RAVAYATDARMANZENDEGI Telegram 205
🌺 یک اتفاق (به ظاهر) ساده، قسمت اول (۱)

تقریبا دو ماهه که از اون اتفاق میگذره. این مدت بارها میخواستم راجع بهش بنویسم ولی فرصت نمیشد یا دستم به نوشتن نمیرفت.
اتفاقی که مثل یک زمین لرزه چند ریشتری وارد زندگیمون شد...

ظهر یک روز آفتابی پاییزی، اوایل آذر ماه بود. بی حسی بیمارم رو تزریق کرده بودم. موسیقی ملایمی در فضا پخش میشد. درونم آروم بود و با تمرکز میخواستم درمان بیمارم رو شروع کنم.

این بیمارم همیشه دیر میکرد. یه خانم افغانستانی شیرین زبون که وقتی وارد بخش دندانپزشکی میشد شروع میکرد با صدای بلند احوالپرسی کردن و قربون صدقه رفتن.
روز قبل به همکار منشی گفته بودم به خانم فلانی که خواستی زنگ بزنی نوبتش رو هماهنگ کنی، بهش بگو به موقع بیاد؛ این سری دیر بیاد ممکنه نرسیم کارش رو انجام بدیم.

وقتی داشتم به منشی این حرفها رو میزدم و تاکید میکردم انگار یه چیزی تو دلم لرزید.
یه چیزی از این جنس که از به موقع بودن خودت مطمئنی؟! یا چونکه اون بیماره حق نداره دیر بیاد و تو که درمانگری حق داری؟!
پرسش صادقانه ای بود ولی نخواستم تو اون لحظه جدی بهش فکر کنم...

برگردم به ماجرای فردای اون روز... اون خانم به موقع اومد؛ من هم به موقع اومدم کارش رو شروع کنم و تزریق بی حسی رو انجام دادم.
در این حین که منتظر بودم دندون بیمارم بی حس بشه، گفتم سری به گوشی سایلنتم بزنم و ببینم اگه پیام یا تماس واجبی هست جواب بدم.

چیزی که دیدم نگرانم کرد. انگار برای چند لحظه برق از سرم پرید. پدرم تو بازه ربع ساعت، هفده بار بهم زنگ زده بود؛ هنوز عدد هفده که تعداد تماسهای اون روز پدرم بود، از یادم نمیره.
و بعد پیامی که فرستاده بود:
مادرت با ماشین تصادف کرده. میخوان با آمبولانس ببرنش بیمارستانِ ......  خودتو بهش برسون.

از اونجایی که از بین بچه های خانواده، فقط من اینجا در این شهر پیش پدر و مادرم هستم، و پدرم محدودیتهایی به لحاظ حرکتی دارن  مسئولیت پیگیری و حضور اصلی در این قضیه با من بود. 

به پدرم زنگ زدم و بعد به مادرم‌. سر یه چهارراه، راننده اومده بود چراغ قرمز رو رد نکنه؛ با دنده عقب زده بود به مادرم که عابر پیاده بود و میخواست از عرض خیابون رد بشه. مادرم هشیار بود و با من صحبت میکرد ولی میگفت بدن درد شدیدی داره و دور یکی از چشمهاش کبود شده بود.

ظاهرا راننده از ماشین پیاده شده بود و اصرار داشت نشون بده اتفاقی نیفتاده. ولی مادرم درد داشت و به شدت ترسیده بود.
مردم آمبولانس خبر کرده بودن و بعد از حدود نیم ساعت بالاخره آمبولانس اومده بود و مادر رو برده بودن بیمارستان.

تو اون وضعیت که کلیت ماجرا رو از زبان پدر و بعد مادرم شنیدم، درونم غلغله ای به پا شده بود؛ ولی فرصت و امکان و دلیلی برای بروزش نداشتم.
فقط به همکار منشی گفتم همچین اتفاقی افتاده و ازش خواستم بقیه بیمارانم رو کنسل کنه.

حالا به بیماری رسیده بودم که بی حسی اش رو تزریق کرده بودم و از قبل بهش تاکید کرده بودیم، به موقع بیاد.
گفتم: خانمِ ...... ازتون عذر میخوام. مادرم تصادف کرده و من باید برم. حتما در اولین فرصت نوبت بعدیتون رو تعیین میکنیم.
لطفا برای مادرم دعا کنین.

