tgoop.com/ravayatdarmanzendegi/206
Last Update:
شاید همین موضوع باعث شد که تو راه بیمارستان، یه جا کنار بزنم و ناهار بخورم.
ناهارم همراهم بود. بخشی از وجودم میگفت برو زودتر برسی بیمارستان و بخش دیگه ای میگفت اگه قندت بیفته و اونجا ضعف کنی و سردرد بگیری، کلافه میشی و نمیتونی درست تصمیم بگیری و کارها رو پیگیری کنی.
ماشینو زدم کنار. شیشه ماشین رو پایین کشیدم. در ظرف غذام رو برداشتم و درحالیکه نسیم ملایم پاییزی به صورتم میخورد، ناهارم رو خوردم.
یه بار دوستی پشت یه کارت پستال دست ساز که نقاشی اون رو خودش با آبرنگ کشیده بود و بعدها فهمیدم اولین تجربه اش بوده، یه هایکوی کوتاه ژاپنی به مناسبت تولدم برام نوشت:
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس، شکوفه میدهند.
چیزی درون من بود که دلش نمیخواست وقتی من این طور نگران بودم، آسمون آبی باشه و نسیم پاییزی بی خیال و رها بیاد و بره. و بخش دیگری هم درونم بود که میگفت: به به! زندگی همینه. وجود همه این چیزها کنار هم... زندگی و مرگ کنار هم؛ دلشوره و آرامش دوشادوش هم؛ انتخاب تو این وسط چیه؟
(۱) عنوان این روایت مربوط به فیلم یکی از کارگردانهای ایرانیه. فیلم رو ندیدم ولی تعریفش رو شنیدم. َ
این روایت (به احتمال زیاد و به امید خدا) ادامه داره 🕊🌅
BY درمان به روایت زندگی🩺✍🌾🌊
Share with your friend now:
tgoop.com/ravayatdarmanzendegi/206