tgoop.com/raymonism/16902
Last Update:
زیادی دارم به همهچی فکر میکنم. به اینکه بمانم و پس بگیرم یا خودم را درگیر سوالات مسخرهی آیلتس کنم که هر سال دارد مسخرهتر هم میشود. به اینکه پولهام را بریزم توی جیبِ آن موسسهی مهاجرتی و بعد ادارهی مهاجرتِ فلان کشور و بعد فلان پیرزن توی حومهی شهرِ فلان کشور که سوییتِ دوازده متریاش را بهم اجاره داده، یا نگه دارم تا دندانهای بابا را ایمپلنت کنم. به اینکه هی دلار بخرم به امید خرج کردنش در فلان کشور یا وام بگیرم برای عوض کردن خانهی اجارهایام. به اینکه صبح وقتی دارم میروم فرودگاهِ امام اسنپ بگیرم یا رفیقهام را خبر کنم تا مرا برسانند، یا اینکه رفیقهام را خبر کنم پول جمع کنیم و برویم ماسال و سگلرز بزنیم وسط زمستان و آشدوغ بخوریم وسط زمستان و هر سال همین برنامه باشد وسط زمستان. زیادی دارم به اینها فکر میکنم. و میدانی بدیاش چیست؟ همهی همنسلهام هم دارند به اینها فکر میکنند. حتی آنها که پول دادهاند به موسسهی مهاجرتی و رفتند فرودگاهِ امام و پر زدند هم، دارند فکر میکنند که اگر پشیمان شوند چه؟ اگر توی تولد پنجاه سالگیِ مامان نباشند چه؟ اگر بابا هیچوقت دندانهاش را ایمپلنت نکند چه؟ اگر بچهی داداش به دنیا بیاید و نتوانند بوش کنند چه؟ اگر شب یلدا فقط ویدیوکال باشد و نوروز فقط ویدیوکال باشد و تولد من فقط ویدیوکال باشد و تولد تو فقط ویدیوکال باشد و همهچی فقط ویدیوکال باشد چه؟ هوووف! چرا اینجوری شده زندگی؟ چقدر باید تحمل کنیم یعنی؟ تو هم نمیدانی؟ من هم نمیدانم. فقط یک چیز میدانم؛ «خانواده همهچیز است»، و بدیاش این است که وقتی این را خوب درک میکنیم که از دستش داده باشیم.
BY • رایمون
Share with your friend now:
tgoop.com/raymonism/16902