم وگفتم:
-اون ماشین را مبینی؟
سری تکان داد و من گفتم:
-رانندهام اومده دنبالم.
با لحن شوخی گفت:
-اوه...خانم راننده شخصی دارند.
نارمیلا باحسرت گفت:
-شما دوتا همه چی دارید ومن باید با دوتا پای مبارکم برم.
من و شوکا خندهمان گرفتم و اوگفت:
-بله خندهام داره، مُرفهای بیدرد.
شوکا با حالت مهربان و خنده گفت:
-حالا چرا ناراحت میشی؟ من که گفتم بیا بریم.
نارمیلا پشت چشمی نازک کرد و دست به سینه ایستاد وگفتم:
-نمیخوام خودم میرم...
شوکا به سمت او رفت ودستش را گرفت و به دنبال خود کشید وگفت:
-اِ... بسته دیگه، بیا بریم لوس.
من همانجا ایستادم و بلند گفتم:
-بچههاخداحافظ تا فردا...
شوکا از دور دستی بلند کرد ومن به سمت ماشین آقا اسماعیل دویدم.
سریع در را باز کردم وگفتم:
-سلام اقا اسماعیل، ببخشید دیر کردم.
باز هم سری تکان داد و راه افتاد.
به خانه که رسیدم مجدد همهجا ساکت بود و خبری از بوی غذا و شوکت خانم نبود.
به اتاقم رفتم وبعد از کمی استراحت، شروع به پاکنویس کردن جزوههایم کردم.
غروب بود و همه جا تاریک که ناگهان صدای وحشتناکی به گوشم رسید؛ از جای خود بلند شدم وبه بیرون نگاه کردم ؛ بادهای شدید پاییزی شروع شده بود و درختان داخل باغ تکانهای شدیدی میخوردند؛ نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بهسمت طبقه پایین رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ به آشپزخانه که رسیدم، در یخچال را باز کردم و یک پرتقال و نارنگی برداشتم؛ به سمت گاز رفتم و زیر کتری را روشن کردم تا یک چای هم دم کنم.
خیلی گشنه بودم و دلم هوس غذاهای مامانم را کرده بود؛ یاد روزهای افتادم که از مدرسه به خانه میرسیدم و بوی غذا داخل خانه پیچیده بود.
واقعا خانه نیاز به روح دارد و مادرها نقش اساسی در این موضوع دارند؛ در این خانه به این بزرگی سکوت سنگینی حکم فرماست، هیچ کس منتظر نیست؛ به قول پدرم" آدم بهره امیدی به خانه میآید."
همانطور که در فکر فرو رفته بودم ناگهان با صدای شوکت خانم از جای خود پریدم و به سمت او برگشتم وگفتم:
-وای شوکت خانم ترسیدم...
کمی نزدیکتر آمد وگفت:
-چیزی میخواستی میگفتی برایت بیاوردم.
خندیدم گفتم:
-شما انقدر زحمت میکشی خسته شدی؛ من عادت دارم کارهای خودم را انجام بدهم.
مکثی کردم گفتم:
-راستی شوکت خانم میتونم خودم شام درست کنم؟
به سمت کتری رفت و زیر آن را کم کرد وگفت:
-شام من پختم برایت میآورم.
نزدیکش رفتم وگفتم:
-نه... نه... زحمت شما میشه.
به سمت در رفت وگفت:
-یکساعت دیگه آمده میشه میارم.
ومن به رفتن او نگاه میکردم؛ واقعا چه خسته با چنین ادمهای رابطه برقرار کردن.
ولی واقعا روزهای سختی را گذراندند؛ فکر کن دوتا از بچههات جلوی چشمانت بسوزند و تو کاری نتوانی بکنی.
یک فلاسک کنار قوتی چای و قندها قرار داشت پر از آبجوش کردم و کمی هم چای داخل آن ریختم و با بشقاب میوهام به سمت اتاقم راهی شدم.
اولین کاری که کردم با مامان و بابا تماس تصویری برقرار کردم و بعد هم با ترمه تماس گرفتم.
نمیدانید چه انرژی خوبی از دیدن و حرف زدن با آنها کرفتم؛ من فکر میکنم داشتن خانواده یکی از بزرگترین نعمتهای خدا هست.
