tgoop.com/romankhonee1/26759
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش ششم
ولی اون نمی دونست که چقدر از این موضوع خوشحال شدم و یقین پیدا کردم که تقدیر من و گیتی با هم یکی شده و دعا می کردم خدایا میشه مهر منو به دل گیتی بندازی ؟
اما وقتی اون سه نفر از ساختمون بیرون اومدن چشمهاشون اشک آلود و نگاهشون به ساختمون خونه بود و آه حسرتی که روی لب داشتن منظره ای که دلم رو آتیش زد ،
فرح خانم انگار می دونست که داره برای آخرین بار خونه شو نگاه می کنه و مدتی جلوی در ماشین ایستاد و نگاه کرد انگار می خواست اون خونه و خاطراتشو توی ذهنش حک کنه من و محسن وسایل اونا رو گذاشتیم عقب ماشین و راه افتادیم اما اونقدر هر چهار تای اونا غمگین بودن که تا افتادیم توی جاده ی فیروزکوه هیچکدوم حتی یک کلمه حرف نزدن.
تا محسن یک جای خیلی قشنگ نزدیک یک دکه ی کنار یک رودخونه نگه داشت که ناهار بخوریم و گفت : فرج جون اینجا خوبه به جای اون گیتی جواب داد ،آره بابا فرقی نمی کنه از گرسنگی دارم ضعف می کنم ،پیاده بشیم.
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26759