کمتر پیش میومد که به بیماری بگم برام دعا کنه. اما اونجا و در اون لحظه، اون زن برای من جایگاه کسی رو داشت که ازش بخوام برای مادرم دعا کنه. انگار احتیاج داشتم کسی تو اون موقعیت با دعاش بدرقه ام کنه.

و اون زن‌، با برخوردی گرم و فهیم و با دعاش بدرقه ام کرد...

به سرعت درحالیکه میدویدم، خودم رو به ماشین رسوندم و روشنش کردم.

دیدم یکی از همکارای خانم درمانگاه که فهمیده بود این اتفاق افتاده، از پشت سرم اومده تا در پارکینگ رو برام باز کنه. این کار به ظاهر ساده، تو اون لحظه ها برام قوت قلب بود.
با شتاب ماشین رو روشن کردم که برم بیرون.
موقع خروج از پارکینگ نیش ترمزی گرفتم تا ازش تشکر کنم. با متانتی که تلاش میکرد همدلی و نگرانی خودش رو از شرایطم بهم نشون بده، گفت: خانم دکتر، مراقب خودتون باشین. اونجا که دارید میرید، تو رانندگی احتیاط کنید.

این توصیه هم تو اون لحظه ها برام پررنگ و مهم شد. گاهی وقتی میخواهی برای مراقبت یا کمک به عزیزی کاری انجام بدی، با بی احتیاطی هایی به خودت آسیب میزنی.

این یه اصل مهم تو مراقبت بود که اونجا برام پررنگ شد و در ادامه مسیر مراقبت، همراهم شد.
مراقبت از خود، در کنار و برای مراقبت از دیگری که دوستش داری...
و اینکه اگر از وضعیت خودت مراقبت نکنی، نمیتونی ادعای صادقانه ای داشته باشی که دغدغه مراقبت از دیگری یا دیگران (یا حتی باورها و ارزشهات) رو داری.



tgoop.com/ravayatdarmanzendegi/205
Create:
Last Update:

🌺 یک اتفاق (به ظاهر) ساده، قسمت اول (۱)

تقریبا دو ماهه که از اون اتفاق میگذره. این مدت بارها میخواستم راجع بهش بنویسم ولی فرصت نمیشد یا دستم به نوشتن نمیرفت.
اتفاقی که مثل یک زمین لرزه چند ریشتری وارد زندگیمون شد...

ظهر یک روز آفتابی پاییزی، اوایل آذر ماه بود. بی حسی بیمارم رو تزریق کرده بودم. موسیقی ملایمی در فضا پخش میشد. درونم آروم بود و با تمرکز میخواستم درمان بیمارم رو شروع کنم.

این بیمارم همیشه دیر میکرد. یه خانم افغانستانی شیرین زبون که وقتی وارد بخش دندانپزشکی میشد شروع میکرد با صدای بلند احوالپرسی کردن و قربون صدقه رفتن.
روز قبل به همکار منشی گفته بودم به خانم فلانی که خواستی زنگ بزنی نوبتش رو هماهنگ کنی، بهش بگو به موقع بیاد؛ این سری دیر بیاد ممکنه نرسیم کارش رو انجام بدیم.

وقتی داشتم به منشی این حرفها رو میزدم و تاکید میکردم انگار یه چیزی تو دلم لرزید.
یه چیزی از این جنس که از به موقع بودن خودت مطمئنی؟! یا چونکه اون بیماره حق نداره دیر بیاد و تو که درمانگری حق داری؟!
پرسش صادقانه ای بود ولی نخواستم تو اون لحظه جدی بهش فکر کنم...

برگردم به ماجرای فردای اون روز... اون خانم به موقع اومد؛ من هم به موقع اومدم کارش رو شروع کنم و تزریق بی حسی رو انجام دادم.
در این حین که منتظر بودم دندون بیمارم بی حس بشه، گفتم سری به گوشی سایلنتم بزنم و ببینم اگه پیام یا تماس واجبی هست جواب بدم.

چیزی که دیدم نگرانم کرد. انگار برای چند لحظه برق از سرم پرید. پدرم تو بازه ربع ساعت، هفده بار بهم زنگ زده بود؛ هنوز عدد هفده که تعداد تماسهای اون روز پدرم بود، از یادم نمیره.
و بعد پیامی که فرستاده بود:
مادرت با ماشین تصادف کرده. میخوان با آمبولانس ببرنش بیمارستانِ ......  خودتو بهش برسون.

