tgoop.com/raymonism/16869
Last Update:
دو استکانِ بزرگ چای خوردم. چای پررنگ و تلخ. بدون شکر. شبیه به مزهی زندگی. نه اینکه رو آورده باشم به زندگی سالم و شوگر فری و این حرفها. نه. دو هفته است که قند توی خانه تمام شده و هی یادم میرود قند بخرم. وسط زندگیای ایستادهام که نمیدانم مجردیاست، متاهلیست، چیست. نمیدانم. یکجاهایی مجردی و یکجاهایی متاهلی. یکجایی مردِ خانه و یکجایی زنِ خانه. چای تلخ میخوردم و ماسه دستم را گاز میگرفت و بشار اسد سقوط کرده بود. دیکتاتورها همهشان سقوط میکنند؛ «این را من نمیگویم، تاریخ میگوید.» اسمِ کتابهای شعری را که امسال خوانده بودم و خوشم آمده بود، برای یکی از بچهها فرستادم و خودم داشتم «حلزونی کتاب خواندن» توی این چند هفته را ادامه میدادم. بچهها داشتند برنامهی آخر هفتهی کردان را میچیدند و من داشتم خمیردندان جدیدی که خریده بودم را امتحان میکردم. و سوریها داشتند روی مجسمهی دیکتاتورشان میشاشیدند. «ماسه» گاز گرفتن را بیخیال شده بود و لم داده بود روی کاناپه. چای تلخ خوردنم تمام شده بود و بچهها برنامهی کردان را قطعی کرده بودند. امیدوار بودم که کاش یکروز جایمان عوض شود. آن اتفاق ِلعنتی بیافتد. آنها برنامهی کردان بچینند و کنیاک اصل سفارش دهند و ما مثانهمان را جای دیگری غیر از سنگ توالت خالی کنیم.
BY • رایمون
Share with your friend now:
tgoop.com/raymonism/16869