tgoop.com/romankhonee1/26745
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش سوم
بیدار بودم چون آقام موقعی که میرفت سرکار ملاحظه ی کسی رو نمی کرد ؛ تعجب کردم کسی رو نداشتیم که اون موقع صبح بیاد سراغمون ، فوراً خودم رفتم باز کردم محسن رو دیدم با همون لبخند شیرینش گفت :سلام ؛ صبح بخیر خواب آلو.
گفتم : تو این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟ خدا به خیر کنه چیزی شده ؟
گفت : داداش من باید برم شمال ؛ به باغ هایی که اجاره کردیم سرکشی کنم و یک تخمین بزنم ،
آخه بابا نمی تونه بره می خواد بمونه و خونه رو بفروشه .
گفتم : ای داد بیداد ؛ بالاخره می خواین خونه رو بفروشین ؟
گفت : چاره نداریم ،تو با من میای یک برآوردی از محصول بکنیم و بر گردیم ؟
گفتم : باشه داداش فقط بگو چند روز طول می کشه ،اون بار مادرم خیلی نگران شده بود
گفت : دقیق نمی دونم شاید یکی، دو روزه برگشتیم شایدم ده روزی طول کشید، حالا فکراتو بکن میای کمک کنی ؟
گفتم: به دانشگاه که می رسیم انشاالللله ...
خندید و به شوخی گفت : بیا بریم مرد گنده ،با این هیکلت خجالت نمی کشی می خوای اول مهر بری دانشگاه ؟
گفتم : مگه دانشگاه رفتن به هیکله ؟
گفت : وقت نداریم ؛میای یا نه ؟
#ناهید_گلکار
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26745