از اونجایی که از بین بچه های خانواده، فقط من اینجا در این شهر پیش پدر و مادرم هستم، و پدرم محدودیتهایی به لحاظ حرکتی دارن  مسئولیت پیگیری و حضور اصلی در این قضیه با من بود. 

به پدرم زنگ زدم و بعد به مادرم‌. سر یه چهارراه، راننده اومده بود چراغ قرمز رو رد نکنه؛ با دنده عقب زده بود به مادرم که عابر پیاده بود و میخواست از عرض خیابون رد بشه. مادرم هشیار بود و با من صحبت میکرد ولی میگفت بدن درد شدیدی داره و دور یکی از چشمهاش کبود شده بود.

ظاهرا راننده از ماشین پیاده شده بود و اصرار داشت نشون بده اتفاقی نیفتاده. ولی مادرم درد داشت و به شدت ترسیده بود.
مردم آمبولانس خبر کرده بودن و بعد از حدود نیم ساعت بالاخره آمبولانس اومده بود و مادر رو برده بودن بیمارستان.

تو اون وضعیت که کلیت ماجرا رو از زبان پدر و بعد مادرم شنیدم، درونم غلغله ای به پا شده بود؛ ولی فرصت و امکان و دلیلی برای بروزش نداشتم.
فقط به همکار منشی گفتم همچین اتفاقی افتاده و ازش خواستم بقیه بیمارانم رو کنسل کنه.

حالا به بیماری رسیده بودم که بی حسی اش رو تزریق کرده بودم و از قبل بهش تاکید کرده بودیم، به موقع بیاد.
گفتم: خانمِ ...... ازتون عذر میخوام. مادرم تصادف کرده و من باید برم. حتما در اولین فرصت نوبت بعدیتون رو تعیین میکنیم.
لطفا برای مادرم دعا کنین.

کمتر پیش میومد که به بیماری بگم برام دعا کنه. اما اونجا و در اون لحظه، اون زن برای من جایگاه کسی رو داشت که ازش بخوام برای مادرم دعا کنه. انگار احتیاج داشتم کسی تو اون موقعیت با دعاش بدرقه ام کنه.

و اون زن‌، با برخوردی گرم و فهیم و با دعاش بدرقه ام کرد...

به سرعت درحالیکه میدویدم، خودم رو به ماشین رسوندم و روشنش کردم.

دیدم یکی از همکارای خانم درمانگاه که فهمیده بود این اتفاق افتاده، از پشت سرم اومده تا در پارکینگ رو برام باز کنه. این کار به ظاهر ساده، تو اون لحظه ها برام قوت قلب بود.
با شتاب ماشین رو روشن کردم که برم بیرون.
موقع خروج از پارکینگ نیش ترمزی گرفتم تا ازش تشکر کنم. با متانتی که تلاش میکرد همدلی و نگرانی خودش رو از شرایطم بهم نشون بده، گفت: خانم دکتر، مراقب خودتون باشین. اونجا که دارید میرید، تو رانندگی احتیاط کنید.

این توصیه هم تو اون لحظه ها برام پررنگ و مهم شد. گاهی وقتی میخواهی برای مراقبت یا کمک به عزیزی کاری انجام بدی، با بی احتیاطی هایی به خودت آسیب میزنی.

این یه اصل مهم تو مراقبت بود که اونجا برام پررنگ شد و در ادامه مسیر مراقبت، همراهم شد.
مراقبت از خود، در کنار و برای مراقبت از دیگری که دوستش داری...
و اینکه اگر از وضعیت خودت مراقبت نکنی، نمیتونی ادعای صادقانه ای داشته باشی که دغدغه مراقبت از دیگری یا دیگران (یا حتی باورها و ارزشهات) رو داری.

BY درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊


Share with your friend now:
tgoop.com/ravayatdarmanzendegi/205

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Unlimited number of subscribers per channel It’s yet another bloodbath on Satoshi Street. As of press time, Bitcoin (BTC) and the broader cryptocurrency market have corrected another 10 percent amid a massive sell-off. Ethereum (EHT) is down a staggering 15 percent moving close to $1,000, down more than 42 percent on the weekly chart. When choosing the right name for your Telegram channel, use the language of your target audience. The name must sum up the essence of your channel in 1-3 words. If you’re planning to expand your Telegram audience, it makes sense to incorporate keywords into your name. To view your bio, click the Menu icon and select “View channel info.” "Doxxing content is forbidden on Telegram and our moderators routinely remove such content from around the world," said a spokesman for the messaging app, Remi Vaughn.
from us


Telegram درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
FROM American