tgoop.com/ravayatdarmanzendegi/177
Last Update:
از ترس هایت برایم بگو
(قسمت چهارم و احتمالا آخر)
ملینا گفت: "خاله، من از خیلی چیزا میترسم. مامانم چند وقته برای من و برادرم تخت دو طبقه خریده و تخت من طبقه دوم نزدیک سقفه. من از اینکه طبقه دوم بخوابم، میترسم.
میترسم از اینکه اون شخصیتایی که تو یه فیلم ترسناک چند وقت پیش با دوستام دیدیم، بیان سراغم و اذیتم کنن. کلی عکس و پوستر چسبوندم رو دیوار کنار تختم؛ عروسکهام رو هم شب میارم پیشم. ولی باز میترسم."
با حرکت سر و چشم هام نشون دادم گوش میدم و ازش خواستم ادامه بده.
"خب دیگه از چی میترسم؟!
آهان. یادم اومد."
چشمهایش برق زد انگار مطلب مهمی یادش آمده که باید حتما تعریف کند.
از طرفی سعی میکردم با اشتیاق به صحبتهایش گوش کنم و از طرفی هم کمی نگران زمان نداشته و بیماران دیگرم بودم.
به همکاران دستیار گفته بودم در این بازه کسی وارد پارتیشن ما نشود (در بخش دندانپزشکی بعضی درمانگاه ها، یونیتها با پارتیشن هایی از هم تفکیک میشوند و درصورتی که کسی وارد نشود، میتوان یک فضای نسبتا خصوصی را تا حدی برای بیمار فراهم کرد؛ البته به شرطی که مراقب بلندی صدا باشی)
در هر صورت، به نظرم میرسید در این لحظه کار درست شنیدن ملیناست و نه به هر قیمتی اصرار به انجام درمان دندانش.
ادامه داد: "هفته پیش با عموم اینا رفته بودیم باغ.
تو باغشون یه استخر دارن که خیلی بزرگه. من و داداشم و دختر عمو و پسر عموم خیلی این استخرو دوست داریم. داشتم با دختر عموم آب بازی میکردم که یه دفعه داداشم اومد و محض شوخی، سرم رو گرفت زیر آب. خیلی ترسیدم. فکر کردم الانه که خفه بشم."
با آب و تاب تعریف میکرد. حرکت چشمها، دستها، سرش و لحن تعریف کردنش خیلی بامزه بود؛ و اینها درحالی بود که داشت از ترسهای مهم این روزهایش میگفت و ترکیب شدن اینها با یکدیگر برایم عجیب بود.
به ملینا گفتم: " خب چیکار کردی؟"
با حالتی برآمده از استیصال گفت: " هیچی! اینقدر دست و پا زدم که تونستم سرم رو از زیر آب بیارم بالا.
مامان و بابام هم نزدیکمون نبودن. تازه وقتی هم به مامانم گفتم دعوام کرد. گفت دوباره میخواهی پشت سر داداشت پیش من بدگویی کنی؟
مامانم خیلی وقتها طرف داداشم رو میگیره و تو دعواهای من و داداشم میگه تقصیر منه. از اون روز خیلی بیشتر از داداشم میترسم. سه سال از من بزرگتره ولی بعضی وقتا خیلی وحشی میشه."
از درون احساس بدی داشتم. تجربه استیصالش را تا حدی درک میکردم و برایم دردآور بود. از طرف دیگه در جایگاه یک مادر هم می فهمیدم منصف بودن در دعواهای بین بچه ها راحت نیست و برداشت آنها از رفتارها و تصمیم های تو ممکن است با چیزی که در ذهن و قلبت میگذرد، متفاوت باشد.
به قول یک همکار که در حوزه مشاوره کودک فعالیت میکرد: "بچه هاخیلی اوقات مشاهده گرانی قوی اما مفسرینی ضعیف هستند."
از افکارم بیرون آمدم. فعلا اینجا و این لحظه با ملینا روبرو بودم که به خاطر ترسش از تزریق بی حسی جلوی من نشسته بود، و فرصتی برای گفتگو خواسته بود و دندانی که شرایط خوبی نداشت و باید به درمانش میپرداختم.
لحظه ای مکث کرد و گفت:
"خاله... میدونی! من از ترسهام میترسم."
اقرار صادقانه و به زعم من شجاعانه ای بود. اقراری که شاید بسیاری از ما در بزرگسالی از آن فرار میکنیم.
اقراری که این دختر چهارده ساله با وجود همه شیرین زبانی ها و جذابیتهایش و تعریف و تمجیدها و توجه هایی که اطرافیان به شکلهای مختلف به او نشان میدادند، به زبان آورده بود.
با گفتن این مطالب، به نظر آرامتر میرسید.
به او گفتم: "میفهمم ملینا. منم از چیزای زیادی تو زندگی میترسم. قبلا این ترسها رو مخفی میکردم. الان راحت تر درموردشون حرف میزنم و اگر نیاز باشه، کمک میخوام."
کمی از بعضی ترسهایم برایش گفتم و جمله ای که در کتابی خوانده بودم؛ جمله ای که خیلی برایم ویژه بود:
"آدمهای شجاع کسایی نیستن که نمیترسن؛ اونهایی هستن که یاد مبگیرن با ترسهاشون چیکار کنن و راه هایی برای مواجهه با ترساشون پیدا میکنن."
در مدت این گفتگو، مرسا هم چند بار سعی کرده بود به داخل پارتیشن بیاید و حضور فعالی در تعریفهای ملینا داشته باشد.
لازم شد با او جدی صحبت کنم و از او بخواهم بیرون منتظر بماند تا نوبتش شود.
صحبت با ملینا که به اینجا رسید، به او گفتم:
" ممنونم ملینا که از ترسهات برام گفتی. منم ازت یاد گرفتم. حالا اگه موافق باشی، کار دندونت رو شروع کنیم."
ملینا درحالیکه لبخند میزد گفت: "باشه خاله؛ من آماده ام."
بی حسی را آرام برایش تزریق کردم و مسیر درمان ادامه یافت.
در حین کار، به خیلی چیزها فکر میکردم: به ترسهای ملینا، به ترسهای خودم، به رابطه ملینا و مادرش که شاید نیاز بود ترمیم شود؛ به پدیده "کانون گرم خانواده" با همه آسیبها و تهدیدهایش و به سهم خودم برای بهبود شرایط ملینا، حال که صحبتهایش را شنیده بودم...
پایان
#روایت_ترس
@ravayatdarmanzendegi
BY درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
Share with your friend now:
tgoop.com/ravayatdarmanzendegi/177