کمی که گذشت صدای در آمد وشوکت خانم با یک سینی پلو ماش وارد شد و گفت:
-غذایت را زود بخور تا سرد نشده...
نگاهی با محبت به او انداختم وگفتم:
-بابت همهی خوبیهای که به من میکنید ممنونم.
سرش را پایین انداخت و به سمت در رفت و آهسته خارج شد.
سینی را روی پاهایم قرار دادم و شروع به خوردن آن غذا کردم؛ انقدر گشنه بودم که در یک چشم بر هم زدنی تمام شد.
نگاهی به ساعت کردم و شرایط خوابم را فراهم کردم؛ چراغ را خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم؛ انقدر صدای باد زیاد بود که بعضی وقتها از شدت ترس قبض روح میشدم؛ تصمیم گرفتم هندزفری بگذارم وبه یک پادکست گوش کنم.
نمیدانم چهوقت به خواب رفتم و صدا در گوشم قطع شده بود؛ که ناگهان از صدای زوزه و پرتاب چیزی از خواب پریدم و تا چشمانم باز شدبه سایهی درختان افتاد که در هم پیچیده بودند و شدیداً تکان میخوردند؛ از ترس پتو را تا روی سرم کشیدم و به خود لرزیدم، دلم برای آغوش مامانم تنگ شده بود؛ همیشه در این شرایط به او پناه میبردم و او با غر بغلم میکرد ومیگفت
"نگاه کن... تو الان باید بچه داشته باشی؛ هنوز مثل بچههای کوچولو میترسی؟"
اما با تمام این حرفهایش بازهم محکم در آغوش میکشیدم و سرم را نوازش میکرد.
خواب از چشمانم پریده بود و ازسایههای که بعضی از آنها مثل سایه آدمیزاد بود ترسیده بودم؛ از جای خود بلند شدم و سریع چراغ را روشن کردم و روی تختم نشستم و مجدد یک چای ریختم.
🔺فصل دوم
🔻قسمت یازدهم
کلاسها که تمام شد هرسه با هم به سمت در خروجی دانشگاه رفتیم.
شوکا یک دسته کلید از کیفش خارج کرد وگفت:
-بچهها اگه ماشین نیست شما را برسونم؟
من به آنطرف خیابان اشاره کردم وگفتم:
-اون ماشین را مبینی؟
سری تکان داد و من گفتم:
-رانندهام اومده دنبالم.
با لحن شوخی گفت:
-اوه...خانم راننده شخصی دارند.
نارمیلا باحسرت گفت:
-شما دوتا همه چی دارید ومن باید با دوتا پای مبارکم برم.
من و شوکا خندهمان گرفتم و اوگفت:
-بله خندهام داره، مُرفهای بیدرد.
شوکا با حالت مهربان و خنده گفت:
-حالا چرا ناراحت میشی؟ من که گفتم بیا بریم.
نارمیلا پشت چشمی نازک کرد و دست به سینه ایستاد وگفتم:
-نمیخوام خودم میرم...
شوکا به سمت او رفت ودستش را گرفت و به دنبال خود کشید وگفت:
-اِ... بسته دیگه، بیا بریم لوس.
من همانجا ایستادم و بلند گفتم:
-بچههاخداحافظ تا فردا...
شوکا از دور دستی بلند کرد ومن به سمت ماشین آقا اسماعیل دویدم.
سریع در را باز کردم وگفتم:
-سلام اقا اسماعیل، ببخشید دیر کردم.
باز هم سری تکان داد و راه افتاد.
به خانه که رسیدم مجدد همهجا ساکت بود و خبری از بوی غذا و شوکت خانم نبود.
به اتاقم رفتم وبعد از کمی استراحت، شروع به پاکنویس کردن جزوههایم کردم.
غروب بود و همه جا تاریک که ناگهان صدای وحشتناکی به گوشم رسید؛ از جای خود بلند شدم وبه بیرون نگاه کردم ؛ بادهای شدید پاییزی شروع شده بود و درختان داخل باغ تکانهای شدیدی میخوردند؛ نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بهسمت طبقه پایین رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ به آشپزخانه که رسیدم، در یخچال را باز کردم و یک پرتقال و نارنگی برداشتم؛ به سمت گاز رفتم و زیر کتری را روشن کردم تا یک چای هم دم کنم.
