tgoop.com/romankhonee1/26770
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش یازدهم
اون روز ناهار خوردیم و راه افتادیم و من ومحسن با سر بسر گذاشتن هم و تعریف کردن جوک تا خود شمال اونا رو به خنده واداشتیم ؛گاهی نگاهی بهم می کردیم و چشمک می زدیم که موفق شدیم حال و هوای اونا رو عوض کنیم ، طوری که کتلت هایی رو که فرح جون برامون لقمه می گرفت با اشتها می خوردیم و می خندیدم.
حدود دوازده و نیم شب بود که رسیدیم به یک جایی بین نور و نوشهر یک باغی کوچکی بود که محسن کلید انداخت و در نرده ای آهنی رو باز کرد و وارد شدیم و به محض ورد درخت های پرتغال توی نور چراغ خودشون رو نشون دادن از راه باریکی رفتم جلو و یک جا نگه داشت چیزی معلوم نبود محسن پرید پایین و فرح خانم گفت : نسرین ،گیتی بیدار شین رسیدیم ،تا من پیاده شدم محسن چراغ ها رو روشن کرد سمت راست ما یک ساختمون کوچک بود یک ایوون دومتری یک راهرو و دوتا اتاق و یک آشپزخونه که محسن در اونم باز کرده بود.
بعد از اینکه وسایل رو بردیم توی ویلا من و محسن توی یک اتاق و خانم ها توی اتاق دیگه خوابیدیم و در عرض چند ثانیه خوابم برد.
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26770