Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 37

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/post/osiangar24/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/tgoop/post.php on line 50
عصیانگر@osiangar24 P.754
OSIANGAR24 Telegram 754
⚪️هفت سالم بود. نه، هشت سال، نمیدانم. در مدرسه بودم، زنگ آخر بود، منتظر بودم زنگ بخورد و مامانم بیاید دنبالم که بروم خانه. البته از مدرسه تا خانه فاصله چندانی نبود، شاید دویست متر. اما مامان من خیلی به من میرسید، همه کارهایم را انجام میداد و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. حتی لباس هایم که خودم میتوانستم بپوشم هم او برایم میپوشید، در درس خواندن کمکم میکرد، و کلا نمیگذاشت که خودم کاری را انجام بدهم. من آن موقع فکر میکردم چقدر مامان خوبی دارم که انقدر به فکر من است، نمیدانستم که در بزرگسالی مضطرب و وابسته خواهم شد.

⚪️اصلا مگر غیر از این میتوانستم فکر کنم؟ کودک، دنیا را از چشمان خانواده میشناسد، با دیدن ارتباطات انسانی در خانه، تصورش از رابطه شکل میگیرد. بنابراین من نمیتوانستم غیر از این فکر کنم، او تمام زندگی من بود و من جهان را به واسطه او میشناختم. بگذریم، داشتم میگفتم: چند دقیقه ای صبر کردم اما نیامد، نمیدانستم باید چه کاری کنم، آخه خودش بارها تاکید کرده بود که بعد از زنگ آخر جلوی در بایستم. وقتی دیدم نیامد تصمیم گرفتم خودم بروم خانه. راهی نبود، نهایتا پنج دقیقه طول میکشید.

⚪️در طول مسیر با خودم فکر میکردم که چقدر خوشحال میشود وقتی ببیند تنهایی آمدم خانه و خودم توانستم کاری انجام دهم. تمام مسیر را با ذوق سپری کرده بودم، خوشحال بودم و در پوست خود نمیگنجیدم. خوانندگان، کدام کودک هفت یا هشت ساله را میشناسید که در این شرایط خوشحال نباشد؟، من هم مثل همه ذوق داشتم و سعی کرده بودم سریع تر به خانه برسم. به آپارتمان رسیدم، در باز بود چرا که بچه های همسایه و در واقع همبازی هایم از مدرسه آمده بودند و درِ حیاط را باز گذاشته بودند، داخل شدم و از بس ذوق داشتم سریع به سمت پله ها رفتم، انگار اصلا ندیدم آنها حضور دارند، بی تابانه منتظر چشمان پر از ذوق مادرم بودم، میخواستم او هم مثل من خوشحال شود و ببیند پسرش خودش از مدرسه آمده و توانسته یک کاری انجام دهد.

⚪️به واحد رسیدم، زنگ زدم. فکر میکنید چه شد؟ فکر میکنید چه واکنشی نشان داد؟ مطمئنا بخشی از شما فکر میکنید که تو ذوقم خورده و بخشی دیگر فکر میکنید مادرم از من استقبال کرده. باید بگویم که واکنش آن چیزی بیشتر از تو ذوق خوردن بود، خیلی بیشتر. خوانندگان، خیلی سخت است که حق مطلب را ادا کنم، باور کنید همین الان که دارم مینویسم اشک در چشمانم جمع شده است. با لبخند و ذوق وصف ناپذیری منتظر باز شدن در بودم، منتظر بودم شادی را در او ببینم و ذوق را در چشمان او دریابم.

⚪️در را باز کرد، وای، ای کاش باز نمیکرد، ای کاش میمردم و آن صحنه را نمیدیدم، ای کاش به دنبالم می آمد، ای کاش بیشتر صبر میکردم. خوانندگان، میدانم که اگر این اتفاق برایم نمی افتاد الان نمیتوانستم بنویسم اما بگذارید منطقی نباشم و احساساتم را بنویسم. داشتم میگفتم: در را باز کرد، با چشمانی مضطرب و کمی اشک آلود به من نگاه کرد، شوک شده بود، سریع من را به داخل برد، به من گفت اینجا چیکار میکنی، چرا خودت اومدی خونه؟، مگه بهت نگفتم منتظر باش تا من بیام؟، اگه دزدیده میشده چی؟، من به پدرت گفتم بیاد دنبالت، داشتم میمردم وقتی گفت که نیستی، باید صبر میکردی و ..