خیلی گشنه بودم و دلم هوس غذاهای مامانم را کرده بود؛ یاد روزهای افتادم که از مدرسه به خانه میرسیدم و بوی غذا داخل خانه پیچیده بود.
واقعا خانه نیاز به روح دارد و مادرها نقش اساسی در این موضوع دارند؛ در این خانه به این بزرگی سکوت سنگینی حکم فرماست، هیچ کس منتظر نیست؛ به قول پدرم" آدم بهره امیدی به خانه میآید."
همانطور که در فکر فرو رفته بودم ناگهان با صدای شوکت خانم از جای خود پریدم و به سمت او برگشتم وگفتم:
-وای شوکت خانم ترسیدم...
کمی نزدیکتر آمد وگفت:
-چیزی میخواستی میگفتی برایت بیاوردم.
خندیدم گفتم:
-شما انقدر زحمت میکشی خسته شدی؛ من عادت دارم کارهای خودم را انجام بدهم.
مکثی کردم گفتم:
-راستی شوکت خانم میتونم خودم شام درست کنم؟
به سمت کتری رفت و زیر آن را کم کرد وگفت:
-شام من پختم برایت میآورم.
نزدیکش رفتم وگفتم:
-نه... نه... زحمت شما میشه.
به سمت در رفت وگفت:
-یکساعت دیگه آمده میشه میارم.
ومن به رفتن او نگاه میکردم؛ واقعا چه خسته با چنین ادمهای رابطه برقرار کردن.
ولی واقعا روزهای سختی را گذراندند؛ فکر کن دوتا از بچههات جلوی چشمانت بسوزند و تو کاری نتوانی بکنی.
یک فلاسک کنار قوتی چای و قندها قرار داشت پر از آبجوش کردم و کمی هم چای داخل آن ریختم و با بشقاب میوهام به سمت اتاقم راهی شدم.
اولین کاری که کردم با مامان و بابا تماس تصویری برقرار کردم و بعد هم با ترمه تماس گرفتم.
نمیدانید چه انرژی خوبی از دیدن و حرف زدن با آنها کرفتم؛ من فکر میکنم داشتن خانواده یکی از بزرگترین نعمتهای خدا هست.
کمی که گذشت صدای در آمد وشوکت خانم با یک سینی پلو ماش وارد شد و گفت:
-غذایت را زود بخور تا سرد نشده...
نگاهی با محبت به او انداختم وگفتم:
-بابت همهی خوبیهای که به من میکنید ممنونم.
سرش را پایین انداخت و به سمت در رفت و آهسته خارج شد.
سینی را روی پاهایم قرار دادم و شروع به خوردن آن غذا کردم؛ انقدر گشنه بودم که در یک چشم بر هم زدنی تمام شد.
نگاهی به ساعت کردم و شرایط خوابم را فراهم کردم؛ چراغ را خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم؛ انقدر صدای باد زیاد بود که بعضی وقتها از شدت ترس قبض روح میشدم؛ تصمیم گرفتم هندزفری بگذارم وبه یک پادکست گوش کنم.
نمیدانم چهوقت به خواب رفتم و صدا در گوشم قطع شده بود؛ که ناگهان از صدای زوزه و پرتاب چیزی از خواب پریدم و تا چشمانم باز شدبه سایهی درختان افتاد که در هم پیچیده بودند و شدیداً تکان میخوردند؛ از ترس پتو را تا روی سرم کشیدم و به خود لرزیدم، دلم برای آغوش مامانم تنگ شده بود؛ همیشه در این شرایط به او پناه میبردم و او با غر بغلم میکرد ومیگفت
"نگاه کن... تو الان باید بچه داشته باشی؛ هنوز مثل بچههای کوچولو میترسی؟"
اما با تمام این حرفهایش بازهم محکم در آغوش میکشیدم و سرم را نوازش میکرد.
خواب از چشمانم پریده بود و ازسایههای که بعضی از آنها مثل سایه آدمیزاد بود ترسیده بودم؛ از جای خود بلند شدم و سریع چراغ را روشن کردم و روی تختم نشستم و مجدد یک چای ریختم.
به ساعت نگاهی انداختم چهار صبح بود و از صدای خُف انگیزه باد رعشه به اندامم میافتاد.