⚪️این حرف هارا با لحنی تحقیر آمیز میزد، انگار که دشمن او بودم، انگار نه انگار که من پسر او هستم. خوانندگان، باور کنید بسیار سخت است حس و حال آن لحظه خودم را توصیف کنم اما تلاشم را میکنم. خیلی ترسیده بودم، دائما با خودم فکر میکردم چه کار بدی انجام دادم؟، خودم را بی ارزش میدیدم که باعث ناراحتی مادر خود شدم. تمام انتظارات و دنیای درونی خود را نابود شده میدیدم، نمیدانستم چی درست است چی غلط، آخه فکر میکردم خوشحال میشود ولی اصلا اینگونه نشد. من مثل درختی بودم که قرار بود شکوفه دهد ولی نه تنها شکوفه نداد بلکه قطع شد!!

⚪️خوانندگان، من کتک هم خوردم به این خاطر که باید صبر میکردم اما نکردم، باورتان میشود؟، بله من کتک خوردم به این خاطر که خودم تنهایی به خانه آمدم. وقتی میگویم مثل درختی بودم که قطع شده، منظورم همین است، من قطع و نابود شدم. الان میدانم که اضطراب، چشمان او را کور کرده و علت تحقیر ها و پرخاشگری های اوست، اما چه فایده؟ اینکه الان میدانم آیا باعث میشود زخمی که در گذشته خوردم را فراموش کنم؟، نه فراموش نمیشود، نهایتا بتوانم با آن کنار بیایم. مهم این است که ذوق من در آن سن کور شد و من نابود شدم.

ادامه
⬇️⬇️⬇️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM



tgoop.com/osiangar24/754
Create:
Last Update:

⚪️هفت سالم بود. نه، هشت سال، نمیدانم. در مدرسه بودم، زنگ آخر بود، منتظر بودم زنگ بخورد و مامانم بیاید دنبالم که بروم خانه. البته از مدرسه تا خانه فاصله چندانی نبود، شاید دویست متر. اما مامان من خیلی به من میرسید، همه کارهایم را انجام میداد و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. حتی لباس هایم که خودم میتوانستم بپوشم هم او برایم میپوشید، در درس خواندن کمکم میکرد، و کلا نمیگذاشت که خودم کاری را انجام بدهم. من آن موقع فکر میکردم چقدر مامان خوبی دارم که انقدر به فکر من است، نمیدانستم که در بزرگسالی مضطرب و وابسته خواهم شد.

⚪️اصلا مگر غیر از این میتوانستم فکر کنم؟ کودک، دنیا را از چشمان خانواده میشناسد، با دیدن ارتباطات انسانی در خانه، تصورش از رابطه شکل میگیرد. بنابراین من نمیتوانستم غیر از این فکر کنم، او تمام زندگی من بود و من جهان را به واسطه او میشناختم. بگذریم، داشتم میگفتم: چند دقیقه ای صبر کردم اما نیامد، نمیدانستم باید چه کاری کنم، آخه خودش بارها تاکید کرده بود که بعد از زنگ آخر جلوی در بایستم. وقتی دیدم نیامد تصمیم گرفتم خودم بروم خانه. راهی نبود، نهایتا پنج دقیقه طول میکشید.

⚪️در طول مسیر با خودم فکر میکردم که چقدر خوشحال میشود وقتی ببیند تنهایی آمدم خانه و خودم توانستم کاری انجام دهم. تمام مسیر را با ذوق سپری کرده بودم، خوشحال بودم و در پوست خود نمیگنجیدم. خوانندگان، کدام کودک هفت یا هشت ساله را میشناسید که در این شرایط خوشحال نباشد؟، من هم مثل همه ذوق داشتم و سعی کرده بودم سریع تر به خانه برسم. به آپارتمان رسیدم، در باز بود چرا که بچه های همسایه و در واقع همبازی هایم از مدرسه آمده بودند و درِ حیاط را باز گذاشته بودند، داخل شدم و از بس ذوق داشتم سریع به سمت پله ها رفتم، انگار اصلا ندیدم آنها حضور دارند، بی تابانه منتظر چشمان پر از ذوق مادرم بودم، میخواستم او هم مثل من خوشحال شود و ببیند پسرش خودش از مدرسه آمده و توانسته یک کاری انجام دهد.