همه جا تاریک بود و فقط نور اتاق من نمایان بود.
برای اینکه از این صدای خُف انگیز نجات پیدا کنم؛ پادکست را روشن کردم و با صدای بلند گوش میدادم.
آن شب دیگر خواب به چشمانم نیامد و صبح زود آمده رفتن به دانشگاه شدم؛ از اتاقم که به سمت طبقه پایین راه افتادم، شوکت خانم را دیدم که به من نزدیک شد وگفت:
-آرام برو خانم خوابیده.
با تعجب به او نگاه کردم وگفتم:
-خاله اومده؟!
سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت و یک نایلون که معلوم بود لقمه داخل آن قرار داده بهسمت من گرفت و گفت:
-اینم تو راه بخور.
از او گرفتم و گفتم:
-چقدر شما خوبید، چشم حتما.
ادامه دارد...
همه جا تاریک بود و فقط نور اتاق من نمایان بود.
برای اینکه از این صدای خُف انگیز نجات پیدا کنم؛ پادکست را روشن کردم و با صدای بلند گوش میدادم.
آن شب دیگر خواب به چشمانم نیامد و صبح زود آمده رفتن به دانشگاه شدم؛ از اتاقم که به سمت طبقه پایین راه افتادم، شوکت خانم را دیدم که به من نزدیک شد وگفت:
-آرام برو خانم خوابیده.
با تعجب به او نگاه کردم وگفتم:
-خاله اومده؟!
سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت و یک نایلون که معلوم بود لقمه داخل آن قرار داده بهسمت من گرفت و گفت:
-اینم تو راه بخور.
از او گرفتم و گفتم:
-چقدر شما خوبید، چشم حتما.
ادامه دارد...
درود به همراهان همیشگی راوی قصهگو
دوستان به اطلاع میرسانم قسمت جدید رمان رویای جوانی شنبه بیست و پنجم اسفندماه در اختیار شما عزیزان قرار میگیرد.
سبز بمانید🌷
دوستان به اطلاع میرسانم قسمت جدید رمان رویای جوانی شنبه بیست و پنجم اسفندماه در اختیار شما عزیزان قرار میگیرد.
سبز بمانید🌷
Forwarded from کانال تبادلات ژرف
🏅برترین کانال های تلگرام
📕ترجمه و تدوین مطالب گوناگون
@earthling_alien
🔰یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔰روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
🔰اشعار کوتاه
@ashaar_nabb
🔰بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
🔰جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
🔰گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
@GANGINEH
🔰بهترین متن ها برای زیستن ناب
@lifepoodcast
🔰جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔰انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔰کتابخانه تدریس «"صوتی"»و«"تصویری"» حقوق
@boklaw
🔰وبینارهای رایگان زبان انگلیسی
@WritingandGrammar1
🔰آشنایی با نویسندگان کلاسیک
@nevisandbdonya
🔰مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
🔰••• آیلتس رو فول شو •••
@ArazIELTS
🔰دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
🔰گنجینه
@GANJINHH
🔰انگلیسی مثل آب خوردن
@MyMindsetForEnglish
🔰ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
🔰آشپزی تلگرامی
@telefoodgram
🔰یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
@english_ielts_garden
🔰متن های عالی و فوق العاده کوبنده
@ghanonebawar
🔰انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
🔰آموزش ماساژ،آرامش جسم وروح
@banojamaliakbari
🔰توییت فان پزشکی
@TweeTfun403
🔰عبور از چالشها با آسانترین روشها
@IAM_infinity000
🔰روانشناس خودت باش
@sh351b
🔰منبع جدیدترین فیلم و سریال ها
@Play_Fillm
🔰اخبار تکنولوژی
@mehdisedighinasab
🔰کافه میم
@cafeemiim
🔰پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
🔰اینجا ورزشکار باش
@MaryamTeam
🔰تلاوتهای مجلسی سعید مسلم
@saeedmosallim
🔰کتاب دانش
@ktabdansh
🔰روانشناسی برای زندگی بهتر
@Ravanshenasilifestyle
🔰زیباترین اشعار شاعران
@Mahfelshaeraneh
🔰جدیدترین اخبار حوزه خودرو
@khoodroo_news
🔰عاشقانه های دو نفره
@Booose_eshgh
🔰از تو می نویسم تا فارسی تمام شود
@aztominevisamtafarsitamamshavad
🔰تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
🔰کانال مناسبتها
@kanale_monasebatha
🔰باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
🔰اصطلاحات کاربردی انگليسی
@zabanschool101
🔰لوگو سازی الماس دیزاین
@Design_Diamond
🔰آموزش گام به گام زبان انگلیسی
@English_Points_New
🔰رمان های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
🔰رویایی بهشت
@arslan_400
🔰جراحان برتر افغان
@medicine500
🔰درمان بیماریها با نسخههای دکتر خیراندیش
@tebesinaa
🔰پزشکی زیبایی سلامتی
@Dokinegin2023
🔰بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
🔰ابزار هوش مصنوعی
@hoshmasnoee1
🔰بهترین تیکه های بهترین کتاب ها(ذهنزیبا)
@beautifulminds4
🔰فانوس
@Faaanos
🔰خانه ی دوست
@khanehy_doost
🔰اگه دلت گرفته بیا اینجا
@ravankhob
🔰جملات ناب انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
🔰با غذاهای محلی آشپزبشی
@maman_paz3
🔰حس سبز
@HesseSabzz
🔰کتاب خوان
@welll_read
🔰همیشه راهی هست
@hamisherahi_hast
🔰کافه شعر
@cafe3Sher
🔰شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
🔰قشنگترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
🔰پند های ناب بزرگان
@sokhanan_bzrgan
🔰شعر و موسیقی ققنوس
@ghoghnoos7777
🔰شهر کتاب
@Iftlis_library
🔰غزل های ناب
@Ghazal_nabb
🔰پرسش و پاسخ انگلیسی
@English_quizEss
🔰شگفتیهای توسعه در خرد
@Alefbaietousee
🔰رمز و رازهای زندگی
@romanceword
🔰انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
🔰کانال طبی افغان
@medical_af
🔰زیـباترین و دلنشینترینها سال 2025
@Pisht_AZ_an
🔰زیبائیهای آفرینش
@stiiiiicker
🔰سوالات زناشویی رو از اینجا بپرس
@hamsardarry
🔰واج های عشق
@vaj_hay_eshgh
🔰کتابهای صوتی آرامش با داستان
@arameshbadastan
🔰آموزشگاه طبی سید
@samsadeghitebeslami
🔰بیوانگلیسی
@biow_english
🔰نجات کودک و نوجوان از فضای مجازی
@kodaknojavan
🔰طب سینوی، درمان های خانگی
@teb_sinawi
🔰زیباترین اشعار مولانا
@Ashaarmolana
🔰دانلود کتاب ورمان برتر
@book_and_roman_library
🔰ورزش در خانه
@gymmhomee
🔰کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir
🔰اطلاعات حقوقی مهم برای همه
@LAW_SEVDA
🔰کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
@danyalshafa
🔰کتابخوانهاعضو شوند
@mutaliagaran
🔰آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🔰 خوشبختی=نظم در مغز
@drholakooei
🍎خوراکی های ارگانیک و سالم
@organicketo
---------
🎯هماهنگی تبادل و تبلیغ:
@rti_ebi
📕ترجمه و تدوین مطالب گوناگون
@earthling_alien
🔰یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔰روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
🔰اشعار کوتاه
@ashaar_nabb
🔰بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
🔰جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
🔰گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
@GANGINEH
🔰بهترین متن ها برای زیستن ناب
@lifepoodcast
🔰جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔰انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔰کتابخانه تدریس «"صوتی"»و«"تصویری"» حقوق
@boklaw
🔰وبینارهای رایگان زبان انگلیسی
@WritingandGrammar1
🔰آشنایی با نویسندگان کلاسیک
@nevisandbdonya
🔰مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
🔰••• آیلتس رو فول شو •••
@ArazIELTS
🔰دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
🔰گنجینه