⚪️به واحد رسیدم، زنگ زدم. فکر میکنید چه شد؟ فکر میکنید چه واکنشی نشان داد؟ مطمئنا بخشی از شما فکر میکنید که تو ذوقم خورده و بخشی دیگر فکر میکنید مادرم از من استقبال کرده. باید بگویم که واکنش آن چیزی بیشتر از تو ذوق خوردن بود، خیلی بیشتر. خوانندگان، خیلی سخت است که حق مطلب را ادا کنم، باور کنید همین الان که دارم مینویسم اشک در چشمانم جمع شده است. با لبخند و ذوق وصف ناپذیری منتظر باز شدن در بودم، منتظر بودم شادی را در او ببینم و ذوق را در چشمان او دریابم.

⚪️در را باز کرد، وای، ای کاش باز نمیکرد، ای کاش میمردم و آن صحنه را نمیدیدم، ای کاش به دنبالم می آمد، ای کاش بیشتر صبر میکردم. خوانندگان، میدانم که اگر این اتفاق برایم نمی افتاد الان نمیتوانستم بنویسم اما بگذارید منطقی نباشم و احساساتم را بنویسم. داشتم میگفتم: در را باز کرد، با چشمانی مضطرب و کمی اشک آلود به من نگاه کرد، شوک شده بود، سریع من را به داخل برد، به من گفت اینجا چیکار میکنی، چرا خودت اومدی خونه؟، مگه بهت نگفتم منتظر باش تا من بیام؟، اگه دزدیده میشده چی؟، من به پدرت گفتم بیاد دنبالت، داشتم میمردم وقتی گفت که نیستی، باید صبر میکردی و ..

⚪️این حرف هارا با لحنی تحقیر آمیز میزد، انگار که دشمن او بودم، انگار نه انگار که من پسر او هستم. خوانندگان، باور کنید بسیار سخت است حس و حال آن لحظه خودم را توصیف کنم اما تلاشم را میکنم. خیلی ترسیده بودم، دائما با خودم فکر میکردم چه کار بدی انجام دادم؟، خودم را بی ارزش میدیدم که باعث ناراحتی مادر خود شدم. تمام انتظارات و دنیای درونی خود را نابود شده میدیدم، نمیدانستم چی درست است چی غلط، آخه فکر میکردم خوشحال میشود ولی اصلا اینگونه نشد. من مثل درختی بودم که قرار بود شکوفه دهد ولی نه تنها شکوفه نداد بلکه قطع شد!!

⚪️خوانندگان، من کتک هم خوردم به این خاطر که باید صبر میکردم اما نکردم، باورتان میشود؟، بله من کتک خوردم به این خاطر که خودم تنهایی به خانه آمدم. وقتی میگویم مثل درختی بودم که قطع شده، منظورم همین است، من قطع و نابود شدم. الان میدانم که اضطراب، چشمان او را کور کرده و علت تحقیر ها و پرخاشگری های اوست، اما چه فایده؟ اینکه الان میدانم آیا باعث میشود زخمی که در گذشته خوردم را فراموش کنم؟، نه فراموش نمیشود، نهایتا بتوانم با آن کنار بیایم. مهم این است که ذوق من در آن سن کور شد و من نابود شدم.

ادامه
⬇️⬇️⬇️

BY عصیانگر


Share with your friend now:
tgoop.com/osiangar24/754

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces. Write your hashtags in the language of your target audience. So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. While some crypto traders move toward screaming as a coping mechanism, many mental health experts have argued that “scream therapy” is pseudoscience. Scientific research or no, it obviously feels good. According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram.
from us


Telegram عصیانگر
FROM American