@GANJINHH
🔰انگلیسی مثل آب خوردن
@MyMindsetForEnglish
🔰ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
🔰آشپزی تلگرامی
@telefoodgram
🔰یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
@english_ielts_garden
🔰متن های عالی و فوق العاده کوبنده
@ghanonebawar
🔰انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
🔰آموزش ماساژ،آرامش جسم وروح
@banojamaliakbari
🔰توییت فان پزشکی
@TweeTfun403
🔰عبور از چالشها با آسانترین روشها
@IAM_infinity000
🔰روانشناس خودت باش
@sh351b
🔰منبع جدیدترین فیلم و سریال ها
@Play_Fillm
🔰اخبار تکنولوژی
@mehdisedighinasab
🔰کافه میم
@cafeemiim
🔰پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
🔰اینجا ورزشکار باش
@MaryamTeam
🔰تلاوتهای مجلسی سعید مسلم
@saeedmosallim
🔰کتاب دانش
@ktabdansh
🔰روانشناسی برای زندگی بهتر
@Ravanshenasilifestyle
🔰زیباترین اشعار شاعران
@Mahfelshaeraneh
🔰جدیدترین اخبار حوزه خودرو
@khoodroo_news
🔰عاشقانه های دو نفره
@Booose_eshgh
🔰از تو می نویسم تا فارسی تمام شود
@aztominevisamtafarsitamamshavad
🔰تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
🔰کانال مناسبتها
@kanale_monasebatha
🔰باعث میشه'' رتبه برتر'' بشی
@konkur_st
🔰اصطلاحات کاربردی انگليسی
@zabanschool101
🔰لوگو سازی الماس دیزاین
@Design_Diamond
🔰آموزش گام به گام زبان انگلیسی
@English_Points_New
🔰رمان های راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
🔰رویایی بهشت
@arslan_400
🔰جراحان برتر افغان
@medicine500
🔰درمان بیماریها با نسخههای دکتر خیراندیش
@tebesinaa
🔰پزشکی زیبایی سلامتی
@Dokinegin2023
🔰بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
🔰ابزار هوش مصنوعی
@hoshmasnoee1
🔰بهترین تیکه های بهترین کتاب ها(ذهنزیبا)
@beautifulminds4
🔰فانوس
@Faaanos
🔰خانه ی دوست
@khanehy_doost
🔰اگه دلت گرفته بیا اینجا
@ravankhob
🔰جملات ناب انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
🔰با غذاهای محلی آشپزبشی
@maman_paz3
🔰حس سبز
@HesseSabzz
🔰کتاب خوان
@welll_read
🔰همیشه راهی هست
@hamisherahi_hast
🔰کافه شعر
@cafe3Sher
🔰شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
🔰قشنگترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
🔰پند های ناب بزرگان
@sokhanan_bzrgan
🔰شعر و موسیقی ققنوس
@ghoghnoos7777
🔰شهر کتاب
@Iftlis_library
🔰غزل های ناب
@Ghazal_nabb
🔰پرسش و پاسخ انگلیسی
@English_quizEss
🔰شگفتیهای توسعه در خرد
@Alefbaietousee
🔰رمز و رازهای زندگی
@romanceword
🔰انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
🔰کانال طبی افغان
@medical_af
🔰زیـباترین و دلنشینترینها سال 2025
@Pisht_AZ_an
🔰زیبائیهای آفرینش
@stiiiiicker
🔰سوالات زناشویی رو از اینجا بپرس
@hamsardarry
🔰واج های عشق
@vaj_hay_eshgh
🔰کتابهای صوتی آرامش با داستان
@arameshbadastan
🔰آموزشگاه طبی سید
@samsadeghitebeslami
🔰بیوانگلیسی
@biow_english
🔰نجات کودک و نوجوان از فضای مجازی
@kodaknojavan
🔰طب سینوی، درمان های خانگی
@teb_sinawi
🔰زیباترین اشعار مولانا
@Ashaarmolana
🔰دانلود کتاب ورمان برتر
@book_and_roman_library
🔰ورزش در خانه
@gymmhomee
🔰کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir
🔰اطلاعات حقوقی مهم برای همه
@LAW_SEVDA
🔰کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
@danyalshafa
🔰کتابخوانهاعضو شوند
@mutaliagaran
🔰آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🔰 خوشبختی=نظم در مغز
@drholakooei
🍎خوراکی های ارگانیک و سالم
@organicketo
---------
🎯هماهنگی تبادل و تبلیغ:
@rti_ebi